نامه ي استاد علي صفايي حائري براي فرزندش منيره

رضا و رضوان (2)

با اين مقدّمه طولاني، مي خواهم حرف هايم را شروع كنم و راه دستيابي به انس و سرورو ابتهاج را پيش پايت بگذارم. و در اين دنياي سرشار از غضب و نفرت و سخط و نارضايي و گلايه، راهي به خوشنودي و امن و اطمينان، آن هم
يکشنبه، 23 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
رضا و رضوان (2)
 رضا و رضوان (2)

 

نويسنده: علي صفايي حائري




 

نامه ي استاد علي صفايي حائري براي فرزندش منيره

خلاصه

با اين مقدّمه طولاني، مي خواهم حرف هايم را شروع كنم و راه دستيابي به انس و سرورو ابتهاج را پيش پايت بگذارم. و در اين دنياي سرشار از غضب و نفرت و سخط و نارضايي و گلايه، راهي به خوشنودي و امن و اطمينان، آن هم در متن رنج ها و بحران ها و مصيبت ها نشان بدهم تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد.
براي ان كه مقدّمه طولاني شده، آن را برايت خلاصه مي كنم:
1- دنيا، دنياي درد و رنج است. و اين درد، مخصوص بي نوا و يا دارا نيست. درد زن و مرد نيست، طوبي و اسماعيل و كمال نمي شناسد. شاهزاده، شاه و عيّاش و عابد، برايش فرق نمي كند. دنيا، دنياي چهار فصل؛ دنيا، دنياي حركت است. و معناي حركت، جدايي و برخورد است؛ از دوست ها جدا مي شوي و با بيگانه ها برخورد مي كني. اين هر دو، سخت است.
2- دنيا، دنياي تنهايي انسان است و راز اين تنهايي در وسعت هستي و وجود ماست.
3- در اين دنياي درد و تنهايي، آدم ها براي خود برنامه هايي دارند:
يك دسته با جديّت و كار و كوشش، اين درد و تنهايي را درمان مي كنند و سرشار مي شوند.
يك دسته با غصّه واندوه، زندگي مي گذرانند.
يك دسته هم با شهامت، خودكشي مي كنند.
يك دسته همه بي خيالي و عيّاشي را، راه چاره مي دانند.
يك دسته هم مستي و بي خبري و تخدير را پناهگاه مي گيرند.
دسته اي اوّل براي جديّت و كار و كوشش، به اميد و به هدفي نياز دارند. اين اميد و هدف، ناچار بايد از تزلزل و بن بست نجات بيابد. براي نجات از اين بن بست، فلسفه ها و مكتب هاي مختلفي كوشيده اند تابتوانند بدون مذهب و بدون خدا وا عتقاد به معاد و رستاخيز، ايمان به انسان و ايمان به كوشش و تلاش را جايگزين ايمان مذهبي بنمايند. همان طوري كه در آن دو داستان، كه خلاصه اش را آورده ام، نويسنده ها، مي كوشتند تا بدون مذهب، براي تنهايي و شب و درد و رنج انسان، راهي ودرماني بيابند و حقيقت را به او نشان بدهند.
4- اميدها و هدف هاي محدود و محكوم، نمي تواند در برابر حركت مستمرّ انسان، ثابت بمانند. و متزلزل نشوند. انسان، هر روز بت هاي ديروزش را مي شكند. تو، خودت نگاه كن، در طي سال هايي كه بر تو گذشته، چه طور بازيچه ها و عروسك ها و بت هاي ديروزت را كنار گذاشته اي و از آن هايي كه تا ديروز برايشان گريه مي كردي و دعوا راه مي انداختي، فاصله گرفته اي. همين طور فردا، از بت هاي امروزت جدا مي شوي. و چه بسا به اسم و رسم و ثروت و قدرت و لذّت و رياست و مقام و يا فداكاري و خدمت به انسان ها و آزادي و عدالت و كمال آن ها، روي بياوري.
5- اين اميدها و هدف ها، در برابر سؤال هاي اساسي و داومي نمي آورد. سؤال هايي از اين قبيل: من چرا به زندگي و بودن خودم ادامه بدهم؟
چرا در فكر خدمت و خوبي به ديگران باشم؟
آيا خدمت خوب، اين نيست كه اين آدم هاي گرفتار و بيچاره را به نابودي و مرگ بدهيم؟
اصلاً وقتي كه خدايي و نوري نيست، در تاريكي، خوبي و بدي چه فرقي مي كند؟ انسان دوستي يا آدم كشي، چه تفاوتي دارد؟
6- انسان، در تمامي سلوك ها و راه هايش، در عذاب است؛ عذاب راه و عذاب بن بست.
7- عامل اين سلوك رنج بار و جهنّمي، جدايي از ياد و فرياد عشق خدا، جدايي از خلق خدا، فرورفتن و چشم پوشي از رويش و چشم پوشي از پاداش و رستاخيز بود.
محدوديت در هدف، باعث رنج است؛ با حركت مستمرّ انسان نمي سازد.
محدوديت در عمل، باعث رنج است؛ با نياز مستمرّانسان نمي سازد.
محدوديت در وجود، باعث رنج است؛ ركود عامل گنديدن است.
محدوديت در محيط، باعث رنج است؛ هيچ جوجه اي در پوست خود نمي گنجد. دنياي بزرگ، براي انساني كه رشد كرده و فائزه شده و سر برآورده و از خوض و فرو رفتن نجات يافته، تنگ است. اين دنيا، مثل شكم مادر براي بچه است. بچه نمي تواند در همان دنياي رحم بماند و ادامه ي خود را رها كند.
8- ‌دردها و رنج ها، عامل بيداري و باعث درهم شكستن محدوديت ها وديوار هاي ماست. و با اين ديد، مي توانيم به انس و سرور و ابتهاج برسيم و از غضب و سخط و نفرت جدا شويم. مي توانيم به خوشنودي و امن راهي بيابيم.
اين ها، خلاصه ي بحث هاي گذشته بودو اما حرف هايي كه برايت دارم:
1- خوشنودي و معناي آن
2- زمينه هاي نفرت و خوشنودي
3- تحليل رضا و خوشنودي
4- نتيجه ي رضا و خوشنودي
اين حرف ها به طور مفصّل، در ماه رمضان امسال، در كنار مرقد علي بن موسي الرّضا مطرح شد و من با توجه به دعايي كه هنگام تولّد تو، در كنار قرآنم نوشته بودم، به ياد تو افتادم.
در قرآن نوشته ام: تولّد نور چشمم منيره جَعَلَهَا اللهُ راضيّهً مرضيّهً... ساعت 9 صبح آخر جمادي الاخره (اول ماه رجب) 1409، مطابق با 59/2/25
اين دعا، كه در رابطه با رضا و رضوان براي تو بود، مرا وسوسه كرد كه قسمتي از بحث هاي مشهد را براي تو ساده و باز كنم. ان شاء الله با بلوغ مستمرّ تو، خود تو به دنبال حرف هاي بيش تر وهدايت هاي بيش تر خواهي رفت. من اين چهار مطلب را، از مجموعه ي هدف هاي سلوك، براي تو انتخاب كردم.
البته اين حرف ها مي تواند ادامه ي نامه ي محمّد و موسي باشد و تو مي تواني همراه برادرت موسي و يا خانم...و يا خانم...به گفت و گوهاي بيش تر ومباحثه هاي سازنده تري دست بيابي.
من در اين نوشته، به راه ساده ي اين رضا و خوشنودي اشاره دارم. و مي خواهم از اين سورر و انسي كه در دل من موج مي زند، براي تو سهمي بگذارم تا لااقل شنيده باشي كه در دل رنج ها، مي توان راحت بود و در متن گرفتاري ها، مي توان سرشار و سرفراز بود.
آنچه را كه من در لحظه لحظه ي عمر كوتاهم تجربه كرده ام، حيف است كه تو نشنوي و پس از شنيدن، به تجربه آن روي نياوري. آيا هجوم سنگين و وحشتناك دردها و رنج ها را نمي بيني؟

1- خوشنودي

دختر خوب و مهربانم، كه خدا تمامي دل تو را با انس و سرور و ابتهاج سرشار نمايد، منيره جان!
تو مي تواني براي آشنايي بيش تر با معناي رضا و خوشنودي، از دو راه استفاده كني. يكي به حالت هاي خودت روي بياوري و دوّم، كلمه ي رضا و خوشنودي را در برابر كلمه هاي نفرت و سخط و غضب قرار بدهي.
گاهي كه صحبت از غذا و لباس نامطلوب مي شود. مي بيني كه برآشفته مي شوي و روترش مي كني و قهر مي كني. اين نارضايتي و اين نفرت و غضب را، در برابر اشتياق و انس و خوشحالي و سرور و سرشاري و ابتهاجي بگذار، كه هنگام شنيدن خبر خوشي و يا ديدن محبوبي به آن مي رسي. رضا و خوشنودي، انس و سرور و ابتهاج را همراه دارد. همان طور كه سخط و نفرت، برآشفتن و جدا شدن و درگير شدن را به دنبال مي آورد.
با همين توجّه، به راه دوّم و روبرو گذاشتن كلمه هاي رضا و سخط و خوشنودي و نفرت و انس و قهر هم موفّق شدي. و از اين مقابله و رو در رو شدن كلمه ها، حدود و معناي كلمه ها روشن تر مي شود.
پس رضا و خوشنودي، كه همراه انس و سرور و ابتهاج است، در برابر نفرت و غضب و قهر و سخط به كار مي رود.
رضا و خوشنودي از خدا و دنيا و از زندگي و از مردم، در بربر نفرت و سخط، از خدا ودنيا و زندگي و مردم، معناي روشن تري مي يابد.
اين حالت نفرت و سخط، باعث درگيري، دلسردي و يأس و بحران و روحي و رواني و بدبيني و خودكشي مي شود. و بعدها خواهي ديد، خيلي از آدم هايي كه در خدا ترديد دارند و يا او را انكار كرده اند، از همين پيچ و خم هاي سخط و نفرت و دلسردي و يأس و بحران بدبيني گذشته اند.
البته آن ها كه بتوانند زندگي را ادامه بدهند و با اين نفرت و ترديد و انكار، خود را خلاص نكنند، مجبور هستند كه در اين زندگي بدون خدا، به خويشتن و تلاش و پشتكار و يا به بت ها و تكيه گاه هاي قدرت و ثروت و لذّت پناه بياورند. و در اين دنياي چهار فصل و بي قرار، در خيال خود به بهار ثابت و دنياي مطلوب و آرام، دل بسپرند و بر روي موج ها خانه بسازند و مثل حباب زندگي كنند.
با تكيه بر نعمت هاي متزلزل و هدف هاي بي دوام، نمي توان به رضا و خوشنودي رسيد. بايد بدون اين تكيه گاه ها، هم چون حسين زندگي كرد. و مثل ابراهيم از شعله گل چيد. آيا زمزمه ي حسين را در سرزمين نينوا و بر روي آفتاب گرم و زمين تشنه نمي شنوي، كه چگونه در زير بارش بي امان بلاء، گل هاي رضا بر شاخه ي خشك زبانش مي شكوفد؟ در حالي كه هيچ تكيه گاهي ندارد.
اگر نگاه تو و ديد تو از خدا و دنيا و زندگي و مردم، با اين نگاه و ديد حسين و ياران او هماهنگ شود، آن وقت به انسي در هنگام وحشت و سرو و شادابي و ابتهاج و سرشاري مي رسي. سرور، نشانه ي انس است و آشكار است. و ابتهاج، سرشاري انس است و پنهان است.
سرور، ظاهر انس است و ابتهاج، باطن انس. و همين انس، باعث خوشنودي و سرشاري و شادابي است.
انس، چگونه دراين وحشت آباد شكل مي گيرد؟
انس، از شناخت و احساس محبّت و از شناخت و احساس زيبايي و جمال، ريشه مي گيرد. شناخت محبّت و زيبايي، انس و در نتيجه خوشنودي و سرور و ابتهاج را به دنبال مي آورد.
بعضي ها كه در آتش درد و رنج و يا ظلم و ستم و خون و جنگ سوخته اند، ديگر در اين هستي درد آلود، خداي زيباي مهرباني را باور نمي كنند.
هستي را با اين همه نظام و قانونمندي، كه علم و صنعت از آن بهره مند شده اند، از صاحب و حاكم، از حكيم رحيم، خالي مي دانند. و در اين خلوت مرگ آلوده، خود را فريب مي دهند و رنج زندگي پوچ و بن بست را با غفلت وبي خبري و يا لذّت هاي زودگذر توجيه مي كنند و مثل حباب بر روي موج هاي حادثه، لحظه اي باد مي كنندو سپس مي ميرند و مي شكنند.
منيره جان! شايد به ياد داشته باشي، بعضي روزها كه از مدرسه مي آيي و به آشپزخانه و اتاق سر مي كشي و مي بيني كه غذا روي چراغ آماده است و ميوه ي تو برايت فراهم شده، بدون معطّلي حضور مهربان مادرت را احساس مي كني و حتّي او را صدا مي زني و با او رابطه برقرار مي كني.
آن ها كه در اين كارگاه به بار نشسته ي هستي، كه رزق ها و نيازهاي انسان امروز را هم، با تمامي صنعت و ماشين و سفينه هايش آماده دارد، آن ها كه در اين كارگاه، با توجه به ساخت انسان و بافت جهان، قدم مي گذارند و ياقدم مي زنند، حضور مهربان خدا را احساس مي كنند و حتّي جاي خالي و نشانه هاي او و آيه هاي او را احساس مي كنند و او را صدا مي زنند و مي خوانند وبا او رابطه برقرار مي كنند.
گفتم با توجّه به ساخت انسان و بافت جهان. ساخت انسان، بيش تر طلب است و بي قرار است. و بافت جهان هم، چهار فصل و بي قرار. با توجّه به اين بي قراري و حركت، كار انسان تنوّع و سرگرمي نيست، كه حركت و بهره برداري است. با توجّه به اين كار، ديگر درد و رنج، زشت نيست، كه زيباست و با حركت انسان هماهنگ است و تازيانه ي حركت اوست. اما جنگ و خون و خرابي و فساد و جنايت و خيانت هم، نشان آزاديِ زيباي انسان است. و ساخت انسان و بافت جهان، با اين حركت آزاد هماهنگ است و اين هماهنگي زيباست. و اين زيبايي و اين همه بخشش مهربان و احساس بي امان، براي انس و آشنايي اين مرغ بي آرام باغ ملكوت و اين طائر گلشن قدس و براي زمزمه و پيوند اين بي قرار از هم گسسته، كافي است.
اين چشم هاي عارف، از همين درد و رنج و بي قراري، زيبايي و محبّت او را احساس مي كنند و از اين تازيانه ها، شتاب رفتن مي گيرند. آن هايي مي سوزند كه خودشان را فراموش كرده اندو دنيا را پناه گرفته اند. و ناچار در اين پناه نمي گنجند و در اين پوست تنگ، احساس فشار مي كنند؛ كه بايد نوك بزنند و پوست بشكافند و از رشد مستمرّ خود شكايت نكنند و از شكسته شدن پوسته نرنجند، كه:
« اُقْتُلْوني اُقْتُلْوني يا ثِقات
اِنَّ في قَتلي حَياةٌ في حَياةٍ »(1)
اگر بتواني در ميان رنج ها و زير بارش بي امان ماتم، نشانه هاي محبّت را بشناسي و بتواني زيبايي و هماهنگي اين تازيانه هاي درد را احساس كني؛ آن وقت در ميان اين همه رنج، موج هاي مهربان سرور و ابتهاج و انس را مي بيني كه در سرتاسر سينه ي آگاه تو سر برداشته اند و لرزه بر اندام و اشك بر گونه هايت ريخته اند.
و من حيفم مي آيد كه از اين سرور و ابتهاج محروم بماني و بخواهي با تكيه بر نعمت ها و امكانات زندگي و يا بر تكيه بر تلاش و پشتكار خودت و يا با تكيه بر خيال ها و رؤياهايي كه عاقبت اسير پوچي و بن بست مي شوند، به خوشنودي برسي و زندگي شاداب و سرشاري بسازي؛ چون خودپرستي و دنيا پرستي، هيچ گاه به آرامش و سرشاري دست نمي دهد؛ كه نعمت هاي بيرون و قدرت هاي انسان، هميشه متزلزل و در معرض بلاء و هجوم حادثه ها هستند.

2- زمينه ها

نفرت و خوشنودي، رضا و سخط زمينه هايي دارد:
اگر تو، خدا را با قهر و اقتدار احساس كني، نه همراه رأفت ورحمت و محبّت و زيبايي
و اگر تو معادو پاداش را انتقام بداني، كه اگر گناه كني، مي سوزاندت؛ نه اگر گناه كني، مي سوزي
و اگر مذهب تو، سنّتي و يا عاطفي باشد، نه جامع معرفت و محبّت و عمل.
و اگر تو انسان را، بازيگر و تماشاچي خيال كني، نه رهرو منزل عشق و هماهنگ با صراط
و اگر دنيا را عشرتكده و آخور و خوابگاه بداني، نه كلاس و كوره و راه
و اگر جهان را سياه و تاركي و پوچ بداني، نه همراه حق ّو هدف و نظام و قانون و جمال و زيبايي؛
و اگر معيار ارزش ها را در نعمت ها و امكانات بداني و يا در عمل و تلاش، نه در نسبت نعمت و عمل و نسبت داده ها و بازدهي ها
و اگر بلاء و رنج را نشان لج بازي خدا و ستم او بداني نه تازيانه ي راه و مركب سلوك، و اگر تو با اين نگاه ها و تلقي ها و احساس همراه باشي، ناچار جز نفرت و عصيان و ترديد و انكار نخواهي داشت و اگر بتواني زنده بماني و از وسوسه ي شيرين خودكشي نجات بيابي، تازه مثل حباب زندگي مي كني و بر روي موج هاي حادثه، لحظه اي مي نشيني و دوباره مي شكني.
اين زمينه هاي هشت گانه، مي توانند زمينه ي نفرت و يا خوشنودي باشند؛ و مي توانند عصيان و سركشي و انس و سرور را به تو هديه كنند.
با هم به هر كدام از اين زمينه ها نگاهي عميق تر مي اندازيم. و از تو مي خواهم كه خودت و يا همراه آموزگاري، در اين زمينه ها بيش تر كار كني؛ كه كليد مشكل در همين جاست و رنج و راحتي زندگي در همين زمينه نهفته است؛ تا چگونه كار كني و برداشت نمايي؛ كه همين نگاه و برداشت، بر رابطه ي تو با آدم هاي دور و نزديك اثر مي گذارد. و برخوردهاي خنثي و يا مخرب يا سازنده را شكل مي دهد.

زمينه ي اوّل

بعضي ها كه خدا را قبول مي كنند و شناسنامه ي او را صادر مي كنند و از جهان محدود و محكوم، به حاكمي نامحدود و بي نياز و بي مانند مي رسند؛ كه اگر محدود مي بود، محدود كننده مي خواست؛ و اگر نيازي داشت، بي نياز كننده مي طلبيد؛ و اگر مثل و مانندي برايش بود، خوب، مثل او محكوم و محدود مي شد. اگر او مثل انرژي، مثل نور، مثل هر چيزي بود، خوب، مثل نور و انرژي، محكوم و اسير مي شد؛ از خدايي و حاكمّيت جدا مي گرديد. بعضي ها كه تا اين قدر راه مي آيند و خدا را قبول مي كنند، ولي در برابر خواسته ها و آرزوها و در برابر بلاء و شكسته شدن بت ها و در برابر ظلم ها و ستم ها از پاي در مي آيند و آشفته مي شوند.
اين ها اگر مدتي دعا كردند و چيزها خواستند و خدا به دعاي آن ها توجّه نكرد و دستورهاي آن ها و هوس هاي آن ها را گردن ننهاد و اطاعت نكرد، آن ها از اقتدار مسلّط حق، دلخور مي شوند و جوانه هاي اعتراض و نارضايي، در آن ها سر مي كشد.
اين ها اگر موي سر و يا زيبايي صورت و يا فرزند دلبند و يا همسر محبوب شان را از دست دادند، گلايه مي كنند و در زبان يا دل شان فرياد مي زنند كه: مگر كس ديگري نبود، كه بايد اين همه را بر سر من خراب كني و مرا بسوزاني.
اين ها اگر تلخي تجاوز و تحقير ستمي را احساس كردند و تازيانه اي بر صورت و اهانتي بر شخصيت شان رفت و خدا در برابر ظالم نايستاد و او را به خاك سياه ننشاند و به زودي نابودش نكرد؛ ناله بر مي دارند، كه مگر نيستي و مگر نمي بيني؟ گويا خدا، بايد باج كوتاهي و ذلّت و بي كاري اين ها را بدهد. گويا اين ها خداوندگارانند و بايد تمامي هستي سر بر طاعت شان بجنباند و از حكمت و شعور و يا هوس و حرف هاي آن ها پيروي كند. اين ها به اندازه اي كه براي خود حساب باز كرده اند و به خود حق داده اند، براي خدا حسابي و حقّي نگاه نداشته اند و به حكمت و احاطه ي او و به تدبير و تقدير او توجّهي نكرده اند.
بني اسراييل قوم موسي، هنگامي كه خواستند تا در شهرها جان بگيرند و شنيدند كه بايد با اين قدرت هاي مسلّط بجنگند و با آن ها درگير شوند، كنار كشيدند و به موسي گفتند: « فَاذْهَب أَنت وَ رَبُّك فَقاَتِلا إِنَّا هَيهُنَا قَاعِدُونَ »،(2)تو با خداي خودت برويد؛ پس بجنگيد، ما در همين جا نشسته ايم!
راستي، چه كسي بايد ضعف هايش و كسري هايش تأمين شود و تقويت شود؟ چه كسي بايد فاصله ي تولّد و مرگ، به رشد و كمالش برسد؟ چه كسي بايد ترس و بخل و ضعف را از دل و دستش بتكاند؟ اين ها مي گويند ما در همين جا در كنار اين همه ضعف وذلّت مي نشينيم، تو و خداي خودت كارها را عهده دار شويد!
آيا اين حرف، معقول و منطقي و درست و به جاست؟
هيچ گاه خدا، باج بي كاري و تنبلي ما را نمي دهد!او مي خواهد كه زمينه ي حركت و تحوّل ما را فراهم كند و امكان انتخاب ما را آماده سازد. پس دنيايي همراه رنج و حادثه هايي بي امان و درگيري هايي مستمر و مداوم مي آورد تا ما با برخوردها به تماميّت خويش برسيم. مشكلات تماميّت ندارد. اين ما هستيم كه بايد تماميّت خود را به دست بياوريم و پايداري كنيم؛ و گرنه هم چون قوم موسي، گرفتار تيه و سرگرداني مي شويم و چهل سال، با اين كه مي رويم، به جايي نمي رسيم. و اين پاداش سستي ها و كوتاهي هاي ماست.
هيچ مادر مهرباني، بچه هاي عزيزش را هميشه به بغل نمي كشد، كه اين كار با محبّت او سازگار نيست. بچه ها تا حركت نكنند و سينه بر خاك نكشند و زمين نخورند و درگير نشوند، نمي آموزند و به جايي نمي رسند و راه رفتن را فراموش مي نمايند.
كجاست چشمي كه محبّت ما را در همين واگذاشتن ها و نظارت ها ببيند و نشانه هاي لطف و تدبير را در همين تكليف ها و بلاء ها و محروميت ها بشناسد؟
دختر خوبم!مي بيني كه چگونه انسان از خدا مي خواهد باج بگيرد و مي خواهد حاكم هستي و خداوندگار جهان باشد. در حالي كه نه شعورش رادارد و نه احاطه اش را و نه توانايي و قدرتش را؛ كه خدا مي گويد اگر شما به اندازه ي خدا مي داشتيد، نمي توانستيد به اندازه ي او ببخشيد؛ كه ترس و وحشت، مانع بخشش شما بود؛ « لَّوْ أَنتُمْ تَمْلِكُونَ خَزَائنَ رَحْمَةِ رَبّى إِذاً لاَمْسكْتُمْ خَشيَةَ الانفَاقِ وَ كانَ الانسنُ قَتُوراً »؛(3)كه انسان، بر خودش سخت گير است.
بعضي مردها كه مي خواهند از گلايه و غرولندهاي خانم ها در امان باشند، بار زندگي را و تمامي حقوق و بودجه را به دست او مي سپارند. و اين گونه، از ولخرجي ها و هوس هاي او جلوگيري مي كنند؛ چون همين ها، وقتي كه عهده دار مي شوند، حتّي بر خودشان سخت گير و حسابگر مي شوند.
راستي كه، انسان چقدر محدود و ضعيف و در ضمن، بي توجّه و پر مدّعاست. كار خود را فراموش مي كند و كارگاه جهان را فراموش مي كند و به جاي حركت و اقدام و برخورد،از خدا مي خواهد كه به جاي او كار كند و بت هاي او و هوس او را نشكند. زيبايي او وقدرت او را افزون كند تا نمايش بدهد و خودش را به رخ بكشد و در چشم ها بنشاند.
اما خدا مي خواهد تا آدمي حركت كند و از بت ها و هوس ها بگذرد و خواهي نخواهي با طاعت و يا كراهت (4)گام بردارد. اگر با رغبت آمد، رنج نمي برد و در هنگام فشارها آرام است. و گرنه با زور و بلاء و ضربه ها مي آيد و در بن بست ها و پوچي ها مي سوزد؛ و براي اين عذاب ها و رنج ها هم پاداش نمي برد؛ كه اين عذاب ها، از محدوديت هاي او برخاسته؛ محدوديت هدف و عمل و وجود ومحيط. پس به جاي فرمان و گلايه، بايد محدوده ها را بشكند تا محروم و مغبون نشود.
مي بيني، كه چگونه محبّت و رحمت و زيبايي و جمال و حكمت و تقدير خدا را نشناخته، برآشفته ايم؛ و در برابر اين مهربان نزديك، به عصيان و سركشي و نفرت و انكار نشسته ايم. و يا از در دل، از او گلايه داريم و كارهايش را باور نكرده ايم.
بگذار همين جا بگويم، تسبيح؛ يعني اين كه در دل و زبان و در پرونده ي خدا، گلايه اي و شكايتي را نياورده باشي و از او آشفته نباشي. اگر تمام كسري ها و ضعف ها و جنگ ها و جنايت ها و تازيانه ها و داغ ها را ديدي؛ اگر به تمام وسعت آسمان ها و كهكشان ها و ستاره هاي دور و نزديك آگاه شدي و در نهانخانه ي دلت، بر او حرفي داشتي؛ كه آخر اين همه دنيا و امكان و اين همه فقر و جنگ و جنون؟
اگر حتّي يك شن و سنگ ريزه را در جايگاه خود نشناختي، تو مُسبِّح نيستي.
و حمد؛ يعني اين كه در برابر اين كسري ها و ضعف ها و زشتي هايي كه از خدا نيست و از آزادي انسان منشأ گرفته، قيام كني و قد علم كني و عهده دار شوي. « سُبْحانَ رَبِّي الْعَظْيمِ وَ بِحَمْدِه »؛ يعني همين همراهي حمد، به دنبال تسبيح؛ يعني مسؤوليّت انسان، در برابر بدي ها و زشتي هايي كه از برخوردهاي غلط و بي حساب منشأ گرفته اند.
در چشم عارف بيدار، بدي ها و زشتي ها، نه در جهان و نه در انسان، كه در رابطه و برخورد انسان با جهان، شكل مي گيرد. اسيد، نه خوب است و نه بد. خوبي و بدي، به دنبال برخورد بي حساب يا حساب شده، شكل مي گيرد. اگر تو از نيروهايت، از غضب و شهوت و فكر و عقل خودت درست كار نكشي، بد كرده اي. و اگر از بدي هاي ديگران درست استفاده كني و با بدي ها درست برخورد كني، خوب كرده اي.
پس خوبي و بدي و نور و ظلمت، نه در جهان و نه در انسان، كه در رابطه ها و برخوردهاي حساب شده و بي حساب مطرح مي شوند. و اين تو هستي كه بايد با توجّه، به تسبيح حقّ و پاكي و قداست او، حامد باشي و عهده دار باشي و كار كني؛ نه اين كه بنشيني و موسي و خدايش را به دنبال كارها بفرستي. موسي آماده است و ورزيده است. تو ضعيف و ناتواني و بايد به آمادگي و ورزيدگي برسي. تو بايد در باغ دست هايت چيزي بكاري. تو بايد خودت را به روييدن و بارور شدن دعوت كني؛ مگر نمي گويي: « حَيَّ عَلَي الْفَلاح ». مگر خودت را به رويش دعوت نمي كني؛ مگر خودت را نمي خواني ؟

زمينه ي دوم

اگر انسان محدوده هايش را نشكند و از پوسته اش بيرون نيايد، اگر انسان نرويد و سر بلند نكند، ناچار رنج مي برد و عذاب مي بيند. اين عذاب و رنج، همان ماندن و گنديدن است. پاداش تو، همان عمل توست.
در قرآن گاهي مي آيد كه: « تجْزَوْنَ مَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ »؛ (5)شما با آنچه كه انجام مي داديد، پاداش مي بينيد.
و گاهي مي آيد: « تجْزَوْنَ مَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ »؛(6)شما به خاطر كارها و عمل هايتان پاداش مي بينيد.
و گاهي مي آيد: « جَزَيناهُم »(7)« وَ سَنَجْزِيَ الشّاكِرين »؛ ما آن ها را پاداش داديم و يا شاكران را پاداش خواهيم داد.
آن جا كه كبريت را روشن كني و دامان خودت را آتش بزني، مي سوزي. اين سوختن، همان كبريت كشيدن است. اين سوختن، به خاطر كبريت كشيدن است. و اين سوختن، پاداش و جزايي است كه خداي هستي و قانونمندي ها، تو را با آن گرفتار كرده است.
ما خيال مي كنيم كه خداوند مغرور مقتدر، به خاطر اين كه حرفش را نشنيده ايم و او را بر زبانمان نياورده ايم و در كارهامان شريكش نكرده ايم، ترازويي مي گذارد و ميزاني به پا مي كند و كارهامان را مي كشد. و اگر كم داشتيم، با سر در آتش رهايمان مي كند و از ما انتقام مي كشد.
اين احساس انتقام، ترس و طاعت و يا نفرت و انزجار و سركشي و طغيان را به دنبال مي آورد.
اما اگر سوختن انسان را، از كبريت كشيدن هايش بدانيم؛ با اين كه كبريت و اكسيژن و دامان و دست و شعور و قدرت، همه از اوست، ولي بي حساب كار كردن و درست استفاده نكردن از آزادي و انتخاب ماست؛ كه اين هم از اوست و ما مجبور بوده ايم كه آزاد باشيم. اگر اين طور نگاه كنيم، مي بينيم كه او بارها دامان ما را خاموش كرده و رسولانش را كه آموزگار اين هستي عظيم بوده اند، براي هدايت و برخورد صحيح ما فرستاده بود و با رحمت و محبّت و استقامت و پايمردي، ما را به درستيِ برخورد و رويشِ ريشه ها و باروريِ دل ها دعوت كرده و اصرار ورزيده و فرصت داده و راه هاي بازگشت و درهاي توبه را گشوده و در بن بست ها و درماندگي ها، در انتظار ما مانده و با تازيانه هاي بلاء و نشان دادن نتيجه ها، ما را به راه كشانده و بر حسرت و پشيماني و ندامت، ابرهاي محبّتش باريده؛ و به اندازه ي انكسار و دل شكستگي ما، به ما پاداش بخشيده و بدي ها را، به خوبي تبديل كرده است.
آيا بر اين مهرباني منتظر، عصيان مي كنيم؟ آيا بر اين عشق و حلم مي شوريم؟ به خدا قسم، براي سوختن و عذاب ما، همين بس كه محبّت هاي او و تجاوزهاي خودمان را يك جا ببينيم. به خدا قسم، كه توبيخ مهربانِ او، از عذاب آتش سوزنده تر است.
مي بيني، كه دو نگاه، چه تفاوت هايي دارد.
اين كه معاد را بي حساب بداني و پاداش را انتقام بشناسي؛ و يا اين كه معاد را ادامه ي وجود عظيم انساني بداني و پاداش ها را همان كارها و عمل ها ببيني و يا برخاسته از آن ها؛ كه بارها و بارها، او بر آنها باريده و تو دوباره آتش ها را پروريده اي.
اين دو كلام خيلي تفاوت دارد: اگر گناه كني و از من نشنوي، مي سوزانمت؛ با اين كه اگر گناه كني و از من نشنوي، مي سوزي؛ گر چه من بارها آتش تو را خاموش كرده ام. احساس انتقام و سخت گيري، عصيان و يا ترس را مي آورد. ولي احساس انتظار مهربان و محبّت سرشار، انكسار و دل شكستگي را بارور مي كند.

زمينه ي سوم

اگر مذهب را امر و نهي و بكن و نكن هاي خشك و زندگي سوز بداني، كه نشاط و روح تو را به زندان مي افكند؛ ناچار در برابر آن مي ايستي و از زير بارَش، شانه خالي مي كني.
اما گر جهان قانونمند و رابطه هاي پيچيده را باور كردي، آن وقت دقّت و حذر، در تو زنده مي شود و تو در اين كوير مبهم و جنگل تاريک، به دنبال آشنا و بَلَد و آگاهي مي كردي، كه به تو بگويد از كجا بيا، از كجا نرو؛ بكن و نكن ها را انتظار مي كشي؛ چون پيچيدگي راه و حجم خطر و آشنايي جلودار را مي داني و محبّت و رأفت او را ديده اي و امامت و رسالت او را باور كرده اي.
بار سنگين تكاليف، هنگامي كه بر تو سبك مي شود، كه تو خودت و جهان و آدم ها و رابطه ي پيچيده ي اين ها را شناخته باشي؛ و به نارساي و غريزه و علم و عقل و وجدان خودت رسيده باشي. اين جاست كه منتظر رسول امين مي ماني و به دنبال او مي روي؛ تا از خداوند مهربان آگاه، براي تو حرف ها را بياورد و پيام ها را بخواند.
اين، شناخت و معرفت، اسلام است. و همين كه در دل تو ودر احساس تو نشست، ايمان است؛ و آن جا كه به عمل پيوست و بار داد، تقوا و اطاعت است.
مذهب، شناخت و عشق عمل و را با هم دارد. و گرنه عمل هاي بي معرفت و امر و نهي و بكن و نكن هاي مزاحم،عصيان ساز و نفرت زاست.
تا انسان، به خودش آگاه نشود، به خدا و به معاد و به غيب و به رسول آگاه نخواهد شد و تا انسان به خودش ايمان نياورد به خدا و معاد و غيب و رسول، ايمان نخواهد آورد. كليد اين شناخت ها و عشق ها، در شناخت عظمت انسان و استمرار اوست؛ چون اين شناخت، انسان ادامه ي خود و غيب جهان و حضور حقّ و نياز به رسول را احساس مي كند. كسي كه انسان را بيش تر از دهاني نمي داند، جز پستاني و خوراكي برايش در نظر نمي گيرد و او را در ميان آشپزخانه و توالت محبوس مي كند. اما اگر انسان را بيش تر از اين خوردن و خالي كردن شناختيم و به شهادت استعدادهاي او، كه بيش تر از بزغاله ها و ميش هاست. به زندگي ديگر و هدف ديگري روي آورديم؛ آن وقت ضرورت مذهب را احساس مي كنيم و بار تكاليف سنگين بر ما سبك مي شود. به خصوص، آن جا كه بر خود تحميل نكنيم و به تدريج و با ورزش، وزنه ها را سنگين كنيم و تكاليف را بر عهده بگيريم.

زمينه ي چهارم

اگر آدمي آمده كه بازي و سرگرمي او را مشغول كند و حتّي با هنر و ا دبيات، به اين سرگرمي و اشتغال روي بياورد؛ در نتيجه، خشونت و جدّيت مذهب، ملال آور و زندگي سوز خواهد بود. امّا اگر تركيب خاصّ انسان و ساخت وجود او، با لذّت و سرگرمي سازگار نباشد و حركت را و رفتن را بخواهد، ديگر انسان نمي تواند بازيگر و بازيچه و يا تماشاچي باقي بماند؛ به خصوص، آن جا كه بافت دنيا و شرايط موجود، زندگي چهار فصل و مهاجر است و كوچ و هجرت را فرياد مي كند و انسان را از وابستگي هايش، مي كَند و عيش و خورد و خواب او را بر هم مي زند.

زمينه ي پنجم

و با اين حساب، دنيا عشرتكده و آخور و خوابگاه نيست، كه كلاس و كوره و راه است. كلاسي است كه مي آموزد و كوره اي است كه مي سوزاندو خالص مي كند و راهي است كه در خود نگاه نمي دارد و آرام نمي گذارد.

زمينه ي ششم

و ناچار جهان، هدف و نظام و جمالش را به انسان نشان مي دهد و از پوچي و بي حسابي و تاريكي و زشتي، جدا مي شود.
جهان، بسته نيست، كه گسترده است و ادامه دارد. و بي حساب نيست، كه قانونمند است و زيباست و هماهنگ است. و با هدف انسان و ساخت و بافت او مي جوشد و سازگار است. در حالي كه اين جهان گسترده، منزل است، نه مقصد او؛ كه انسان و جهان، رو به سويي دارند و به دنبال مقصدي هستند: « إِنَّ إِلى رَبِّك الرُّجْعَى »(8)؛ « إِنَّ إِلى رَبِّك الْمُنْتَهي ».(9)
راستي كه، بهشت، منزل انسان است، نه مقصد او؛ « نُزُولاً مِنْ غَفُورٍ رَحيم ».(10)

زمينه ي هفتم

بعضي ها، ارزش ها را در نعمتها وداده ها جست و جو مي كنند و بعضي ها كه ازنعمت و دارايي برخوردار نيستند، ارزش ها را در عمل و كار انسان مي دانند، كه مي تواند به نعمت ها و دارايي ها جهت بدهد واز آن ها بهره بردارد.
اعتقاد اوّل، انسان را دنيا پرست واعتقاد دوم، انسان را خود پرست مي سازد. و آن جا كه دنيا وتوان انسان تمام مي شود، بن بست و پوچي و حسرت براي او باقي مي ماند. و نارضايي و اندوه و افسوس و حسرت، كاسه ي دل او را پر مي كند.
اما ا گر سعي را ملاك ارزش بدانيم، نه عمل را؛ اگر نسبتِ داده ها و بازدهي را در نظر بگيريم؛ آن وقت، از دنيا پرستي و خودپرستي نجات مي يابيم؛ همان طور كه از غرور و يأس آزاد مي شويم. كسي كه از يك تومان، يك ريال سود آورده يا كسي كه از هزار تومان، ده تومان بهره گرفته، مساوي نيست؛ چون او يك دهم سود آورده و اين ديگري يك صدم. پس اگراين ديگري از هزار تومان، صد تومان بهره مي آورد، تازه با هم مساوي و برابر بودند.
اين گونه، حسرت و افسوس و غرور و يأس شكسته مي شود و خوشنودي و رضا، در دل تو خانه مي كند؛ كه تو بر نعمت ها و قدرت هاي بيرون و درون خودت تكيه نداري؛ و مي داني كه داده ها، بازدهي مي خواهد. و هنگام حساب رسي، نسبت ها را در نظر مي گيرند و اين گونه پاداش مي دهند و يا بازخواست مي كنند.

زمينه ي هشتم

رنج بزرگ ما، از هجوم حادثه ها وتازيانه ي گرفتاري هاست. و اين گرفتاري ها، به دنيا پيچيده و با اين جام آميخته است.
پس اگر طالب خوشي باشي و راحتي مي خواهي، نه مزاج تو و نه مزاج دنيا و نه هجوم فاجعه و موج حادثه، هيچ كدام با اين خوشي و راحتي سازگار نيست.
امّا اگر خوبي را بخواهي و حركت را و هجرت را، اين بلاء ها، هديه هاي بزرگي خواهند بود، كه ضعف هاي تو را به تو نشان مي دهند و وابستگي هاي تورا مي شكنند. و هر بلاء، اين نعمت را داراست: نشان دادن ضعف و رهانيدن از اسارت و وابستگي. و همين است كه عارف در برابر بلاء، شاكر است، نه صابر.
در زيارت عاشورا مي خواني: « اَللّهُمَّ لَكَ الْحَمْدَ الْشاكِرينَ لَكَ عَلي مُصابِهِمْ »؛ خدايا تو را سپاس مي گويم؛ سپاس آن هايي كه درمصيبت ها شاكر بودند، نه صابر؛ بهره بردار بودند، نه شكيبا.
مي بيني، چگونه در اين نگاه ها، حرف ها و كارها و حالت ها عوض مي شوند و چگونه با سختي مي توان راحت بود.
آن جايي كه اهل دنيا، در راحتي ها رنجورند، كه درگيري ها را دارند و ترس پاييز را در بهارشان به دل مي كشند؛ مي بيني كه اهل معرفت، در رنج ها راحت هستند و با درگيري ها روبه راه و از ترس ها و خوف ها و از خوف و حزن، ايمن؛ كه: « إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يحْزَنُونَ ».(11)آن ها كه سرپرستي خود را به خدا سپردند و او را به دوستي گرفتند، نه از آينده ترسي دارند و نه از گذشته اندوهي.
اين ها، كساني هستند كه به رضا و رضوان رسيده اند: « رَّضىَ اللَّهُ عَنهُمْ وَ رَضوا عَنْهُ ».(12)
رضا، حالت عبد است، از حق و رضوان، پاداش حقّ است، به عبد.

ادامه دارد...

پي‌نوشت‌ها:

1.اشاره به مضمون شعري از حسين بن منصور حلاّج 2.مائده، 24
3.اسراء، 100
4.وَ لَهُ أَسلَمَ مَن فى السمَوَتِ وَ الاَرْضِ طوْعاً وَ كرْهاً ».آل عمران،83
5.طور، 16.
6.اين معنا، از آياتي چون يونس، 52 به دست مي آيد(ناشر).
7.انعام، 146.
8.علق، 8.
9.نجم، 42.
10.فصلت، 32.
11.يونس، 62.
12.مائده، 119.

منبع مقاله :
صفايي حائري، علي؛ (1388) نامه هاي بلوغ، قم: انتشارات ليلة القدر، چاپ هشتم



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط