همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا
حاضري با هم به بهشت برويم ؟
شهيد حسن آقاسي زاده شعرباف
يکي از همرزمانش تعريف مي کرد: « مدّتي بود عراقيها مرتّب از پتروشيمي بچّه ها را به رگبار مي بستند، جلوي نيروهاي خودي خاکريز و سنگري نبود تا با استفاده از آن از خود دفاع کنند و آنجا را مورد هدف قرار دهند. مهندس آقاسي زاده هم در مأموريت اروميه بود، وقتي از اروميه بازگشت به او گفتند: يک ماه است که مي خواهيم اينجا خاکريز بزنيم، کسي داوطلب نمي شود.آقاي مهندس آنجا چيزي نگفت، صبح که از خواب بيدار شديم بعد از نماز ايشان را نديديم، خيلي جستجو کرديم امّا پيدايش نکرديم. بعداً متوجّه شديم که ايشان شبانه راننده ي لودر را بيدار کرده و به او گفته حاضري که با هم به بهشت برويم ؟ راننده ي لودر مي گويد هر چه شما بگوييد. آقاسي زاده مي گويد: « اگر حاضري بلند شو. دستگاه را روشن کن، من مي نشينم روي بيل لودر و تو حرکت کن، اگر رفتيم با هم مي رويم و اگر هم مانديم با هم مي مانيم. » راننده ي لودر وقتي چنين شهامتي را از ايشان مي بيند مي گويد: « من که از شما کمتر نيستم، چشم. » و خاکريز زدن را شروع مي کند. ساعتهاي هشت و نه بود که ديديم آقاسي زاده با راننده ي لودر به قرارگاه برگشتند. ولي آقاسي زاده فقط چشمهايش مشخص بود و برق مي زد. جلو آمد و گفت: « الحمدالله اين مشکل هم حل شد، حالا بلند شويد و برويد، بقيه اش با شما. » (1)
او رفت و بقيّه هم پشت سرش راه افتادند!
شهيد حسن آقاسي زاده شعرباف
ساعت يازده سه شنبه در قرارگاه بودم که حسن آقا دنبالم آمد و گفت: « الان يکي از پلها را بمباران کردند و من هم دست تنهايم. مي خواهم شما هم براي ترميم بياييد. خيلي فوري است، سريع حاضر شويد. »با هم راه افتاديم. به محل پل که رسيديم وضع بدي بود، عراق درست وسط پل را زده بود، با اين که پل سيماني محکمي بود ولي ارتباط دو طرف قطع شده بود، ماشينها در دو طرف پل مانده بودند، ماشينهاي حامل گلوله ي خمپاره، آرپي جي، آب، سوخت، غذا، همه معطل بودند، لوازم همه چيز آورده بوديم. داداشم سريع دست به کار شد. چند تا از قطعات فلزي را پيچ و مهره کرديم و در محل اصابت قرار داديم. تقريباً دو ساعت طول کشيد، در اين مدّت بي سيم چي مرتّب با برادرم صحبت مي کرد، از بيکاري آرپي جي زنها مي گفت، از ضعف روحيّه ي بچّه ها به خاطر عدم تردّد و نرسيدن آب و آذوقه و مهمّات مي گفت. ساعت چهار و نيم بود که کار تمام شد. در اين مدّت قطع ارتباط، همه چيز به هم ريخته بود. وقتي پل وصل شد کسي جرأت نمي کرد از روي آن عبور کند. يک ماشين غذا آنجا بود، حسن آقا خودش پشت فرمان نشست. اوّلين ماشيني بودکه بعد از ترميم از روي پل عبور کرد و پشت سرش هم بقيّه راه افتادند. (2)
مرا در راه خدا آزاد کن!
شهيد حسين محمّدي پور
مثل ابر بهاري گريه مي کرد. از مار گزيده بيشتر به خودش مي پيچيد. پرسيدم: بابا چرا گريه مي کني ؟ چي شده حسين جان ؟سرش را بالا آورد و نگاهم کرد. صورتش غرق اشک بود. انگار التماس مي کرد، گفت: بابا مرا آزاد کن!
قلبم خشک شد. آزادش کنم ؟ يعني چه ؟
گفت: تو را به خدا بابا، من را در راه خدا آزاد کن... بگذار بروم جبهه، مي خواهم در راه خدا آزاد باشم.
در يک لحظه بايد تصميم مي گرفتم که حسين برود يا نه ؟ اگر مي رفت يعني ديگر دل از او بکنم.
نمي دانم چرا همه ي وجودم مي لرزيد. رو به قبله ايستادم، ديگر نتوانستم بگويم نرو! گفتم: برو حسين! برو تو در راه خدا آزادي پسرم. به خدا سپردمت! برو! (3)
با وجود شدّت جراحت، به بچّه ها روحيه مي داد
شهيد مرتضي ياغچيان
قبل از اينکه شهيد مرتضي ياغچيان، به شهادت برسد با هم بوديم، بعد از شهادت شهيد حميد باکري، آقا مرتضي مأموريت داشت که به جاي ايشان به سنگر برود، آقا مرتضي قبل از اينکه به خط برسد از ناحيه ي شکم مجروح شده بود. موقع شب پيشش رفته، عرض کردم: آقا مرتضي من اينجا هستم و به جاي شما انجام وظيفه مي کنم و تو به عقب برگرد. ولي او قبول نکرد و گفت: من سنگر حميد را خالي نخواهم گذاشت. اوّل صبح بود که آقا مهدي تماس گرفت و از آقا مرتضي پرسيد: گفتم به شدت زخمي شده، گوشي را به آقا مرتضي دادم که با آقا مهدي صحبت کند، آقا مرتضي با اينکه شديداً مجروح شده بود با اطمينان خاطر به آقا مهدي گفت: خبري نيست، پشت بي سيم آقا مهدي خطاب به آقا مرتضي گفت: مرتضي جان اجرت با خدا. بدن زخمي شما خاطره ي حضرت حمزه ( عليه السّلام ) در زمان پيامبر را براي ما زنده مي کند. آتش بازي سلاح هاي سنگين دشمن شدّت يافت و پاتک سنگين عراقي ها و پيشروي آنها شروع شد و ما بنا به دستور در حال عقب نشيني بوديم. آقا مرتضي در حال حرکت و عقب نشيني مرتّب با بي سيم صحبت مي کرد و بقيه ي رزمندگان را روحيّه مي بخشيد و راهنمائي مي کرد، چون زخمي شده بود نمي توانست تند راه برود. فاصله ي تانک هاي دشمن هر لحظه کمتر مي شد، آقا مهدي مجدداً تماس گرفت و گفت آقا مرتضي چه خبر ؟ آقا مرتضي گفت: صحنه هاي عجيبي است، آقا مهدي گفت: مرتضي جان مواظب باش بهشت و دنيا را تشخيص بدهي! مرتضي گفت بهشت را مي بينم راهي که انتخاب کرده ام اگر خدا قبول کند بهشت است. دقايقي بعد با رسيدن عراقي ها، آقا مرتضي به آرزويش که وصال معشوق بود نايل شد. (4)روحيه ي بالا و شاد در درياي آتش!
شهيد مهدي زين الدين
شهيد زين الدين، از مصاديق بارز سرداران برجسته ي صدر اسلام بود. در سخت ترين شرايط خم به ابرو نمي آورد و چهره اي شاد و خندان داشت. در مواقعي که همه ي ما در اثر فشار دشمن و يا شهادت دوستان زانوي غم بغل مي گرفتيم، او به همه ي ما روحيه مي داد. من از اين روحيه ي آقا مهدي جداً تعجّب مي کردم. در عمليّات خيبر تمام صورت و گردن او از دود باروت پوشيده بود. در آن درياي آتش چيزي که تعجّب همه را بر مي انگيخت روحيّه ي بالا و شاد او بود. (5)يا زهرا بگوييد و حرکت کنيد
شهيد انوشيروان رضايي فاضل
در وضع بدي قرار گرفته بوديم، آتش دشمن خيلي شديد بود و ما برعکس نمي توانستيم آتش خوبي تهيه کنيم، مدام تقاضاي نيروي کمکي مي کرديم. بچّه ها روحيّه شان را از دست داده بودند، مجبور بوديم عقب نشيني کنيم، امّا آن هم کار آساني نبود، همه ي ما در تيررس دشمن بوديم!در يک لحظه فرياد فاضل را شنيديم که مي گفت: بچّه ها چه شد ؟!
چرا يک جا نشستيد ؟
منتظريد دشمن بالاي سرتان برسد! ذکر يا زهرا ( سلام الله عليها ) بگوييد و حرکت کنيد. با اين حرفش بچّه ها روحيّه ي تازه اي گرفتند و به سمت اوّلين خاکريز حرکت کردند. (6)
نخواهيم گذاشت حادثه ي تنگه ي اُحد تکرار شود!
شهيد مرتضي جاويدي
گرماي مرداد ماه بيداد مي کرد و هر لحظه حلقه ي محاصره ي عراقي ها تنگ تر مي شد. مهمّات رو به کاهش مي رفت.- مرتضي، مرتضي، جعفر... مرتضي جعفر
- مرتضي به گوشم!
- سلام آقا مرتضي، خسته نباشيد!
- سلام حاجي، ... درمانده نباشيد.
اين صداي فرمانده ي لشگر بود که از مرتضي مي خواست بچّه ها را برداشته و به عقب برگردد. اصرار فرمانده ي لشگر به جايي نرسيد و جواب مرتضي همه را به شگفتي واداشت. « سلام مرا به امام برسانيد و بگوييد نخواهيم گذاشت، حادثه ي تنگه ي اُحُد تکرار شود... ما تا آخر ايستاده ايم... »
... و چنين بود که فرمانده ي شهيد « مرتضي جاويدي » حماسه اي آفريد که در صفحات تاريخ انقلاب اسلامي ايران خواهد ماند. (7)
داوطلب!
شهيد احمد کشوري
من شبي براي مأموريت سختي در کردستان داوطلب خواستم و هنوز سخنانم تمام نشده بود که جواني از صف بيرون آمد. ديدم کشوري است. يک بار در جريان عمليّاتي، خودش به شدّت زخمي شد و بالگردش سوراخ سوراخ، ولي به فضل الهي و با هوشياري تمام، بالگردش را به مقصد رساند.در زمان جنگ دست از رشادت بر نمي داشت و ثمره تلاشهاي شبانه روزي او، پرورش شير مرداني چون شهيد سهيليان و شهيد شيرودي بود. (8)
مي روم و آن را خاموش مي کنم!
شهيد محمّدرضا مرادي
شب عمليّات مأمور شده بود تا برادران ارتشي را همراهي کند. همان شب يک سنگر تيربار مانع پيشروي نيروها شده بود. « محمّدرضا » گفت: « من به همراه يک نفر ديگر مي روم و آن را خاموش مي کنيم. » چند نارنجک به کمر بست و سلاح به دست گرفت و رفت....او از چند ميدان مين گذشت وخود را به سنگر تيربار رساند. به محض اين که رمز عمليّات در بيسيم ها پيچيد، با پرتاب چند نارنجک آن سنگر را منهدم کرد. با انهدام اين سنگر بود که نيروهاي ارتشي توانستند پيشروي کنند و خود را به خاکريز دشمن برسانند.
بسيجي شهيد « محمّدرضا مرادي » که از رزمندگان با صفاي کرمان بود، بعد از شرکت در چندين عمليّات، جاودانه شد. (9)
وقت وصال است، بيا به مهماني
شهيد حسين صنعتکار
روحاني شهيد « حسين صنعتکار » معاون اطلاعات لشگر رزمي 8 نجف اشرف در نامه اي براي دوست و همسنگرش « عليرضا بني طباء » از او مي خواهد که به جبهه و نزد او بيايد. حسين مي نويسد: « از اين که خداوند قلب شما را متوجّه جبهه کرد و نمي توانيد تحمّل بکنيد دوري جبهه را، اين خود جاي شکر و سپاسگزاري دارد. از اين که به اين جانب نامه نوشتيد، در رابطه با آن مطلبي که بين من و شما ماند، الآن وقت وصال رسيده، کارهايت را انجام بده و هر چه سريعتر به طرف صنعتکار حرکت کن. التماس دعا دارم، و برادر علي مهمار را اگر توانستي به اين ميهماني دعوت کن تا در کنار يکديگر باشيم. »راز اين مطلب بين حسين و عليرضا بر کسي فاش نشد، امّا اينک آن دو به همراه علي هر سه ميهمان فرشته ها هستند. (10)
پينوشتها:
1- شهاب، صص 139-138.
2- شهاب، صص 141-140.
3- آخرين معادله، ص 106.
4- بر خوشه ي خاطرات، صص 32-31.
5- بر خوشه خاطرات، ص 54.
6- کاش ما هم (27)، ش 20.
7- بر خوشه خاطرات، ص 68.
8- بر خوشه خاطرات، ص 29.
9- بر خوشه خاطرات، ص 45.
10- بر خوشه خاطرات، ص 72.
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول