نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت
همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا
نگران نباشيد، اينها از شما مي ترسند
شهيد محمّد ابراهيم همّت
يک بار براي ارائه گزارش وضعيت نيروها در منطقه ي اهواز خرمشهر، پيش او رفتم. گفتم: « دشمن دارد از سمت لشگر همجوار پيشروي مي کند و چيزي نمانده که در محاصره بيفتيم. »تبسّمي کرد و در نهايت آرامش گفت: « نگران نباشيد، مسأله اي نيست. اينها از شما مي ترسند. شما پشت جاده بمانيد و کار خودتان را بکنيد و نگراني در اين زمينه به خود راه ندهيد. »
وقتي برخورد او را ديدم، روحيّه ام عوض شد و با نيرو و قدرت بيشتري به سر کار خود برگشتم. کارها هم طبق پيش بيني او به نحو خوبي انجام شد و دشمن نتوانست پيشروي کند. (1)
من مي خواهم بروم!
شهيد عباس وراميني
يکي از سرداران بزرگ جنگ، حاج عباس وراميني بود که او را در فتح المبين شناختم. با يک اکيپ از سپاه پاسداران به جبهه اعزام شده بود و در اين عمليّات فرماندهي گردان حبيب بن مظاهر را به عهده داشت. در عمليّات والفجر چهار گفت: « مي خواهم به عمليّات بروم. »گفتيم: « درست است که خيلي کار داري ولي مسؤوليّت ستاد سنگين است. »
مي گفت: « آرزويي در دل من نهفته است. نگذاريد اين آرزو بميرد. بگذار بروم. »
يک ساعتي داخل اتاقش بودم. با او صحبت کردم که مملکت به تو نياز دارد، تو از نيروهاي کادر و يک سرمايه هستي که براي انقلاب ساخته شده اي، بايد بيشتر مسؤوليّت بپذيري. گفت: « همه ي اينها را گفتيد، امّا من مي خواهم بروم. به من الهام شده که بايد اين بار به عمليّات بروم. »
به او تکليف کردم که نبايد بروي، ولي براي اين که دلش نشکند، او را گذاشتم کنار معاون لشگر و گفتم: « برو روي ارتفاع 1866 نيروهاي بسيجي را هدايت کن و خودت در سنگر فرماندهي بمان. »
دلش شاد شد. مي خواست پر دربياورد. توي راه به معاون لشگر گفته بود که من چه قدر و به چه کساني بدهکارم. وصيّت کرده بود، در حالي که مي دانست وارد عمليّات نمي شود.
مي رود توي خط. نزديک ساعت شش مي شود. نيروها از نقطه ها رهايي حرکت مي کنند. مي گفتند مي رفت کنار بسيجي ها، آن ها را مي بوسيد و مي گفت: « التماس دعا دارم. افتخار حضور در کنار شما نصيبم نشد، فقط التماس دعا دارم » و مدام گريه مي کرد.
بعد از رهايي نيروها، مي رود داخل سنگر مي نشيند. به محض اين که نيروها نزديک محل عمليّات مي شوند، نيم ساعت مانده به شروع عمليّات، به ديده بان مي گويد: « الآن دشمن شروع مي کند به آتش ريختن روي نيروها. بلند شو برويم بيرون سنگر تا آتش روي سرشان بريزيم. »
دست ديده بان را مي گيرد و از سنگر بيرون مي آيند و مي روند نوک قلّه. مي گويد: « آن قلّه را بزن، الآن بسيجي ها نزديک آن هستند. »
شروع به آتش ريختن مي کنند که يک خمپاره شصت، که انگار مأمور آن قسمت ارتفاع شده بود، مي آيد و مي خورد نزديک آنها. يک ترکش به پيشاني مبارک اين قهرمان بزرگ اسلام مي خورد و چند لحظه اي بيشتر به شهادتش نمانده بود که يا مهدي ( عج ) يا مهدي ( عج ) مي گويد و وقتي او را به اورژانس رساندند که تمام کرده بود. (2)
بزن برو پي کارت!
شهيد محمد ابراهيم همّت
در سخت ترين شرايط نيز روحيّه اش را از دست نمي داد. با رفتار و برخوردي که داشت، سعي مي کرد روحيّه ي ديگران را نيز حفظ کند.روزهاي آخر که در جزيره بوديم، شرايط سختي را پشت سر مي گذاشتيم. هواپيماهاي دشمن مرتّب منطقه را بمباران مي کردند؛ حتّي بمباران شيميايي. گاهي اوقات، در يک روز، حدود نود هواپيما مي آمد و خطوط ما را مورد هدف قرار مي داد. بيشتر هم هدفشان دژ بود. هر بار که مي آمدند، پانصد ششصد متر روي دژ را شخم مي زدند. پدافند هوايي در منطقه وجود نداشت که مزاحمتي براي آنها ايجاد کند؛ به همين خاطر، با خيالي راحت شيرجه مي رفتند يا در ارتفاع پايين پرواز مي کردند.
حاج همّت، در آن شرايط، به شوخي مي گفت: « اين هواپيماها مثل تاکسي روي جزيره تردّد مي کنند! »
پس از يکي از بمبارانها، گفت: « موتور را سوار شو تا با هم سري به بُنه ي تدارکاتي بزنيم و برگرديم. »
موتور را آماده کردم و با هم راه افتاديم. هنوز مدّتي از حرکت ما نگذشته بود که سر و کلّه ي هواپيماها پيدا شد. همين طور که مي رفتيم، سه فروند هواپيما آمدند پايين و درست بالاي سر ما قرار گرفتند. آن قدر پايين بودند که وقتي از بالاي سر ما گذشتند، بي اختيار سرهايمان را خم کرديم تا به هواپيماها نخورد.
هواپيماها عبور کردند و رفتند جلو. سپس برگشتند و دوباره از بالاي سر ما رد شدند و باز از عقب با سرعت زياد آمدند. چند بار اين کار تکرار شد. من حواسم به هواپيماها بود. مي دانستم هدفشان ما هستيم. ولي حاج همّت همان طور که بي خيال روي موتور نشسته بود، با خنده گفت: « بابا جان! چرا مردم آزاري مي کني ؟ بزن بغل بگذار برود، چرا راه مردم را مي گيري! »
سپس با شوخي رو به هواپيماها گفت: « بزن برو پي کارت، بگذار به کارمان برسيم. »
در همين موقع، هواپيماها بمبهاي خود را کنار جاده ريختند. موج انفجار، من و حاجي را با سر به داخل هور پرت کرد. هر دو، در حالي که خيس شده بوديم، بيرون آمديم و موتور را هم که داخل هور افتاده بود، بيرون کشيديم. دوباره سوار شديم و راه افتاديم، طوري که انگار هيچ اتفاقي نيفتاده است.
ذرّه اي تغيير در وجود حاج همّت ايجاد نشده بود. انگار نه انگار که همين چند لحظه قبل، هواپيماها قصد جان ما را کرده بودند و چيزي نمانده بود که مورد هدف قرار بگيريم. هميشه همين طور بود.
حاج همّت عادي رفتار مي کرد و اين مسأله تأثير زيادي در روحيّه ي ساير رزمندگان داشت. (3)
بايد نزديک بچّه ها باشم
شهيد محمد ابراهيم همّت
در عمليّات خيبر، حاج همّت در خط مقدّم حضور داشت و نيروها را هدايت مي کرد. بعد از اين که بچّه ها از نقطه ي رهايي حرکت کردند و درگيري آغاز شد، دشمن آتش سنگيني روي سر ما ريخت. زير باران گلوله و خمپاره، حضور حاج همّت در خط مقدّم خطرناک بود. رفتم پيش او و گفتم: « حاج آقا! اين جا امن نيست. بهتر است به عقب بروي و نيروها را از آن جا هدايت کني. »گفت: « نه، من بايد همين جا نزديک بچّه ها باشم. »
هميشه همين طور بود. مي خواست نزديک رزمندگان باشد و از آن جا عمليّات را فرماندهي کند. هر چه اصرار و خواهش و تمنّا کردم، راضي نشد و قبول نکرد. آخر سر گفتم: « لااقل بيا داخل سنگر. »
گفت: « نمي توانم، من بايد با چشم خودم ببينم که در منطقه چه مي گذرد. »
گفتم: « ما اين جا هستيم و همه چيز را گزارش مي کنيم. بهتر است که به قرارگاه بروي. يک فرمانده در رده ي شما با مسؤوليتي که دارد، لازم نيست که در خط مقدّم بماند. با بي سيم هم مي تواني نيروها را هدايت کني. »
گفت: « من هم مثل بقيّه. مگر فرمانده خونش از ديگران رنگين تر است ؟ اگر قرار باشد اتّفاقي بيفتد، اين جا و آن جا ندارد. » ديدم فايده اي ندارد و زير بار نمي رود.
عدّه اي از بسيجي ها شاهد ماجرا بودند و ديدند که حاج همّت راضي نمي شود و خط را ترک کند و به قرارگاه برگردد. تصميم گرفتند دور او حلقه بزنند و يک ديوار تشکيل بدهند تا از اصابت تير و ترکش به او جلوگيري کنند. ولي باز هم قبول نکرد.
سرانجام يک نفربر آورديم تا حاجي داخل آن برود و خطر کمتر شود. ولي دوباره اين خواسته را رد کرد و فقط به دليل اين که بيشتر اصرار نکنيم، رفت کنار نفربر ايستاد و از همان جا عمليّات را هدايت کرد. (4)
فرمانده بايد در خط مقدّم باشد
شهيد محمد ابراهيم همّت
يک بار ديگر هم در عمليّات والفجر چهار اين اتّفاق افتاد. ارتفاعات، تازه از دست دشمن آزاد شده بود و منطقه نا امن بود. هر لحظه احتمال پاتک دشمن مي رفت. قرار بود که ما به همراه دو گردان ديگر وارد عمل شويم. حاجي آمد بالاي ارتفاعات و گفت: « من امشب مي خواهم اين جا بمانم. »گفتيم: « بچّه ها امشب مي خواهند وارد عمل بشوند و شما بايد بالاي سر آنها باشيد. »
گفت: « اشکالي ندارد؛ از همين جا هدايتشان مي کنم. »
هر چه گفتيم بيا پايين، قبول نکرد و گفت نمي آيم. آخر سر بچّه ها تصميم گرفتند که با حيله او را پايين بياورند. گفتند: « حاج آقا، مطلبي پيش آمده که شما بايد بياييد پايين و بررسي کنيد.»
پرسيد: « چه مطلبي ؟»
گفتند: « نمي شود پشت بي سيم گفت. بايد حتماً بياييد اين جا. »
گفت: « خب، بگوييد اکبر بررسي کند. »
گفتند: « نه، بايد حتماً خودت باشي. »
متوجّه شد که مي خواهند بدين وسيله او را از خط مقدّم دور کنند. به همين خاطر گفت: « نمي آيم. » و بي سيم را قطع کرد.
آن شب روي ارتفاع ماند و رزمندگان را از نزديک هدايت کرد.
هميشه بر اين عقيده بود که اگر فرمانده توي خط مقدّم نباشد، نمي تواند منطقه را درست بررسي کند و وضعيّت نيروها را دقيق زير نظر بگيرد. در نتيجه، نمي تواند براي گردانها و گروهانها طرح مانور مناسبي بريزد. (5)
پينوشتها:
1- سردار خيبر، صص 131-130.
2- سردار خيبر، صص 157-155.
3- سردار خيبر، صص 195-193.
4- سردار خيبر، صص 220-219.
5- سردار خيبر، صص 223-222.
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول