جنّ در روايات اسلامي (1)

من روز ترويه بيرون « مدينه » بودم و مردي نزد من آمد و نامه اي به من داد که مُهرش تر بود و نامه از امام صادق (عليه السلام) بود که در « مکّه » به حج رفته بود، من نامه را باز کردم و خواندم و در آن نوشته بود که « فردا
سه‌شنبه، 18 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جنّ در روايات اسلامي (1)
 جنّ در روايات اسلامي (1)

 

نويسنده: موسسه فرهنگي موعود عصر (عج)





 

در « دلائل » طبري به سندي که به امام ششم (عليه السلام) رسيده، آورده شده است که معتب گفت:
من روز ترويه (1) بيرون « مدينه » بودم و مردي نزد من آمد و نامه اي به من داد که مُهرش تر بود و نامه از امام صادق (عليه السلام) بود که در « مکّه » به حج رفته بود، من نامه را باز کردم و خواندم و در آن نوشته بود که « فردا چنين و چنان کن » و خواستم از آن مرد بپرسم چه زماني نزد امام بودي؟ کسي را نديدم و چون آن حضرت برگشت، از ايشان پرسيدم، فرمود: « او يکي از شيعيان جنّ ما بود که مؤمن است و چون کار مهمّي براي ما پيش آيد، آنها را به دنبالش مي فرستيم. »
در « مجالس » صدوق به سندي تا امام صادق (عليه السلام) که در آن بيماري پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) را در ضمن حديثي طولاني بيان کرده، آمده است که حسنين (عليه السلام) به ديدن ايشان آمدند و پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) آنها را گم کرد و به جست وجوي آنها پرداخت تا به باغ بني نجّار رسيد و به ناگاه هر دو در خواب بودند و همديگر را در آغوش گرفته بودند و ماري گرد آنها بود که موهايي داشت مانند نيِ نيزار و دو بال داشت که با يکي حسن (عليه السلام) را پوشانده و با ديگري حسين (عليه السلام) را.
چون چشم پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) به آنها افتاد سرفه اي کرد و آن مار خود را کنار کشيد؛ در حالي که مي گفت:
بار خدايا تو و فرشته هايت را گواه مي گيرم که اين دو نبيره ي پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) هستند و من آنها را برايش نگهداري کردم و تندرست به او پس دادم.
پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) به او فرمود: « اي مار تو کيستي؟ » گفت: پيک جنّيانم به سوي تو، فرمود: کدام جنّيان؟ » گفت: جنّياني از « نصيبين »، چند تن از « بني مليح » که يک آيه از « قرآن کريم » را فراموش کرديم و مرا فرستادند نزد شما تا آن را به ما آموزش دهي و چون به اينجا رسيدم، شنيدم جارچي اي مي گويد:
اي مار! اين دو نبيره پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) تواند، آنها را از هر بلا و آفت نگهدار و من آنها را از پيشامدهاي سوء شب و روز در امان نگه داشته و سالم و تندرست به تو تحويل دادم. آن مار آيه را ياد گرفت و برگشت.
***
از « مجالس » صدوق به سندش تا امّ سلمه روايت شده است که روزي که پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) در گذشته اند، نوحه ي جنّي را نشنيدم، جز امشب و البتّه پسرم از دست رفته است (يعني امام حسين (عليه السلام) ) گفت: يکي از آنان مي گفت:
هلا اي ديده ام اشکي فزون بار
پس از من کيست گريد بر شهيدان
بدان هايي که مرگ تلخشان راند
به جبّاري چه ببنده ي زور گويان
در « اصول کافي »، ج 1، ص 396 به سندي از امام محمّد باقر (عليه السلام) آمده است، روزي اميرالمؤمنين (عليه السلام) بر منبر بود، ناگاه اژدهايي از يکي از درهاي مسجد پيش آمد و مردم خواستند آن را بکشند و اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمودند: « دست نگه داريد. » و دست نگه داشتند و اژدها خود را کشيد تا به منبر رسيد و دراز شد و به اميرالمؤمنين (عليه السلام) درود گفت و آن حضرت اشاره کرد که بايستد تا از خطبه اش فارغ شود. و چون از خطبه فارغ شد به او رو کرد و فرمود: « تو کيستي؟ » گفت: من عمر و فرزند عثمان نماينده ي تو بر جنّيان هستم و پدرم مُرد و به من وصيّت کرد نزد شما آيم و نظر شما را بخواهم و آمدم اي اميرالمؤمنين (عليه السلام) تا چه فرمايي و چه نظر بدهي؟
اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود:
به تو سفارش کنم از خدا بترسي و برگردي و جاي پدرت نماينده بر جنّيان باشي که تو خليفه ي من هستي بر آنها.
***
در« اصول کافي » به سندي از ابن جبل آمده است که ما بر در خانه ي امام صادق (عليه السلام) بوديم و از آنجا مردمي مانند هندي ها بيرون آمدند که ازار و ردا پوشيده بودند و ما از امام (عليه السلام) درباره ي آنها پرسيديم، امام (عليه السلام) فرمودند: « اينها برادران شمايند از جنيان. »
***
در « اصول کافي » ج 1، ص 395 به سندي از حکيمه بنت موسي نقل شده است که ديدم امام رضا (عليه السلام) بر در انبار هيزم ايستاده و راز مي گويد و من کسي را نمي ديدم، گفتم: اي آقايم با که راز گويي؟ فرمود:
« اين عامر زهرائي است آمده و به من شکايت دارد ».
گفتم: اي آقايم مي خواهم سخن او را بشنوم.
فرمود: « اگر سخنش را بشنوي يک سال تب مي کني ».
گفتم: اي آقايم! مي خواهم بشنوم.
فرمود « بشنو ». گوش دادم مانند سوت بود و يک سال تب کردم
***
در « بصائر » به سندي از امام صادق (عليه السلام) نقل شده است که روز يک شنبه نوبت جنّيان است و جز آنان بر ما عيان نشوند.
***
در« بصائر » به سندي تا ابراهيم بن وهب نقل شده است که گفت:
مي خواستم ابوالحسن (عليه السلام) را در عريض ديدار کنم، رفتم تا نزديک کاخ بني سراه و سرازير شدم در وادي و آوازي شنيدم و کسي را نديدم، که مي گفت:
اي ابا جعفر آقاي تو پشت کاخ، نزد سدّه است، اسلام مرا به او برسان، روگرداندم و کسي را نديدم و او بازگو کرد تا سه بار و تنم لرزيد و من در وادي فرو شدم تا به راهي رسيدم که پشت کاخ بود و به سدّه رفتم در سوي سمرات (2) سپس راه غدير را پيش گرفتم و 50 مار ديدم که سر بر آوردند نزد غدير، آنگاه گوش دادم و گفت و گويي شنيدم و آوازکفشم را بلند کردم تا گام زدنم را بشنوند.
و شنيدم ابوالحسن (عليه السلام) سرفه اي کرد و من در پاسخ، سرفه کردم و يورش بردم و ناگاه ماري بر تنه ي درختي آويخته بود، حضرت به من فرمود: « نترس زياني ندارد » و آن مار خود را انداخت و بلند شد بر شانه ي او و سرش را در گوشش کرد و بسيار سوت کشيد و امام پاسخ داد:
« آري، من ميان شما قضاوت کردم و کسي مخالف گفته ي من نباشد، جز ستمکار و هر که در دنيا ستم کند، در آخرت ستم کشد با کيفر سختي که من به او دهم و مالش را بگيرم، اگر داشته باشد تا توبه کند. »
گفتم: پدر و مادرم قربانت آنها هم در فرمان شمايند؟ فرمود: « آري، سوگند بدان که محمّد (صلي الله عليه و آله و سلم) را به پيغمبري گرامي کرده و علي (عليه السلام) را به وصايت و ولايت عزيز ساخته، البتّه آنها براي ما از شماها فرمانبرترند. اي آدميان و چه بسيار کمند. » (3)
***
در « تفسير الفرات » به سندش از قبيصه نقل شده است که نزد امام صادق (عليه السلام) رفتم و نزد ايشان گروهي بودند؛ سلام کرده، نشستم و گفتم: يابن رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) شما کجا بوديد پيش از آنکه آسمان ساخته و زمين گسترده، آفريده شوند و ظلمت و نور پديدار گردند؟ فرمود: « اي قبيصه چرا از من اين پرسش را مي کني؟ در اين وقت مگر نداني دوستي ما نهاني گرفته و دشمني با ما فاش شده. » و راستي ما دشمناني از جنّ داريم که حديث ما را به گوش دشمنان آدمي رسانند، راستش ديوارها مانند آدميان گوش دارند.
***
در تفسير « نعماني » به سند از اميرالمؤمنين (عليه السلام) نقل شده است که فرمود: « آنچه از « قرآن » تحريف شده است، قول خداست « فَلَمَّا خَرَّ تَبَينَتِ الْجِنُّ أَنْ لَوْ كَانُوا يعْلَمُونَ الْغَيبَ مَا لَبِثُوا فِي الْعَذَابِ الْمُهِينِ »
***
در « روضه ي کافي » ص 144 به سني صحيح از امام صادق (عليه السلام) نقل شده است که:
خداوند به سليمان بن داوود (عليه السلام) وحي کرد:
« نشانه ي مرگت اين است که در ختي از بيت المقدّس بر آيد به نام خرنوبه » فرمود: يک روز سليمان ديد خرنوبه در بيت المقدّس بر آمده، به او فرمود:
چه نام داري؟ گفت: خرنوبه. فرمود: سليمان (عليه السلام) به محرابش رفت و ايستاد و بر عصايش تکيه زد و همان ساعت جانش را گرفتند. »
فرمود: آدمي و جنّ به او خدمت مي کردند و به شيوه ي پيش برايش در تلاش بودند و مي پنداشتند زنده است و نمرده، از بام تا شام کار مي کردند و او بر جاي خود بود تا موريانه به عصايش افتاد و آن را خورد عصا شکست و سليمان به رو، بر زمين افتاد. آيا نشنوي قول خداوند عزّوجلّ را « فَلَمَّا خَرَّ تَبَينَتِ الْجِنُّ الآية »
***
در « اصول کافي »، ج 1، ص 167 به سندي از فضل بن يسار آمده است که شنيدم ابي جعفر (عليه السلام) مي فرمود که:
تني چند از مسلمانان به سفر رفتند و راه را گم کردند و سخت تشنه شده، کفن پوشيده و به تنه هاي درخت چسبيدند و پيري سفيد پوش نزد آنها آمد و گفت: بر خيزيد باکي بر شما نيست، اين آب است، بر خاستند و نوشيدند و سيراب شدند و گفتند: تو کيستي؟ گفت: از جنّياني که با رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) بيعت کردند من از رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) شنيدم که مي فرمود: « مؤمن، برادر مؤمن است؛ چشم اوست، رهنماي اوست و نبايد شما در حضور من از بين برويد. »
***
در « فروع کافي »، ج 6، ص 290 به سندي از ابو حمزه ثمالي نقل شده است که نزد « حوض زمزم » بودم؛ مردي نزدم آمد و گفت: از اين آب ننوش اي ابي حمزه که جنّ و آدمي در آن شريکند و اين است که جز آدمي شريک ندارد.
ابوحمزه مي گويد: از گفته اش شگفت زده شدم. سپس گفته ي او را به امام محمّد باقر (عليه السلام) گزارش دادم، فرمود: « او مردي از جنّ بوده و خواسته تو را راهنمايي کند. »
***
در « محاسن »، ص 362 به سندي از عمر بن يزيد نقل شده است که:
يک سال در راه « مکّه » گم شديم و تا سه روز به جست وجوي راه بوديم و نيافتيم و در روز سوم که آب ما به پايان رسيد با جامه ي احرام کفن پوشيده و حنوط نموديم و مردي از ياران ما بر خاست و فرياد زد: يا صالح يا اباالحسن و يکي از دور پاسخ گفت: گفتيم: چه کسي هستي خدايت رحمتت کند؟ گفت: از آن چند تن که خدا در قرآنش فرموده: « و چون رو آور کرديم به تو چند جنّ را که مي شنودند قرآن را » تا آخر آيه، از آنها جز من کسي نمانده و من رهنماي گمشدگانم به راه، گفت: پيوسته دنبال آواز رفتيم تا به راه رسيديم.
***
در « قرب الاسناد » آمده است که امام محمّد باقر (عليه السلام) دوست داشتند در خانه جاندار خانگي باشد؛ مانند کبوتر، مرغ يا بزغاله تا کودکان جنّ با آنها بازي کنند و با کودکانشان بازي نکنند.
***
در « مکارم »، ج 1، ص 146 آمده است: مردي با ابي جعفر (عليه السلام) ناليد که جنّيان ما را از خانه هايمان بيرون کردند و مقصود او مارهاي خانه ها بود. فرمود: « سقف خانه ها را 7 ذراع ( سه متر و يک دوم ) بگيريد و در اطراف خانه کبوتر داشته باشيد »، آن مرد گفت: انجام داديم و چيز بدي نديديم.
***
در مکارم، ص 149 از امام صادق (عليه السلام) آمده است که: خانه ي پيغمبري نبود جز در آن دو کبوتر بودند؛ زيرا نابخردان جنّ با کودکان خانه بازي کنند و چون کبوتر در آن است، با او بازي کنند و مردم را وانهند.
***
در « مجالس » شيخ، ج 1، ص 288 آمده است که اشجع سلمي نزد امام صادق (عليه السلام) آمد و گفت: اي آقايم من به جاهاي هراسناک مي روم، به من چيزي بياموز که در امنيّت باشم فرمود: چون از چيزي بترسي دست راست بر بالاي سر نه و به آواز بلند بخوان: « أَفَغَيرَ دِينِ اللَّهِ يبْغُونَ وَلَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ طَوْعًا وَكَرْهًا وَإِلَيهِ يرْجَعُونَ »
اشجع گفت: به يک وادي رفتم که در آن جنّ بود و يکي گفت: او را بگيريد؛ من آن آيه را خواندم و يکي گفت: چگونه او را بگيرم که در پناه آيه ي طيّبه درآمد.
در « منتخب البصائر » به سندش از مفضّل بن عمر در خبري طولاني در « رجعت » و « احوال قائم (عليه السلام) » آمده است که گفتم: اي آقايم [ امام زمان (عليه السلام) ] با که آيند؟
فرمود: « با فرشته ها و جنّيان مؤمن ». مفضّل گفت: اي آقايم، فرشته و جنّ به مردم آشکار شوند؟
فرمود: آري به خدا اي مفضّل! همان گونه که مرد با اطرافيان و خاندانش گفت و گو کند، با آنها سخن گويد. »
گفتم: اي آقايم و با او مي روند؟ فرمود: « آري به خدا اي مفضّل و البتّه فرو آيند در زمين هجرت، ميان « کوفه » و « نجف » و 46 هزار فرشته و 6 هزار جنّ ياور دارد. »
***
در « احتجاج »، ص 185 آمده است که: از هشام بن حکم در پرسش هاي يک زنديق از امام جعفر صادق (عليه السلام) است که از امام پرسيد:
از کجا کهانت مي شود و از کجا مردم پيش گويي کنند؟
فرمود: « کهانت در جاهليّت بود و در فترت پيغمبران، کاهن به جاي قاضي بود و هر چه بر مردم اشتباه مي شد به وي مراجعه مي کردند و او برايشان پيش گويي مي کرد از چند راه؛ چون: فراست در ديد، هوش در دل، وسوسه ي خاطر، زيرکي روح و آنچه در دلش افکنده مي شد؛ زيرا آنچه در زمين پديدار شود از حوادث آشکار، شيطان مي داند و به کاهن مي رساند و از آنچه در منازل و اطراف واقع شود، به او گزارش دهد.
و امّا اخبار آسماني را شياطين در آن روزگار استراق سمع مي کردند و پرده نبود و با ستاره ها تيرباران نمي شدند و همانا از استراق سمع باز داشته شدند تا در زمين وسيله اي مانند وحي نباشد و اشتباه بر مردم زمين فراهم نگردد، در آنچه ازطرف خدا آيد براي اثبات حجّت و نفي شبهه و شيطان يک کلمه از خبر آسماني را مي دزديد درباره ي آنچه خدا در خلقش پديد آرد و آن را مي گرفت و به زمين فرو مي آورد و به دل کاهن مي افکند و او هم سخناني به آن مي افزود و حق را با ناحق مي آميخت و هر پيش گويي کاهن که درست بود آن بود که شيطان شنيده بود و به او رسانده بود و آنچه خطا بود، خودش افزوده؛ امّا از آن روز که شياطين از گوش گيري غدقن شدند، کهانت برافتاد و امروزه شياطين به کاهنان خود از گفت و گوهاي مردم گزارش مي دهند و از کارهاي آنان و شياطين حوادث دور دست را به هم مي رسانند که چه کسي دزدي کرد، چه کسي کشته و چه کسي نهان شده است. آنان مانند مردم، راست گو و دروغ گو دارند »،
گفت: چگونه شياطين به آسمان مي رفتند با اينکه با مردم در خلقت و پيکر همانند بودند و براي سليمان بن داوود بناها ساختند که بشر از آن درمانده است؟
فرمود: « پيکر آنها براي سليمان ضخيم و سخت شد چنانچه مسخّر او شدند و آنان آفريده ي رقيق باشند و خوراکشان باد است و به اين دليل است که به آسمان مي رفتند و گوش مي گرفتند؛ زيرا پيکر ضخيم نتواند بالا رود، جز با نردبان يا وسيله. »
***
در « علل و عيون »، ص 134 به سندي نقل شده است که يک شامي، نام پدر جنّ را از اميرالمؤمنين (عليه السلام) پرسيد، ايشان فرمود: « شومان و همان است که از آتش زلال آفريده شده است. » و پرسيد: آيا خدا پيغمبري بر آنان فرستاده؟ فرمود: « آري، پيغمبري به نام يوسف بر آنها فرستاد و آنها را به خداي عزّوجلّ خواند و او را کشتند. »
***
در « علل عيون »، ص 146 به سندي که تا امام صادق (عليه السلام) نقل شده، آمده است که يک روز سليمان بن داوود (عليه السلام) به يارانش گفت:
به راستي که خداوند تبارک و تعالي به من پادشاهي اي بخشيده که پس از من ديگري را نسزد، هم باد را مسخّرم کرده، هم آدمي، هم جنّ و وحوش را، زبان پرنده ها را به من آموخته و هرچه را به من داده؛ امّا با اين همه نتوانستم که روز تا شب شاد باشم و مي خواهم فردا بالاي کاخ روم و به ممالک خود نگاه کنم. به کسي اجازه ندهيد نزد من آيد تا روز مرا اندوهگين نسازد،
گفتند: بسيار خوب. سليمان (عليه السلام) فردا عصايش را به دست گرفت و بر بلندترين بام کاخش برآمد و ايستاد و بر عصايش تکيه زد تا به شادي بر همه ي ممالکش نگاه کند و خوش باشد، بدان چه به او داده شده است. ناگاه چشمش به جواني زيبارو و خوش پوش افتاد که از يک گوشه ي کاخش درآمد، چون سليمان او را ديد، گفت: چه کسي تو را به کاخ آورد با اينکه من خواستم امروز تنه باشم. به اجازه ي چه کسي وارد شدي؟
جوان گفت: پروردگار اين کاخ، مرا راه داد و به اجازه ي او آمدم،
سليمان گفت: پروردگارش سزاوارتر است بدان از من، تو چه کسي هستي؟
گفت: من ملک الموتم،
گفت: براي چه آمدي؟
گفت: آمدم جانت را بگيرم،
گفت: انجام ده آنچه را فرمان داري، اين روز شادي ام بود و خدا نخواست بي او شاد باشم.
همان تکيه بر عصا، ملک الموت جانش را گرفت و مرده بر عصا تکيه زده بر جا ماند و تا زماني که خدا خواست مردم به او نگاه مي کردند و مي پنداشتند، زنده است و درباره ي او به وسوسه و اختلاف افتادند، برخي گفتند: سليمان اين همه روز تکيه بر عصا ايستاده بدون احساس خستگي، بي خواب، بي خوراک و بي نوشابه. او پروردگار ما است و بايد او را بپرستيم. گروهي گفتند: سليمان جادوگر است و چشم بندي کرده و درواقع چنين نيست و مؤمنان گفتند سليمان بنده و پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) خداست و خدا به هرچه خواهد کار او را راست آورد.
و چون اختلاف بالا گرفت، خداوند موريانه را فرستاد تا در عصايش تنيد و درونش را خورد و شکست و سليمان به رو از بالاي کاخ به زمين در افتاد و جنّ از موريانه قدرداني کردند، از اين رو موريانه در جايي نباشد، جز اينکه آب و گل دارد.
سپس امام صادق (عليه السلام) فرمود:
« به خدا آيه چنين فرود نشده و همانا بدين لفظ فرود شده « فَلَمَّا خَرَّ تَبَينَتِ الْجِنُّ أَنْ لَوْ كَانُوا يعْلَمُونَ الْغَيبَ مَا لَبِثُوا فِي الْعَذَابِ الْمُهِينِ »
***
در « خصال »، ج 2، ص 171 به سندي از سهل بن غزوان بصري آمده است که شنيدم امام صادق (عليه السلام) مي فرمود:
زني از جنّيان به نام عفراء به نوبت نزد پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) مي آمد و سخن او را مي شنيد و نزد نيکان جنّيان مي رفت و به دست او مسلمان مي شدند و پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) او را نيافته و از جبرئيل درباره ي او پرسش کرد، گفت: به ديدار يکي از خواهران ديني خود رفته که براي خدا او را دوست دارد.
پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: « خوشا به حال کساني که براي خدا همديگر را دوست دارند، راستي خداي تبارک و تعالي در بهشت ستوني از يک دانه ي ياقوت سرخ آفريده که بر آن 70 هزار کاخ است و در هر کاخي 70 هزار اتاق و آن را خدا براي دوستان و ديدارکنندگان يکديگر در راه خدا آفريده است. »
سپس فرمود: « اي عفراء چه ديدي؟ گفت: عجايب بسيار، فرمود: عجيب ترين چيزي که ديدي چه بود؟ گفت: ابليس را در درياي اخضر روي سنگي سفيد ديدم که دست به آسمان برآورده و مي گويد: معبودا! چون به سوگند خود وفا کردي و مرا به دوزخ بردي من از تو خواهش دارم به حقّ محمد، علي، فاطمه، حسن و حسين که مرا از آن رها کني و با آنان محشور کني. »
من گفتم: اي حارث اين نام ها که بدان ها دعا مي کني، چه مي باشند؟ گفت: من آنها را 7 هزار سال پيش از آفرينش آدم (عليه السلام) بر ساق عرش ديدم و دانستم آنها ارجمندترين آفريده هايند نزد خداي عزّوجلّ و من از خدا به حقّ آنها خواهش مي کنم. پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: « به خدا اگر همه ي اهل زمين خدا را بدين نام ها خوانند؛ البتّه آنها را اجابت کند. »
***
در « تفسيرِ » عليّ بن ابراهيم، ص 622 در تفسير آيه ي « اي قوم، ما شنيديم تا آنجا که مي فرمايد: آنان در گمراهي آشکاري هستند » آمده است که حکايت جنّيان است.
و سبب نزول اين آيه آن بود که پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) از « مکّه » به بازار « عَکّاظ » رفت و زيد بن حارثه با او بود و مردم را به اسلام مي خواند و کسي به او پاسخ نداد و کسي که آن را پذيرد، نيافت. سپس به مکّه برگشت و چون به جايي رسيد به نام « وادي مجنّه » در دل شب با « قرآن » نماز شب خواند و چند تن جنّ به او گذر کردند.
و چون قرائت رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) را شنيدند، گوش دادند و چون گوش گرفتند، به هم گفتند:
خاموش باشيد و چون پايان يافت و رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) از قرائت فارغ شد، نزد قوم خود بيم دهنده بازگشتند و گفتند: اي قوم ما، و البتّه ما کتابي شنيديم که پس از موسي فرو آمده و تصديق کند آنچه برابر او است و به درستي به راه راست ره نمايد، اي قوم ما، بپذيريد داعي خدا را و به او بگرويد.
و نزد رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) آمدند و مسلمان شدند و به او گرويدند و رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) آداب اسلام را به آنها آموخت.
و به پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) خود فرو فرستاد: « قُلْ أُوحِي إِلَي أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ » تا پايان همه ي سوره و خدا گفته ي آنها را باز گفت و رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) از خودشان کسي بر آنها گماشت و همه وقت به رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) مراجعه مي کردند و آن حضرت به اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود تا به آنها بياموزدت و آنها را فقيه سازد، برخي مؤمن باشند، برخي کافر برخي هم ناصبي، يهودي، ترسا و گبر و آنها فرزندان جنّ باشند.
در « تهذيب »، ج 1، ص101 به سندش از ليث آمده است که از امام صادق (عليه السلام) پرسيدم: آيا مي شود کسي با استخوان يا پشکل يا چوب استنجاء کند ( خودش را پاک کند )؟ فرمودند: « استخوان و سرگين خوراک جنّيانند که با رسول خدا ( صلي الله عليه و آله و سلم ) قرارداد کردند و با هيچ کدام شايسته نيست. »
***
در « تفسير » عليّ بن ابراهيم، ص 351 در قول خدا « و جنّ را آفريديم پيش از او از آتش سوزان » فرمودند: « او پدر ابليس بود » و فرمودند: « فرزندان جنّ مؤمن دارند و کافر و يهود و ترسا و کيش هاي چند و شياطين فرزندان ابليسند در آنها مؤمن نيسته جز يکي به نام هام بن هيم بن لاقيس بن ابليس که نزد رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) آمد و او را تنومند، بزرگ و هراسناک ديد و فرمود: « تو کيستي؟ » گفت: من هام بن هيم بن لاقيس بن ابليس، روزي که هابيل کشته شد، پسر بچّه اي بودم چند ساله که از عصمت باز مي داشتم و به تباه کردن خوراک فرمان مي دادم.
رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: « چه بد باشد جوان پر آرزو و برناي نيازمند به فرمان. » گفت: اي محمّد! اينها را واگذار. من به دست نوح توبه کردم و به همراه او در کشتي بودم و او را بر نفرين به قومش سرزنش کردم، من با ابراهيم بودم که او را در آتش افکندند و خدا آن را سرد و سلامت ساخت، با موسي بودم که خدا فرعون را غرق کرد و بني اسرائيل را نجات داد، با هود بودم که به قوم خود نفرين کرد و من او را سرزنش کردم، با صالح بودم و او را به نفرين بر قومش سرزنش کردم و همه ي کتاب ها را خواندم و همه به وجود تو مژده داده اند و پيغمبران به تو سلام مي رسانند و مي گويند تو برتر و ارجمندترين پيغمبراني، از آنچه خدا به تو فرو آورده چيزي به من ياد بده.
رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) به اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمودند:
« او را بياموز »، هام گفت: اي محمّد! ما فرمان نبريم جز از پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) يا وصيّ پيغمبر، اين کيست؟
فرمودند: « اين برادرم، وصيّ ام، وزيرم و وارثم عليّ بن ابي طالب است »،
گفت: به چشم، نامش را در کتب اليا يافتيم و شب هرير در صفّين نزد اميرالمؤمنين (عليه السلام) آمد.
***
در « مناقب » ابن شهر آشوب است که امام محمّد باقر (عليه السلام) فرمودند:
ابوخالد کابلي روزگاري از عمرش را در خدمت امام سجّاد (عليه السلام) گذراند و به او ناليد از اشتياق به پدر و مادرش، فرمود: « اي ابوخالد! فردا مردي از شام آيد که درجه و مال فراوان دارد و به دخترش از اهل زمين پيشامدي آمده، نزدش برو و بگو من او را درمان کنم به مزدي برابر ديه ي او که 10 هزار درهم که برابر ديه ي او است و بدان ها دل گرم مشو که آنچه جويي به تو نخواهند داد. »
فردا بامداد آن مرد و همراهانش آمدند، از بزرگان اهل « شام » بود در جاه و مال گفت: پزشکي نيست که اين دختر را درمان کند؟ ابوخالد گفت: من او را در برابر 10 هزار درهم درمان کنم و اگر بپردازيد، شرط مي کنم که ديگر درد او برنگردد و با او قرار کردند 10 هزار درهمش بدهند و او نزد امام (عليه السلام) آمد و گزارش داد. فرمود: « من مي دانم با تو نامردي کنند و به تو آن را نپردازند، اي ابوخالد! برو و گوش چپ آن دختر را بگير و بگو: اي خبيث! عليّ بن الحسين به تو فرمايد: از اين دختر بيرون شو و به او برنگرد. » ابوخالد فرمان را انجام داد و او هم برون رفت و دخترک به هوش آمد و ابوخالد وجه مقرّر شده را درخواست کرد و به او ندادند و اندوهگين برگشت، امامش فرمود: « چرا غمگينت مي بينم، مگر نگفتم با تو نامردي کنند. آنها را وانه که البتّه به تو مراجعه کنند و چون با تو ديدار کردند، بگو: من او را درمان نکنم تا مال را به دست عليّ بن الحسين بسپاريد. »
و برگشتند نزد ابوخالد و درخواست درمان کردند و او هم گفت: من درمانش نکنم تا وجه را به دست عليّ بن الحسين (عليه السلام) بسپاريد که مورد اعتماد من و شما است و پذيرفتند و پول را به دست امام (عليه السلام) سپردند و ابوخالد نزد دختر آمد و گوش چپش را گرفت و گفت: اي خبيث، عليّ بن الحسين (عليه السلام) فرمايد از اين دختر برون شو و جز از راه خوبي به او نپرداز که اگر بر گردي تو را با آتش فروزان خدا بوزم؛ آتشي که بر دل ها نشيند. آن جنّ از او بيرون آمد و امام آن مال را به ابوخالد داد و به سرزمين خود رفت.

پي‌نوشت‌ها:

1- ترويه: روز هشتم ماه ذي الحجّه، روزي که حجّاج نيّت تمتمع کنند و محرم شده و از مکّه سمت منا حرکت مي کنند.
2- درخت هاي سمر: سُمر درختي است از تيره ي مخروطيان، درختي است بسيار زيبا با اندامي که شکل خارجي آن از دور به چتر شباهت دارد، شاخه هاي آن تو بر هم و دور يکديگر است گويند اين درخت بيش از 100 سال عمر مي کند، چوب اين درخت سفيد و محکم است و در برخي از گونه ها چوبش کمي سرخ رنگ مي شود. درخت سمر براي خشک سالي و کم آبي مقاوم است؛ امّا اگر چند سال متوالي باران نبارد، در اثر خشک سالي، خشک شده و مي ميرد.
3- سراة نام چند جا است و سمره نام درختي است معروف و در نسخه اي رواقع آمده به قاف و عين بي نقطه يعني رنگارنگ و محتمل است رواتع باشد با تاء و عين بي نقطه يعني چراکن بودند گرد غدير « و چه بسيار کمند » يعني فرمانبران از آدمي يا از جنّ نسبت به ديگران.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي موعود عصر (عجل تعالي فرجه الشريف)؛ (1390)، جنّ « مطالعات قرآني و روايي درباره ي جنّ » ، تهران: موعود عصر (عجل تعالي فرجه الشريف)، چاپ اوّل.



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.