نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت
همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا
بايد به جنگ ادامه دهيم
شهيد حاج حسين خرازي
حاج حسين در عمليات هورالعظيم با رزمندگان اسلام چنين سخن گفت:با اينکه ما کمترين امکانات هجوم را داشتيم و دشمن هم که جلوي شما بود، بيش از سه لشکر بود، عمليات موفق شد. شما ديدي که شانه به شانه ي تانک بود. آن سنگرهاي وسيع دشمن را شما ديديد. آن نفربرهاي زياد، همه را ديدي ولي شما با اين حال جنگيدي. نزديک به 90 دستگاه تانک را شما از بين برديد. بيش از دو تيپ را منهدم کرديد. همه ي پاتکهاي دشمن را جواب دادي و مقاومت کرديد. خود برادراني که از صحنه آمده اند شاهدند که عمليات تحت چه فشاري انجام شد. اين مقاومتهاي شما بود که عمليات محور جزيره ي مجنون را موفّق کرد. اگر اين مقاومت و رزم شما نبود اين سه لشکري که آمد به شما حمله کرد، مي رفت کل عمليات را از بين مي برد و بي خاصيت مي کرد. برادران! خداوند بر مقاومت شما گواه است. شهداي ما، فرماندهان گردان ما که شهيد شده اند گواه بر مقاومت و ايستادگي رزم شما هستند...، ما آمادگي مان را براي عمليات در منطقه اعلام کرديم. رفتم پيش برادر محسن و به ايشان گفتم که آقا، ما آماده ايم، بايد برويم شهداي مان را بياوريم. خود من فرمانده گردان هستم چه اشکالي دارد. وقتي رفتيم حتي مي شوم فرمانده دسته، بايد برويم بجنگيم و ادامه بدهيم. » (1)
اين قدرت ايمان و اعتقاد به معاد است
شهيد محمّد پژگاله
در سال 1365 محمّد پژگاله به اتّفاق چند تن از فرماندهان ديگر به کشور چين سفر مي کنند. آنها مأموريت داشتند که براي تأمين ادوات جنگي از آن کشور خريدهاي لازم را انجام دهند.آنها بعد از ورود به کشور چين توليدات بيش از پنجاه کارخانه را از نزديک مشاهده مي کنند تا بتوانند بهترين و کم هزينه ترين نوع توليدات را خريداري نمايند. صاحبنظران نظامي چين از اين همه دورانديشي و دقّت فرماندهان ايراني تعجّب مي کنند و حتي يکي از آنها اظهار داشته بود آنها به گونه اي در قيمتها و نوع جنس دقّت داشتند که انسان فکر مي کرد آنها در حال خريد يک سري وسايل و لوازمات شخصي هستند.
نکته ي جالب ديگر تعجّب صاحبنظران نظامي از فرماندهان سپاه از لحاظ سنّ آنها بود. آنها با تعجّب پرسيده بودند: « شما با اينکه خيلي جوان هستيد ولي تجربه ي زيادي در زمينه ي مسائل نظامي داريد. مگر شما چند سال در جبهه بوده ايد ؟» فرمانده جوان سپاه حق پژگاله، به او مي گويد: اگر خدا قبول کند شش سال. » فرمانده چيني وقتي اين جمله را مي شنود با تعجّب مي گويد: « شما شش سال دايماً در حال جنگ بوده ايد و هنوز ديوانه نشده ايد ؟»
فرمانده ي بزرگوار محمّد پژگاله لبخندي مي زند و در جواب مي گويد: « ما مسلمان هستيم و اين قدرت ايمان و احکام اسلام و اعتقاد به معاد است که اين صبر و بردباري را به ما داده است و شش سال که سهل است حتّي اگر تا آخر عمر در حال جنگيدن باشيم هيچ گاه روحيّه ي صبر و مقاومت خود را از دست نمي دهيم. » (2)
ثبت نام براي عمليات بي بازگشت!
شهيد احمد صادقي
در پادگان « ابوذر » سرپل ذهاب بوديم که اين اطلاعيه نظرمان را جلب کرد: « اگر داوطلب شرکت در عمليات بدون بازگشت مي باشيد تا فردا صبح براي ثبت نام وقت داريد. »شايد به اين خاطر، نام آن را عمليات بدون بازگشت گذاشته بودند که امکان زنده ماندن يا برگشتن کم بود. همين طور که پرس و جو کرديم فهميديم که اين نيروها بايد به وسيله ي هلي کوپتر، پشت سر نيروهاي عراقي پياده شوند و شروع به شناسايي يا درگيري کنند که به اين حالت، هلي بُرد مي گفتند.
شب، خواب به چشمم نمي آمد. بر سر دو راهي انتخاب مانده بودم: آيا در واحد تخريب بمانم يا در عمليات بدون بازگشت ثبت نام کنم ؟ مي دانستم که واحد تخريب نيز دست کمي از آن ندارد ولي مشتاق شده بودم که در عمليات بدون بازگشت شرکت کنم. ما با 9 نفر از اقوام به جبهه آمده بوديم و سعي مي کرديم همديگر را تنها نگذاريم. در همه ي اعزام ها با هم بوديم و حتي در چندين عمليات نيز با همديگر شرکت کرده بوديم. اما در مورد اين اطلاعيه نمي توانستم با آنها مشورت کنم؛ زيرا ممکن بود يکي از آنها دوست نداشته باشد شرکت کند و به اصطلاح، تو رودربايستي بيفتد. اين بود که شب خودم را به مريضي زدم و زودتر از هميشه خوابيدم. فردا، صبح زود نماز خواندم و سعي کردم از مسيرهايي بروم که با بچّه ها روبرو نشوم. وقتي خودم را به محل ثبت نام رساندم عده ي زيادي جمع شده بودند. وقتي چشمم به بچّه هاي خودمان افتاد، زدم زير خنده. وقتي قضيه را به آنها گفتم، ديدم که آنها هم به همين گونه آمده اند. يعني هر 9 نفرمان بدون اطلاع هم به آنجا آمده بوديم. يکي از اين عزيزان احمد صادقي بود که هنوز هم يادگاري او را در دفترچه ام دارم. او در دفترچه ي کوچک چنين نوشته بود: « به نام خدا، خدايا تو را به مقرّبان درگاهت قسمت مي دهم اين توفيق را نصيب ما بکن که بتوانيم در راه پيشبرد اهداف اسلام فعاليت کنيم. اين چند کلمه را جهت يادبودي نوشتم که اگر خداوند شهادت را نصيب من کرد، بماند براي يادگاري و اگر شهادت نصيب اين برادر عزيزم که اين خط را در دفترش مي نويسم شد، از او مي خواهم که در آخرت مرا شفاعت کند ... برادرت احمد صادقي. »
وقتي يکي از بچّه ها به طرفم آمد سعي کردم دست پيش را بگيرم، گفتم: « اين رسم رفاقت است که بي خبر بيايي ؟ خنديد و گفت: « اگر راست مي گويي چرا خودت بي خبر آمدي ؟»
بهرحال همگي منتظر ثبت نام در عمليات بدون بازگشت بوديم که از بلندگو اعلام شد فعلاً ثبت نام نمي کنند ولي در اولين فرصت از وجود شما براي چنين عملياتي استفاده خواهد شد.
زمان گذشت و از ما 9 نفر، 4 نفرمان شال عمليات بدون بازگشت شدند. (3)
بدانيد براي چه کساني غذا مي پزيد!
شهيد حاج حسين خرازي
غوّاص ها يک بار ديگر بايد به آب مي زدند و تمرين را تکرار مي کردند.حسين سوار قايق شد، تا بچّه ها را همراهي کند. نمي خواست براي خوابيدن به سنگر برگردد. همان جا نشست و چشم به آب دوخت. در يک لحظه چيزي به ذهنش خطور کرد و به فرمانده ي گردان گفت:
- برو به واحد خدمات بگو سريع خودشان را به اين جا برسانند.
فرمانده گردان از حرفش سر در نياورد و با ترديد گفت:
- حسين آقا چه کارشان داري ؟ الآن بچّه ها در خوابند!
- اتّفاقاً اگر از خواب بيدار شوند، بهتر است. عجله کن. آنها بايد قبل از بيرون آمدن غوّاص ها از آب، اين جا باشند.
نيم ساعت بعد کارکنان آشپزخانه که بيشتر خواب آلود بودند، به کارون نزديک شدند و کنار ساحل نشستند. حسين خودش را به آنها رساند و گفت:
- ببخشيد که مزاحم خوابتان شدم. کار مهمي پيش آمده که بايد با شما در ميان مي گذاشتم.
صدايي از ميان آب به گوشش رسيد و به سمت کارون برگشت.
غوّاص ها يکي پس از ديگري تن خسته ي خود را پس از تمرينات سخت و کشنده بيرون کشيدند و با همان وضعيت روي زمين دراز کشيدند. استراحت براي آنها پس از ساعت ها تمرين لذت بخش بود.
خواب از سر کارکنان آشپزخانه پريده بود. چهار چشمي به غوّاص ها خيره شده بودند. آخرين غوّاص که از آب بيرون آمد، حسين به جانب کارکنان آشپزخانه رفت و گفت:
- به اينها مي گويند غوّاص. شب هايي که شما در خواب هستيد، اينها در ميان سرما داخل آب تمرين مي کنند تا يک شب به دشمن حمله ور شوند و خط را بشکنند.
کارکنان آشپزخانه هنوز از چيزي سر در نياورده بودند.
حسين کمي مکث کرد و شمرده گفت:
- من شما را به اين جا دعوت کردم تا بدانيد براي چه کساني غذا مي پزيد.
وقتي مي گفت « چه کساني » با دست به غوّاص ها اشاره کرد و به همان صورت دستش ثابت ماند. هيچ کس حرفي نمي زد. حسين کمي جلوتر رفت و گفت:
- حالا برويد، داخل سنگر و بخوابيد.
کارکنان آشپزخانه پا شدند و رفتند اما خواب به چشم هيچ کدامشان نيامد. نزديکي هاي صبح با انگيزه ي ديگري وارد آشپزخانه شدند. (4)
بچّه ها يکدل در گردانش ثبت نام کردند
شهيد عليرضا کيهان پور
چند بار دلم مي خواست به سنگر مستقلش بروم، امّا هميشه شرم داشتم که با او همکلام شوم. چند مدت که آنجا بودم، ديدم خيلي ها مثل من هستند. بالاخره يک روز دل به دريا زدم ولي مثل اينکه خدا مي خواست قضيه برعکس شود. در سنگر بچّه هاي فسا نشسته بوديم که وارد شد.چفيه ي سفيدي که گوشه ي آن نخ نما شده بود دور گردنش بود. لباس خاکي رنگ بسيجي اش کهنه ولي تميز و مرتب بود. با اينکه بارها ديده بودمش ولي هيچ وقت فکر نمي کردم اينقدر قيافه ي دوست داشتني و خودماني داشته باشد. صورت نوراني، ريش هاي مرتب و پيشاني بلندش خوب در ذهنش مانده.
به محض ورود سلام کرد و کف سنگر نشست. بچّه ها از جا بلند شدند و هر کاري کردند راضي نشد برود و آن بالا که يک پتوي سربازي دولا کرده بوديم، بنشيند. از حال و احوال بچّه ها پرسيد و با لهجه ي فسايي شروع به شوخي با بچّه ها کرد. من محو قيافه اش بودم. شايد ده دقيقه اي طول کشيد که شروع به صحبت درباره ي تأسيس يک گردان جديد کرد. « به هر حال من و چند تا بچّه ها تصميم گرفته ايم تا آخر جنگ ان شاء الله داوطلب عمليات هاي خطرناک باشيم و به اميد خدا هيچ گاه عقب نکشيم، مي خواستم اگر دوست داشته باشيد به اميد خدا در خدمتتان باشيم. »
من هنوز هم محو قيافه اش بودم و نفهميدم کي بيرون رفت فقط وقتي متوجه شدم که با همه ي بچّه ها يکي يکي دست داد و خداحافظي کرد.
يکي دو روز طول کشيد تا بچّه ها يکدل شدند و تصميم گرفتند جواب مثبت بدهند. وقتي وارد همان سنگر مستقل شديم تازه فهميديم آقاي کيهانپور چقدر در تصميمش جدي است و ما تنها مخاطبش نبوديم و خيلي هاي ديگر هم آمده اند و او اسمشان را يادداشت کرده بود. خلاصه اينکه روز به روز خبر تأسيس گردان جديد بيشتر مي پيچيد و بعضي ها که او را مي شناختند و به او علاقه داشتند براي ثبت نام در گردانش مراجعه مي کردند. (5)
اسم من را هم مي نوشتيد!
شهيد عبدالحميد حسيني
همزمان با طلوع خورشيد، فرمانده گردان، « ناصر کاظمي » را ديدم که به منطقه آمده بود تا از بين بچّه ها چند نفر داوطلب براي آزادسازي محور کردستان انتخاب کند. بچّه ها يکي يکي مي آمدند و اعلام آمادگي مي کردند. من و فرهاد هم رفتيم و ثبت نام کرديم.عبدالحميد، به خاطر کاري که داشت، به شهر رفته بود. خورشيد يواش يواش خودش را به وسط آسمان مي کشاند و هوا داشت گرم مي شد که آمد. لبخند زنان به طرف ما آمد و سلام کرد. جواب داديم. گفت: « اتّفاقي افتاده ؟!!!» فرهاد جريان نام نويسي براي آزادساي محور کردستان را برايش توضيح داد. وقتي فهميد ما اسم او را نداده ايم خيلي ناراحت شد. سريع خودش را به برادر کاظمي رساند و هر چه اصرار کرد با ما در آزادسازي محور کردستان همراه شود، قبول نکرد.
عبدالحميد هر چه تلاش کرد، موفّق نشد. قطره هاي اشک گوشه ي چشمش را خيس کرده بود.
- بي معرفت ها ... اسم من را هم مي نوشتيد ...
فرهاد دستي روي شانه اش زد.
- ببين حميد جان همه جا به نوبت. اين بار من، بعد تو، شهادت هم ان شاء الله اوّل من بعد تو ...
به هر زحمتي بود حميد را آرام کرديم. البتّه بعدها فهميدم فرهاد درست گفته بود و براي شهادت هم همان ترتيب و نوبت رعايت شد ... (6)
با لودر به جنگ تيربار رفت
شهيد محمد طرحچي
حاج حسين خرازي، چشمش که به طرحچي افتاد، شتابزده گفت: « شما خاکريزها را از همين جا شروع کنيد. ممکن است خط بعدي عراق سقوط نکند. تا قبل از سپيده صبح، نيروها به خط پدافندي نياز دارند. »طرحچي بلافاصله دستگاهها را به آن نقطه هدايت کرد و در حالي که تانکها آنها را زير آتش گرفته بودند، از نقطه اي که خرازي نشانش داده بود، کار را شروع کرد. چند گلوله ي متوالي به طرف اوّلين بلدوزر شليک شد. مثل اين که تانکها متوجه موقعيت اين دستگاهها شده بودند و دستور داشتند هر طور که شده جلوي کار آنها را بگيرند. دقايقي بعد اوّلين راننده ي لودر با اصابت ترکش شهيد شد و طرحچي خود پشت فرمان نشست. احساس مي کرد، دشمن از آن نقطه به نيروهاي خودي مسلط شده است. براي مدتي دست از کار کشيد و به خط دشمن خيره شد. هنوز همان تيربار کاليبر 50، نيروها را هدف مي گرفت و آنها را زمين گير مي کرد. آن تيربار، در فاصله ي صدمتري به راحتي به دشت تسلط داشت و هر جنبنده اي را به رگبار مي بست. خرازي نزديک به پنج نفر را براي انهدام سنگر تيربار، جلو فرستاد، اما هيچ کدام موفق نشدند و يکي بعد از ديگري نقش زمين شدند.
طرحچي فکري به نظرش رسيد و تصميم گرفت با لودر به مقابله با آن تيربار برود. وقتي بيل لودر را پر از خاک کرد و به سمت جلو به حرکت درآمد، ساير رزمندگان متوجّه او شدند و در ناباوري چشم به لودري که اکنون به سمت سنگر تيربار مي رفت، دوختند. طرحچي بيل لودر را آن قدر بلند کرده بود که ديگر از گلوله هاي مسلسل در امان بود و گلوله ها پس از اصابت به بيل پر از خاک، کمانه مي کردند. وقتي لودر به ده متري سنگر تيربار رسيد، تازه تيربارچي عراقي پي به وضعيت خود برد و ترس تمام وجودش را گرفت.
طرحچي مصمّم جلو رفت. به سنگر که رسيد، بيل را کمي بالا برد و آن را بالاي سر عراقي هدايت کرد. وقتي خاکها را روي سر او مي ريخت، ديگر خبري از شليک کاليبر 50 نبود و تنها صداي فرياد سرباز عراقي بود که از زير آوار خاک به گوش مي رسيد. طرحچي لودر را دو متري به عقب برد و يک بار ديگر بيل را پل از خاک کرد و آن را روي سنگر ريخت. ديگر نه اثري از مسلسل بود و نه آن عراقي.
دفن آن عراقي به اين صورت جاني ديگر به رزمندگان داد و لحظه اي بعد به خاکريز دوم هجوم بردند. فرمانده ي عمليات که شاهد اين حرکت طرحچي بود، در دل او را تحسين کرد و دستور داد خط پدافندي را بين خط دوم و سوم عراقيها برپا کنند.
طرحچي دستگاهها را از خط دوم عبور داد و هنوز صبح نشده بود که خاکريز را در برابر عراقيها برپا کرد. هوا که روشن شد، وضعيت جبهه کاملاً عوض شده بود. تعدادي از تانکهاي عراقي را که به غنيمت گرفته بودند، پشت خاکريز آوردند و آنها را رو به دشمن سازمان دادند. چند اسير عراقي عمليات شب گذشته هم به عقبه منتقل شدند. نيروهاي جديد آخرين خاکريز را تقويت مي کردند تا اين خط را براي عمليات بعدي آماده سازند. طرحچي کار خاکريز را که به اتمام رساند، منطقه را ترک کرد. (7)
پينوشتها:
1- شور عاشقي، صص 42-41.
2- صبح پر کشيده، صص 64-63.
3- صبح پر کشيده، صص 69-67.
4- صبح پر کشيده، صص 196-194.
5- ترنّم باران و پرنده، صص 29-28.
6- ترنّم باران و پرنده، صص 78-77.
7- سنگرساز بي سنگر، صص 51-50.
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول