ناشناس

روابط گذشته و تاثیر ان بر زندگی

باسلام خدمت مشاوره عزیز و گرامی ببخشید من مشکلی که الان دارم مربوط به گذشته و افکاری که از اون موقع میاد به ذهنم و نمیتونم به نتیجه ای برسم و پرونده اون رابطم رو نمیتونم ببندم.ازشما عاجزانه میخام بهم کمک کنید.سپاس از لطفتون من حدود هفت سال پیش با اقایی از طریق سایتی اشنا شدم و هدفم فقط ازدواج بود چون اون زمان هرچی خاستگار برای من میومد ولی متاسفانه نمیشد منم تصمیم گرفتم خودم عشقمو پیداکنم.این اقا هم وقتی من بهشون گفتم فقط به خاطر ازدواج هست خیلی خرسندشدن و گفتن منم همینه هدفم.بعد از مدتی اشنایی ایشون خیلی ابراز علاقه به من میکردند ولی منم تعجب میکردم باخودم فکر میکردم اخه ایشون منوندیدند چطور میتونند ایقدر علاقه نشون بدن منم ازشون کم کم خوشم اومد.بعد از مدتی مدام به من اصرار میکردند همو ببینیم و بالاخره من قبول کردم قرار گذاشتیم و باماشین اومدن دنبالم و وقتی منو دید گفت تو همونی هستی که من میخام رفتیم کافی شاپ حرف زدیم.به من گفتن برنامت چیه گفتم فعلت درس میخام بخونم گفت خوبه.بهم گفت خیلیاتااین مرحله هم که تو رسیدی نرسیدن...بعدرفتیم سوارماشین برگردیم تو راه گفت طراح کابینت هستم و میخای مدلاشوببینی منم گفتم باشه.نمیدونسم منم میخادببره خونه.ومنوبرد داخل ساختمونی بعدگفت خونه خواهرمه رفتم داخل دیدم بعد بهش گفتم بیابریم گفت حالابیایکم اب بخورخوردم بهش گفتم خوب کافیه بیابریم.راستش من تااون موقع تاحالا باهیچ پسری رابطه نداشتم و باورم نمیشد یه پسرچی توذهنشه.پر از استرس بودم دستام میلرزید گفت بشین حرف بزنیم.راجب خانوادهامون گفتیم اون گفت خانواده پدریم تهرانی هستن و خانواده بازی هستن ولی خانواده مادراهل اصفهان و مذهبی.مادروپدرشم تهران هستند.خودشم اصفهان زندگی میکرد.بعد به من گفت تو بامن راحت نیستی رفت تو فکر بهش گفتم چرارفتی تو فکر منم ساده...گفت میخام کاری کنم بامن راحت باشی بعدم به انگشترم اشاره کرد گفت چقدر قشنگه و بعدهیچی نفهمیدم منوبوسیدوقتی به خودم اومدم زدمش کنارجیغ زدم و گفتم خدایااین چکاری بودکردم وخاستم فرارکنم درقفل بوداونم هول شد اروم باش تمام بدن اونم میلرزید و بعد رفت بیرون برام ابمیوه خرید.وقتی برگشت بهم گفت نکنه بعداخاستیم ازدواج کنیم اینجورکنی و دل من مطمین کرد.و ابمیوه بهم داد بهم نزدیک شد دوباره نفهمیدم رفتم توبغلش احساس میکردم من مال اونم و اونم مال من.باورت نمیشه من دختر بدی نبودم و نیستم.توخانواده مذهبی بزرگ شدم و تو امتحان الهی ردشدم.بعد دوباره به خودم اومدم ولی شیطون گولم زد و بدنمم لمس کرد...بعد بهش گفتم تو منوگول زدی ناراحت شد خیلی و گفت من گولت نزدم اگه میخاستم گولت بزنم هزار کارمیتونسم بکنم.ولی خیلی راحت شده بودم باهاش.من خیلی بهش وابسته شده بودم و خیلی علاقه مند بهش شدم. بعد منوتاجایی رسوند و باهم در تماس بودیم تاهفته بعدش دوباره گفت هموببینیم دوباره منوبردهمون خونه و قبلش به من نگفت میریم اونجا باسرعت رفت اونجا.رفتیم داخل خونه دست منوکشید بردتواتاق خواب اونجاکمی درمورد پدربزرگم باهاش حرفزدم که فوت کرده و دوستش داشتم.منوبغل کردمنم ایقدردوست داری و به زور روسریم برداشت گفت محرمم برای تو و بعد رابطه برقرارکردیم و نفهمیدم چی شد ولی فقط بوسه و ارضاکردن من و خودش بود دخول نبود.بعدش من پشیمون شدم موقع برگشت توماشین ایقدر گریه کردم گفتم این چه رابطه ای من اینجورنمیخاستم هدف تو چیه؟نکنه بازیم بدی اونم ناراحت شد گفت فعلادوستی.بهش گفتم من فقط قصدم ازدواجه.رفتم خونه بهش پیام دادم گفتم من خیلی دوستت دارم ولی اینجورنمیتونم ادامه بدم حتی به من میگفت غسل هم بکن.اونم اولش گفت باشه بعد فرداش گفت نمیتونم جلوی خودم بگیرم اگه تو رو ببینم و منم گفتم منم نمیتونم اینجور رابطه خوشم نمیاد.بعد گفت من اینجور میخام میل خودته بمونی.ولی بخاطر علاقه ای که بهش داشتم باهاش موندم.ولی همش حرف ازدواج زدم و گفتم به مادر و پدرت بگو گفت باشه و قبول کرد.ولی یه روزش بهم گفت ما نمیتونیم ازدواج کنیم تو نمیتونی بدون روسری باشی جلوی اقوام من من دست میدم به دخترای فامیل از لحاظ مذهبی بهم نمیخوریم.منم میگفتم من روسری سرمیکنم چه اشکال داره.تااینکه رفت تهران به خانوادش بگه ولی وقتی رسید به من گفت شیطونی نکنی و بدون اینکه بگه گوشیش خاموش کردو تا دوماه ازش خبری نبود منم بهش دسترسی نداشتم چقدر بهم ریختم ضربه بدی خوردم گریه کردم و باخودم گفتم چه نامرد.منم توسایت با یه نفردیگه اشناشدم ولی اینبار محافظه کارانه از حرفای پسره متوجه شدم قصد خوبی نداره باهاش قطع رابطه کردم.نسبت به پسرابدبین شدم تااینکه بعددوماه اومد توسایت گفت باکی حرف زدی به من شک کرد گفت اینجایه فضای مجازی ادما کارایی می کنند که اگه تو عالم واقعی براشون اتفاق بیافته همون کارو میکنند من سعی کردم مجابش کنم ولی فایده نداشتم گفتم توکجابودی من فکر کردم تو به طور کلی بامن قطع رابطه کردی.چرایه دفعه ناپدیدشدی وگریه کردم اونم گفت من میخام برم یه جای دور منم میگفتم ولی دروغ میگفت.و دیگه باهام حرف نزد.منم بهش گفتم تو ترسو بزدلی هستی وقتی گفتم ازدواج عقب کشیدی اونم بعد یه مدت بهم زنگ زد حتی صداشم نشناختم فکرکردم پسرخالمه پشت گوشی بهم گفت با چندتا دوست شدی چندتا.منم گفتم خجالت بکش منم اشتباهی گرفتمت و شروع کردم به گریه چطور تونستی گوشیت خاموش قطع کنی برای من.من خیلی دوست دارم.بهش گفتم تو منودوست نداشتی وگرنه اینجورنمیکردی گفت چطورنفهمیدی دوستت دارم و داد میزد و بعد گوشیش خاموش کرد.بعد یک ماه دیگه با من تماس گرفت گفت منو میشناسی گفتم مگه میشه ولی من هنوز تودلم بهش علاقه داشتم گفت میخام باهم دوست باشیم.و منم چون میخاستمش و اینکه بالاخره باهاش ازدواج میکنم قبول کردم و ادامه دادیم رابطه رو.حدودا یکسال باهم رابطه داشتیم و در این مدت هر روز با من تماس داشت و حداقل هر هفته به من میگفت میخام ببینمت ولی من به یه بهانه ای و اینکه کار دارم نمیرفتم ولی اون میگفت اشکال نداره همینکه پشت گوشی ببوسمت برام کافیه.فقط سه بار اینم به خاطر اصرار زیادش در طی این یکسال رفتم پیشش و اونم رابطه لمسی و ارضاکردن هموداشتیم ولی من با اینحال خیلی بهش گفتم من به غیر از تو باکسی نمیتونم ازدواج کنم میدونست ولی هربار یه جور طفره میرفت.من از اینجور رابطه ها خوشم نمیومد و بار اخری که رفتم پیشش برای اینکه بهش بفهمونم من برای رابطه جنسی داشته باشیم نیومدم پیشت فقط دلم برات تنگ شده اومدم ببینمت و نزاشتم دست به من بزنه اونم ناراحت شد و بعد داخل ماشین بهش نگاه میکردم و باخودم فکرمیکردم شاید این اخرین باری که میبینمش وفقط نگاهش می کردم اونم گفت رانندگی بلدی بعد من رانندگی کردم و گفت تو خیلی نگام کردی حالا من فقط میخام نگات کنم و از طرز نگاهش مشخص بود دوستم دارم.بعدم از اونروز به بعد باهام تماس نگرفت و منم بهش زنگ نزدم.گذشت و من فوق لیسانس شهر دور قبول شدم و هفت ماهی ارتباط هیچی باهم نداشتیم.اخه اونموقع من فکرمیکردم اگه نیاد سراغم یعنی منونمیخاد.بعد ازهفت از بس خابش دیدم و به یادش بودم خودم طاقت نیاوردم باهاش تماس گرفتم بهش گفتم من نمیتونم دوستت دارم اونم گفت چی شد که با من تماس گرفتی نکنه اونجا دوست پیدا کردی و من خیلی ناراحت شدم اخه من اهل این چیزا نبودم و نیستم و این موردم اتفاقی پیش اومده بوده و هرچی فکرشو میکردم نمیتونسم به کسی جز اون فکر کنم من عاشقش بودم.بهش گفتم بیاهموببینیم اونم قبول کرد تا منو برد خونه داییش و بهم گفت من هر کسی رو اینجا نمیارم.بعد میخاست دوباره به من نزدیک شه ولی من نمیتونستم بعد گفت چرا اینجوری می کنی توچته.منم گفتم اگه به ازدواج فکر نمیکنی و واقعا منو دوست نداری به من دست نزار.اون گفت من مثل پسرای دیگه نیستم که همش بگم ازدواج و بعد از مدتی بزنم زیرش.من از الان میگم دوستی و اگه خدای نکرده اتفاقی افتاد بینمون اونقدر نامرد نیستم ازدواج می کنیم.بعد دوباره خواست بیاد نزدیکم ولی من باز قبول نکردم گفتم اگه به فکر ازدواج نباشی نمیتونم متاسفم.بعد یه مقدار فکر گفت باشه.ولی فکر کنم دروغ گفت.و باهام رابطه لمسی و ارضاکردن داشتیم.وبعد که منو رسونددیگه بعدش گوشیش خاموش کرد.منم شماره گوشی اصلیشو از طریقی پیداکردم شماره ای که هیچوقت به من نداده بود. بعد باهاش حرفزدم وبهش گفتم چرااینجور میکنی گفت من شرایط ازدواج ندارم گفتم چقدر طول میکشه گفت دو یا سه سال منم گفتم باشه من برات صبر میکنم گفت نه من اصلا نمیخام ازدواج کنم و ازدواج بدم میاد و یه طرفه که فایده نداره منم ناراحت شدم و بهش زنگ نزدم.ولی میدونستم شرایطشم ندارم اون میخاست اول خونه و ماشینش اماده باشه و بعد زن بگیره مثل خیلی جوان های الان از جمله داداشم.خوب من باهاش دیگه تماس نداشتم تا اینکه خاستگار برام اومد و پسر خوبی بود و منم بله گفتم ولی دلم اجازه نمیداد چون دلم با اون بود.ولی چون فکر میکردم دوستم نداره گفتم فایده نداره و عقد کردم.بهش گفتم عقد کردم گفت به سلامتی مبارک باشه بعد یکسال که خاستم عروسی کنم دوباره بهش گفتم من میخام عروسی کنم میخاستم بدونم واقعا منو میخاسته.اونم گفت میشه یه عکس از خودت بهم بدی گفتم چرا.گفت میخام هرموقع دلم تنگ شد نگات کنم منم گفتم حالا دبگه گفت باورم نمیشد از دستت بدم.منم ادامه ندادم باخودم گفتم حتما دروغ میگه.عروسی کردم بعد دوماه باردارشدم ولی تواین مدت اونم میمومد توذهنم و مدام حرفی که بهم زده بود میومد توذهنم.ولی بخاطر بچم گفتم نباید بهش فکرکنم.وقتی بچم به دنیااومد شوهرم شهر دور دکتراقبول شد و منم به خاطر شرایط مالی نتونستم باهاش برم و ازهم دور شدیم.من رفتم پیش خانوادم و شوهرم ماهی یه بار سه چهار روز میومد پیشمون.شوهرم سرکار نمیرفت تا دوسال بخاطر کارش و هرموقع میومد پیشم گرفته و ناراحت بود و منم یواش یواش ازش سرد شدم طوریکه ازش بدم میومد.وبعد به فکر رابطه گذشتم افتادم و یه شبم خواب اونو دیدم که ازدواج کرده و خاستم ازش خبر بگیرم و بدونم ازدواج کرده باهاش تلگرام حرف زدم گفت بهت الهام شده اره ازدواج کردم اما راست میگفت درست همون سه سالی که خودش گفته بود شرایطش ندارم بعد اونموقع ازدواج کرده بود.و منم بهش گفتم هنوز به تو فکر میکنم گفت اگه منو دوست داشتی چراازدواج کردی من گفتم چون از تو مطمین نبودم و نمیدونسم منو دوست داری یانه.بعد گفت من اونموقع شرایطشو نداشتم و توهمش میگفتی ازدواج اما اگه باهام میموندی و باهم بودیم تو گزینه اصلیم برا ازدواج بودی.من اونموقع دنیاروسرم خراب شدچون اونو حتی بیشتر شوهرم دوست داشتم.بعد بهم گفت الانم دیر نشده میتونیم در کنار همسرامون باهم رابطه داشته باشیم.من گفتم یعنی بهشون دروغ بگیم گفت هرکی زندگی خودش داره.منم گفتم در صورت طلاق من میتونم باهات رابطه داشته باشم.گفت این رابطه میشه دوستی یا شریک جنسی.منم گفتم دوباره دوستی.بهم گفت توقع داری من طلاق بگیرم توهم طلاق بگیری ازدواج کنیم این میشه فیلم هندی که.و گفت من زنمو دوست دارم و نمیخام ازش جداشم.منم از این حرفش که گفت رابطه جنسی داشته باشیم بدم اومد گفتم چطوری میتونی از من چنین درخواستی کنه.یه مدت از فکرش اومدم بیرون بعد دوباره شروع شد و گفتم بهش قصدش چی بوده گفت ما اصلا بهم نمیخوردیم خانواده هامون اعتقاداتمون بهم نمیخوره و اینکه ماتومجالسمون مشروب سرو میشع ما بادخترا حتی تو استخر میریم دست بهشون میدم و هزاران دلیل.بهش گفتم چرااونموقع بهم نگفتی گفت اونموقع گفتم خانواده پدریم باز هستند اما به این شفاهی نگفته بود.گفت رابطه ما فقط یه دوستی بوده و مانمیتونسیم ازدواج کنیم.نمیدونم چراهربار یه حرفی میزد یه بار میگفت اگه باهام میموندی ازدواج میکردیم و بعداینومیگه واقعا گیج شدم به نتیجه هم نمیتونم برسم ازتون خواهش میکنم شما بگید قصد اون چی بوده؟من از تو فکرش نمیتونم بیام بیرون.مدام باخودم فکرمیکنم این راطه چی بوده؟چطور به خودش اجازه داد باحرف ازدواج به من نزدیک شه من هرچه میخام فکرنکنم یه مدت فکرنمیکنم بعد دوباره هجومی از افکارش میلد ذهنم که مثل دیونه ها میشم.راستش من هنوز دوستش دارم با اینکه ایقدر بدی داره و این باعث شده از شوهرم فاصله بگیرم.یه مدت اونو با شوهرم مقایسه کردم از چهره شوهرم بدم میومد ولی شوهرم هم بی تقصیر نبود که فکر به اون طرف شروع شد تو ذهنم.شوهرم بخاطر شرایطش بامن سرد رفتار میکرد و من از اون دلسرد شدم به فکر گذشتم افتادم.ولی خداروشکر شوهرم کار پیداکرده و اخلاقش بهتر شده ولی نگاهم هنوز نسبت بهش مثل قبل نشده. میدونم اینا ناشی از افکاری که به سراغم اومده.اما مثل وسواس فکری شده و ازذهنم نمیره همش میگم اگه با اون مونده بودم باهاش ازدواج کرده بودم از این افکار مخرب.هفت سال از این قضیه میگذره و من کماکان نتونسم فراموشش کنم..تو روخدا شما منو راهنمایی کنید بگید قصد اون در گذشته من چی بوده من نمیتونم پرونده افکارموببندم کمکم کنید ازتون خواهش میکنم... ببخشید ایقدر طولانی شد‌... سپاس از وقتی که میگذارید... یاحق
دوشنبه، 15 خرداد 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: حسن نجفی
موارد بیشتر برای شما

ناشناس

روابط گذشته و تاثیر ان بر زندگی

ناشناس ( تحصیلات : فوق لیسانس ، ۳۲ ساله )

باسلام خدمت مشاوره عزیز و گرامی
ببخشید من مشکلی که الان دارم مربوط به گذشته و افکاری که از اون موقع میاد به ذهنم و نمیتونم به نتیجه ای برسم و پرونده اون رابطم رو نمیتونم ببندم.ازشما عاجزانه میخام بهم کمک کنید.سپاس از لطفتون
من حدود هفت سال پیش با اقایی از طریق سایتی اشنا شدم و هدفم فقط ازدواج بود چون اون زمان هرچی خاستگار برای من میومد ولی متاسفانه نمیشد منم تصمیم گرفتم خودم عشقمو پیداکنم.این اقا هم وقتی من بهشون گفتم فقط به خاطر ازدواج هست خیلی خرسندشدن و گفتن منم همینه هدفم.بعد از مدتی اشنایی ایشون خیلی ابراز علاقه به من میکردند ولی منم تعجب میکردم باخودم فکر میکردم اخه ایشون منوندیدند چطور میتونند ایقدر علاقه نشون بدن منم ازشون کم کم خوشم اومد.بعد از مدتی مدام به من اصرار میکردند همو ببینیم و بالاخره من قبول کردم قرار گذاشتیم و باماشین اومدن دنبالم و وقتی منو دید گفت تو همونی هستی که من میخام رفتیم کافی شاپ حرف زدیم.به من گفتن برنامت چیه گفتم فعلت درس میخام بخونم گفت خوبه.بهم گفت خیلیاتااین مرحله هم که تو رسیدی نرسیدن...بعدرفتیم سوارماشین برگردیم تو راه گفت طراح کابینت هستم و میخای مدلاشوببینی منم گفتم باشه.نمیدونسم منم میخادببره خونه.ومنوبرد داخل ساختمونی بعدگفت خونه خواهرمه رفتم داخل دیدم بعد بهش گفتم بیابریم گفت حالابیایکم اب بخورخوردم بهش گفتم خوب کافیه بیابریم.راستش من تااون موقع تاحالا باهیچ پسری رابطه نداشتم و باورم نمیشد یه پسرچی توذهنشه.پر از استرس بودم دستام میلرزید گفت بشین حرف بزنیم.راجب خانوادهامون گفتیم اون گفت خانواده پدریم تهرانی هستن و خانواده بازی هستن ولی خانواده مادراهل اصفهان و مذهبی.مادروپدرشم تهران هستند.خودشم اصفهان زندگی میکرد.بعد به من گفت تو بامن راحت نیستی رفت تو فکر بهش گفتم چرارفتی تو فکر منم ساده...گفت میخام کاری کنم بامن راحت باشی بعدم به انگشترم اشاره کرد گفت چقدر قشنگه و بعدهیچی نفهمیدم منوبوسیدوقتی به خودم اومدم زدمش کنارجیغ زدم و گفتم خدایااین چکاری بودکردم وخاستم فرارکنم درقفل بوداونم هول شد اروم باش تمام بدن اونم میلرزید و بعد رفت بیرون برام ابمیوه خرید.وقتی برگشت بهم گفت نکنه بعداخاستیم ازدواج کنیم اینجورکنی و دل من مطمین کرد.و ابمیوه بهم داد بهم نزدیک شد دوباره نفهمیدم رفتم توبغلش احساس میکردم من مال اونم و اونم مال من.باورت نمیشه من دختر بدی نبودم و نیستم.توخانواده مذهبی بزرگ شدم و تو امتحان الهی ردشدم.بعد دوباره به خودم اومدم ولی شیطون گولم زد و بدنمم لمس کرد...بعد بهش گفتم تو منوگول زدی ناراحت شد خیلی و گفت من گولت نزدم اگه میخاستم گولت بزنم هزار کارمیتونسم بکنم.ولی خیلی راحت شده بودم باهاش.من خیلی بهش وابسته شده بودم و خیلی علاقه مند بهش شدم. بعد منوتاجایی رسوند و باهم در تماس بودیم تاهفته بعدش دوباره گفت هموببینیم دوباره منوبردهمون خونه و قبلش به من نگفت میریم اونجا باسرعت رفت اونجا.رفتیم داخل خونه دست منوکشید بردتواتاق خواب اونجاکمی درمورد پدربزرگم باهاش حرفزدم که فوت کرده و دوستش داشتم.منوبغل کردمنم ایقدردوست داری و به زور روسریم برداشت گفت محرمم برای تو و بعد رابطه برقرارکردیم و نفهمیدم چی شد ولی فقط بوسه و ارضاکردن من و خودش بود دخول نبود.بعدش من پشیمون شدم موقع برگشت توماشین ایقدر گریه کردم گفتم این چه رابطه ای من اینجورنمیخاستم هدف تو چیه؟نکنه بازیم بدی اونم ناراحت شد گفت فعلادوستی.بهش گفتم من فقط قصدم ازدواجه.رفتم خونه بهش پیام دادم گفتم من خیلی دوستت دارم ولی اینجورنمیتونم ادامه بدم حتی به من میگفت غسل هم بکن.اونم اولش گفت باشه بعد فرداش گفت نمیتونم جلوی خودم بگیرم اگه تو رو ببینم و منم گفتم منم نمیتونم اینجور رابطه خوشم نمیاد.بعد گفت من اینجور میخام میل خودته بمونی.ولی بخاطر علاقه ای که بهش داشتم باهاش موندم.ولی همش حرف ازدواج زدم و گفتم به مادر و پدرت بگو گفت باشه و قبول کرد.ولی یه روزش بهم گفت ما نمیتونیم ازدواج کنیم تو نمیتونی بدون روسری باشی جلوی اقوام من من دست میدم به دخترای فامیل از لحاظ مذهبی بهم نمیخوریم.منم میگفتم من روسری سرمیکنم چه اشکال داره.تااینکه رفت تهران به خانوادش بگه ولی وقتی رسید به من گفت شیطونی نکنی و بدون اینکه بگه گوشیش خاموش کردو تا دوماه ازش خبری نبود منم بهش دسترسی نداشتم چقدر بهم ریختم ضربه بدی خوردم گریه کردم و باخودم گفتم چه نامرد.منم توسایت با یه نفردیگه اشناشدم ولی اینبار محافظه کارانه از حرفای پسره متوجه شدم قصد خوبی نداره باهاش قطع رابطه کردم.نسبت به پسرابدبین شدم تااینکه بعددوماه اومد توسایت گفت باکی حرف زدی به من شک کرد گفت اینجایه فضای مجازی ادما کارایی می کنند که اگه تو عالم واقعی براشون اتفاق بیافته همون کارو میکنند من سعی کردم مجابش کنم ولی فایده نداشتم گفتم توکجابودی من فکر کردم تو به طور کلی بامن قطع رابطه کردی.چرایه دفعه ناپدیدشدی وگریه کردم اونم گفت من میخام برم یه جای دور منم میگفتم ولی دروغ میگفت.و دیگه باهام حرف نزد.منم بهش گفتم تو ترسو بزدلی هستی وقتی گفتم ازدواج عقب کشیدی اونم بعد یه مدت بهم زنگ زد حتی صداشم نشناختم فکرکردم پسرخالمه پشت گوشی بهم گفت با چندتا دوست شدی چندتا.منم گفتم خجالت بکش منم اشتباهی گرفتمت و شروع کردم به گریه چطور تونستی گوشیت خاموش قطع کنی برای من.من خیلی دوست دارم.بهش گفتم تو منودوست نداشتی وگرنه اینجورنمیکردی گفت چطورنفهمیدی دوستت دارم و داد میزد و بعد گوشیش خاموش کرد.بعد یک ماه دیگه با من تماس گرفت گفت منو میشناسی گفتم مگه میشه ولی من هنوز تودلم بهش علاقه داشتم گفت میخام باهم دوست باشیم.و منم چون میخاستمش و اینکه بالاخره باهاش ازدواج میکنم قبول کردم و ادامه دادیم رابطه رو.حدودا یکسال باهم رابطه داشتیم و در این مدت هر روز با من تماس داشت و حداقل هر هفته به من میگفت میخام ببینمت ولی من به یه بهانه ای و اینکه کار دارم نمیرفتم ولی اون میگفت اشکال نداره همینکه پشت گوشی ببوسمت برام کافیه.فقط سه بار اینم به خاطر اصرار زیادش در طی این یکسال رفتم پیشش و اونم رابطه لمسی و ارضاکردن هموداشتیم ولی من با اینحال خیلی بهش گفتم من به غیر از تو باکسی نمیتونم ازدواج کنم میدونست ولی هربار یه جور طفره میرفت.من از اینجور رابطه ها خوشم نمیومد و بار اخری که رفتم پیشش برای اینکه بهش بفهمونم من برای رابطه جنسی داشته باشیم نیومدم پیشت فقط دلم برات تنگ شده اومدم ببینمت و نزاشتم دست به من بزنه اونم ناراحت شد و بعد داخل ماشین بهش نگاه میکردم و باخودم فکرمیکردم شاید این اخرین باری که میبینمش وفقط نگاهش می کردم اونم گفت رانندگی بلدی بعد من رانندگی کردم و گفت تو خیلی نگام کردی حالا من فقط میخام نگات کنم و از طرز نگاهش مشخص بود دوستم دارم.بعدم از اونروز به بعد باهام تماس نگرفت و منم بهش زنگ نزدم.گذشت و من فوق لیسانس شهر دور قبول شدم و هفت ماهی ارتباط هیچی باهم نداشتیم.اخه اونموقع من فکرمیکردم اگه نیاد سراغم یعنی منونمیخاد.بعد ازهفت از بس خابش دیدم و به یادش بودم خودم طاقت نیاوردم باهاش تماس گرفتم بهش گفتم من نمیتونم دوستت دارم اونم گفت چی شد که با من تماس گرفتی نکنه اونجا دوست پیدا کردی و من خیلی ناراحت شدم اخه من اهل این چیزا نبودم و نیستم و این موردم اتفاقی پیش اومده بوده و هرچی فکرشو میکردم نمیتونسم به کسی جز اون فکر کنم من عاشقش بودم.بهش گفتم بیاهموببینیم اونم قبول کرد تا منو برد خونه داییش و بهم گفت من هر کسی رو اینجا نمیارم.بعد میخاست دوباره به من نزدیک شه ولی من نمیتونستم بعد گفت چرا اینجوری می کنی توچته.منم گفتم اگه به ازدواج فکر نمیکنی و واقعا منو دوست نداری به من دست نزار.اون گفت من مثل پسرای دیگه نیستم که همش بگم ازدواج و بعد از مدتی بزنم زیرش.من از الان میگم دوستی و اگه خدای نکرده اتفاقی افتاد بینمون اونقدر نامرد نیستم ازدواج می کنیم.بعد دوباره خواست بیاد نزدیکم ولی من باز قبول نکردم گفتم اگه به فکر ازدواج نباشی نمیتونم متاسفم.بعد یه مقدار فکر گفت باشه.ولی فکر کنم دروغ گفت.و باهام رابطه لمسی و ارضاکردن داشتیم.وبعد که منو رسونددیگه بعدش گوشیش خاموش کرد.منم شماره گوشی اصلیشو از طریقی پیداکردم شماره ای که هیچوقت به من نداده بود. بعد باهاش حرفزدم وبهش گفتم چرااینجور میکنی گفت من شرایط ازدواج ندارم گفتم چقدر طول میکشه گفت دو یا سه سال منم گفتم باشه من برات صبر میکنم گفت نه من اصلا نمیخام ازدواج کنم و ازدواج بدم میاد و یه طرفه که فایده نداره منم ناراحت شدم و بهش زنگ نزدم.ولی میدونستم شرایطشم ندارم اون میخاست اول خونه و ماشینش اماده باشه و بعد زن بگیره مثل خیلی جوان های الان از جمله داداشم.خوب من باهاش دیگه تماس نداشتم تا اینکه خاستگار برام اومد و پسر خوبی بود و منم بله گفتم ولی دلم اجازه نمیداد چون دلم با اون بود.ولی چون فکر میکردم دوستم نداره گفتم فایده نداره و عقد کردم.بهش گفتم عقد کردم گفت به سلامتی مبارک باشه بعد یکسال که خاستم عروسی کنم دوباره بهش گفتم من میخام عروسی کنم میخاستم بدونم واقعا منو میخاسته.اونم گفت میشه یه عکس از خودت بهم بدی گفتم چرا.گفت میخام هرموقع دلم تنگ شد نگات کنم منم گفتم حالا دبگه گفت باورم نمیشد از دستت بدم.منم ادامه ندادم باخودم گفتم حتما دروغ میگه.عروسی کردم بعد دوماه باردارشدم ولی تواین مدت اونم میمومد توذهنم و مدام حرفی که بهم زده بود میومد توذهنم.ولی بخاطر بچم گفتم نباید بهش فکرکنم.وقتی بچم به دنیااومد شوهرم شهر دور دکتراقبول شد و منم به خاطر شرایط مالی نتونستم باهاش برم و ازهم دور شدیم.من رفتم پیش خانوادم و شوهرم ماهی یه بار سه چهار روز میومد پیشمون.شوهرم سرکار نمیرفت تا دوسال بخاطر کارش و هرموقع میومد پیشم گرفته و ناراحت بود و منم یواش یواش ازش سرد شدم طوریکه ازش بدم میومد.وبعد به فکر رابطه گذشتم افتادم و یه شبم خواب اونو دیدم که ازدواج کرده و خاستم ازش خبر بگیرم و بدونم ازدواج کرده باهاش تلگرام حرف زدم گفت بهت الهام شده اره ازدواج کردم اما راست میگفت درست همون سه سالی که خودش گفته بود شرایطش ندارم بعد اونموقع ازدواج کرده بود.و منم بهش گفتم هنوز به تو فکر میکنم گفت اگه منو دوست داشتی چراازدواج کردی من گفتم چون از تو مطمین نبودم و نمیدونسم منو دوست داری یانه.بعد گفت من اونموقع شرایطشو نداشتم و توهمش میگفتی ازدواج اما اگه باهام میموندی و باهم بودیم تو گزینه اصلیم برا ازدواج بودی.من اونموقع دنیاروسرم خراب شدچون اونو حتی بیشتر شوهرم دوست داشتم.بعد بهم گفت الانم دیر نشده میتونیم در کنار همسرامون باهم رابطه داشته باشیم.من گفتم یعنی بهشون دروغ بگیم گفت هرکی زندگی خودش داره.منم گفتم در صورت طلاق من میتونم باهات رابطه داشته باشم.گفت این رابطه میشه دوستی یا شریک جنسی.منم گفتم دوباره دوستی.بهم گفت توقع داری من طلاق بگیرم توهم طلاق بگیری ازدواج کنیم این میشه فیلم هندی که.و گفت من زنمو دوست دارم و نمیخام ازش جداشم.منم از این حرفش که گفت رابطه جنسی داشته باشیم بدم اومد گفتم چطوری میتونی از من چنین درخواستی کنه.یه مدت از فکرش اومدم بیرون بعد دوباره شروع شد و گفتم بهش قصدش چی بوده گفت ما اصلا بهم نمیخوردیم خانواده هامون اعتقاداتمون بهم نمیخوره و اینکه ماتومجالسمون مشروب سرو میشع ما بادخترا حتی تو استخر میریم دست بهشون میدم و هزاران دلیل.بهش گفتم چرااونموقع بهم نگفتی گفت اونموقع گفتم خانواده پدریم باز هستند اما به این شفاهی نگفته بود.گفت رابطه ما فقط یه دوستی بوده و مانمیتونسیم ازدواج کنیم.نمیدونم چراهربار یه حرفی میزد یه بار میگفت اگه باهام میموندی ازدواج میکردیم و بعداینومیگه واقعا گیج شدم به نتیجه هم نمیتونم برسم ازتون خواهش میکنم شما بگید قصد اون چی بوده؟من از تو فکرش نمیتونم بیام بیرون.مدام باخودم فکرمیکنم این راطه چی بوده؟چطور به خودش اجازه داد باحرف ازدواج به من نزدیک شه
من هرچه میخام فکرنکنم یه مدت فکرنمیکنم بعد دوباره هجومی از افکارش میلد ذهنم که مثل دیونه ها میشم.راستش من هنوز دوستش دارم با اینکه ایقدر بدی داره و این باعث شده از شوهرم فاصله بگیرم.یه مدت اونو با شوهرم مقایسه کردم از چهره شوهرم بدم میومد ولی شوهرم هم بی تقصیر نبود که فکر به اون طرف شروع شد تو ذهنم.شوهرم بخاطر شرایطش بامن سرد رفتار میکرد و من از اون دلسرد شدم به فکر گذشتم افتادم.ولی خداروشکر شوهرم کار پیداکرده و اخلاقش بهتر شده ولی نگاهم هنوز نسبت بهش مثل قبل نشده.
میدونم اینا ناشی از افکاری که به سراغم اومده.اما مثل وسواس فکری شده و ازذهنم نمیره همش میگم اگه با اون مونده بودم باهاش ازدواج کرده بودم از این افکار مخرب.هفت سال از این قضیه میگذره و من کماکان نتونسم فراموشش کنم..تو روخدا شما منو راهنمایی کنید بگید قصد اون در گذشته من چی بوده من نمیتونم پرونده افکارموببندم کمکم کنید ازتون خواهش میکنم...
ببخشید ایقدر طولانی شد‌...
سپاس از وقتی که میگذارید...
یاحق


مشاور: خانم طیبه قاسمی

با عرض سلام خدمت شما خواهر گرامی خواهر عزیزم ، قطعا این آقا با احساسات شما بازی کرده و شک نکنید که یک مرد اگر واقعا یک زن را بخواهد برای ازدواج برای داشتن او میجنگد و این یک عشق یک طرفه بوده و الان هم عنوان میکند که من همسرم را دوست دارم ، خواهر عزیزم سادگی گذشته خود را تکرار نکنید . مرد میتواند به برقراری رابطه جنسی بدون هیچگونه عشقی علاقه نشان دهد و مقدمه چینی های ایشان برای جذب شما و اعتماد شما به ایشان است .جا دارد که من در اینجا جمله ای را که روزی یکی از عالمان و داعیان معاصر گفته است یادآور شوم.هنگامی که از او سوال شد: آیا عشق ورزیدن و دوست داشتن حلال است یا حرام؟ جواب ظریف ایشان این بود که عشق و محبت حلال، حلال است؛ و عشق و محبت حرام، حرام.این جواب نه معماست و نه مبهم؛ بلکه بیان یک واقعیت آشناست. حلال و حرام هر یک روشن و آشکار هستند هر چند میان آن دو شبهاتی هستند که بسیاری از مردم آنها را نمی دانند. حلال روشن این است که مردی نسبت به زنش و زنی نسبت به شوهرش عشق بورزد و او را دوست داشته باشد. حرام روشن آن است که مردی نسبت به زنی که در ازدواج دیگری است، عشق ومحبت بورزد، و فکر و قلب آن زن را به خود مشغول سازد، و در نتیجه زندگی او و شوهرش را به تباهی کشاند، چه بسا کار به خیانت ناموسی نیز منتهی گردد و اگر بدان خاتمه نیابد منجر به اضطراب زندگی، مشغولیت فکر و پریشانی خاطر و از بین رفتن آسایش و آرامش زندگی زناشویی آنان گردد. چنین عمل فاسدی از جمله گناهانی است که پیامبر(ص)از شخص مرتکب آن تبری می جوید، آنجا که می فرماید:زنی که نسبت به مردی غیر از شوهرش عشق و محبت ورزد، و فکر و اندیشه ی او را به خود مشغول سازد، و از شوهر و شریک زندگیش رویگردان باشد که چه بسا این عشق و علاقه آن زن را به کارهایی که حلال شرعی نیست همچون نگاه کردن و خلوت کردن و لمس کردن بکشاند، یا به گناهی که از آنها خطرناک تر و بزرگ تر است یعنی زنا و یا قصد آن بکشاند، و اگربه هیچ یک از این موارد منجر نشود، تشویش خاطر، و اضطراب روحی و مکدر ساختن زندگی زناشویی را ببار خواهد آورد، و جز پیروی از هوای شیطانی و نفسانی چیزی عاید او نمی گردد، و هوای نفسانی بد معبودی است که در زمین پرستش می شود.قرآن کریم داستان یک زن متأهل را که عاشق جوانی غیر از شوهرش شده بود برای ما بیان می نماید که این عشق و علاقه، آن زن را به کارهای ناشایست فراوانی که مورد پسند اخلاق و دین نبود، کشانید. منظورم زن عزیز مصر است، و آن جوان معشوق، یوسف صدیق می باشد.عشق و علاقه دارای مبادی و مقدماتی است، همانطور که دارای نتایج و پیامدهایی است. مبادی و مقدمات عشق دراختیار انسان مکلف است و اوست که آنها را به وجود می آورد؛ بنابراین، نگاه کردن و صحبت کردن و سلام کردن و به دیدن یکدیگر رفتن و ملاقات کردن همه در اختیار انسان است که می تواند آنها را ترک کند و یا آنها را انجام دهد، تمامی اینها مقدمات ایجاد روابط عاطفی و عشق و علاقه می باشند. اگر انسان در این موارد، بی قید و بند عمل کند و اسب هوا و هوس خود را با لگام تقوا محفوظ و مهار ننماید، علاقه ودلبستگی اش بدان بیشتر و بیشتر خواهد شد. ابوبصیر میگوید :« نفس آدمی مانند کودک شیر خوار است که اگر او را رها کنی بر دوستی شیرخوردن حریص شود و اگر از شیرش بازگیری باز شود. پس بگردان خواهشهای نفس را و حذر کن از اینکه آن را حاکم سازی قطعا” وقتی هوا و هوس حاکم شود انسان را هلاک یا عیب ناک می گرداند.»هنگامی که تعلقات نفسانی شخص به یک چهره ی زیبا یا مانند آن تا این حد برسد، خودداری از دیدن یا صحبت کردن با او مشکل خواهد شد مانند شیرخواری که از شیر گرفتن او مشکل است؛ و در نتیجه اختیارش را از دست می دهد و اسیر هوا و هوس خود می گردد. در عین حال، باید دانست که نفس انسان خود مسؤول رسیدن به این مرحله می باشد.وقتی فرد عاشق به این مرحله رسید که دیگر توان مهار کردن نفس خود را ندارد؛این خود اوست که باعث شده است تا در این گرداب فروافتد، و به اختیار خود در این تنگنا قرار گیرد. کسی که خودش را در آتش اندازد، نمی تواند مانع سوختن خود گردد، و در مقامی نیست که به آتش بگوید:بر من سرد و سلامت باش، همچنان که بر ابراهیم خلیل شدی! هنگامی که آتش او رابسوزاند، و او فریاد بکشد و کسی به کمک او نیاید، در واقع خودش موجبات سوزاندن خویش را فراهم آورده،و به اختیار خود، خودش را به آتش انداخته است . این سرانجام عاشق نمودها و چهره های مادی و حسی است، بلکه سرانجام هر انسان عاصی و گناهکاری است که در امیال شهوانی و نفسانی خود غرق گشته و آنقدر ادامه می دهد تا اینکه از رهایی پیدا کردن و خلاصی یافتن عاجز و ناتوان می ماند و قرآن چنین حالتی را مهر زدن بر روی دلها و گوشها و پوشش نهادن بر روی دیدگان تعبیر نموده است. این سرانجام کار این گونه افراد است که با وجود اختیار تام و تمام مقدمات و تصرفات آن را بدست می آوردند. بعضی از شاعران در این باره گفته اند:« به عشق حرص و ولع می ورزد تا اینکه عاشق شود. وقتی که عشق در وجود او جای گرفت دیگر تاب و توان آن راندارد. عمق دریا را دید، گمان کرد که موج آب است، و وقتی در آن قرار گرفت، غرق شد.»خلاصه خواهر عزیزم، زن متأهل بایستی به شوهرش اکتفا نماید و کاملا” به داشتن وی راضی شود، و فقط به او عشق ورزد، و چشمش به دنبال مرد دیگری نباشد و باید همه ی درهایی را که از آنها فتنه میوزد،ببندد؛ بخصوص، اگر نشانه هایی از فتنه و فتنه انگیزی پدیدار گشت، سریعا”برای خاموش کردن شراره های آن اقدام نماید، پیش از اینکه آن شراره ها تبدیل به آتش مخرب و ویران کننده گردد.مقصود این است که هرگاه زنی در خود عشق و علاقه ای نسبت به مرد دیگری را احساس نمود، بایستی بلافاصله با آن مبارزه و مقابله نماید، به این معنی که از روبرو شدن و صحبت کردن با او، و یا از هر رفتار و برخوردی که احساسات و عواطف او را برمی انگیزاند،خودداری نماید. به زن او فکر کنید و قبول کنید که همسر او هم زنی مثل شماست که آرزو دارد، تنها مالک قلب و وجود همسر خود باشد؛ بنابراین خودتان را فریب ندهید و بگذارید وجدانتان او را به زندگی واقعی اش برگرداند.به واقعیت وجودی او فکر کنید؛ به جای فکر کردن به خاطرات زیبایی که با هم داشتید و لحظات خوبی که با هم سپری کردید، به همه آن چیزهایی فکر کنید که در طی این مدت، شما را رنج می داد و مکدرتان می کرد. حالا دیگر وقت آن رسیده که خیالپردازی را کنار بگذارید و واقع بین باشید؛ پرده رؤیا را کنار بزنید و به چهره واقعی مردی نگاه کنید که این همه سال شما را فریب داده است.بپذیرید و درک کنید که رابطه ای که بر اساس عشق حقیقی، صمیمیت، صداقت و تعهد بنا نشده باشد، رابطه سالمی نیست و دیر یا زود، از هم می پاشد؛ بنابراین در برابر وسوسه برگشتن و از سر گرفتن رابطه، قاطعانه مقاومت کنید.فراموش کردن به این معنی نیست که طرف مقابل را در ذهن و خاطره و یادتان به ناگهان نابود کنید؛ فراموش کردن حقیقی به این معناست که باید به جای او، به فکر خودتان باشید.خودتان را باور داشته باشید. همه آدم های دنیا در یک نفر خلاصه نشده است؛ خوشبین باشید و نیمه پر لیوان را ببینید و به جای اینکه فکر کنید «من عشقم را از دست داده ام»، فکر کنید «من الان متاهلم و مادر هستم » و به جای اینکه فکر کنید «کسی را که خیلی وقت بود می شناختم، از دست داده ام»، فکر کنید که «حالا باید با آدم های زیادی آشنا بشوم». خوشبین بودن به شما کمک می کند که زودتر فراموش کنید.درگیر این فکر وسواس گونه نشوید که ای کاش او را ترک نکرده بودید. بپذیرید و باور کنید که هیچ انسانی مجاز نیست خود را اسیر کسی کند که مناسب او نیست.کسی که احساسات شما را می شنود و می بیند اما هیچ پاسخی به آن نمی دهد، کسی که نسبت به شما و رنج هایتان بی تفاوت و منفعل است، مردی که از آرزوهای شما باخبر است اما شما و نیازهایتان را نادیده می گیرد، قطعا به هیچ عنوان شایسته عشق ورزی نیست. هیچ دلیلی ندارد که ما خودمان را به کسی تحمیل کنیم که دوستمان ندارد، زیرا همانطور که پیش از این نیز گفتیم، عشق، احترام، علاقه، تعتهد و صمیمیت، خصوصیاتی هستندکه در یک رابطه باید متقابل باشند واگر رعایت نشوند، نتیجه ای جز احساس کسالت و پوچی و سرخوردگی ندارند.با خودتان به شکلی منطقی و سازنده مواجه شوید. لزومی ندارد وانمود کنید که غصه ای ندارید اما لازم است که برای فرار از شرایط پیش آمده، شرایط بهینه ای برای خود مهیا کنید. گاهی یک سفر تفریحی به منطقه ای خوش آب و هوا یا ثبت نام در یک کلاس هنری که با ذائقه و استعداد شما همخوانی دارد و یا معاشرت بیشتر با دوستانی که از وضعیت روحی شما باخبرند، می تواند تغییری بزرگ در روحیه تان ایجاد کند.زمان هایی را نیز به تنهایی بگذرانید. سعی کنید از استقلال کنونی تان شاد باشید. لازم است که یاد بگیرید به تنهایی و بدون وابستگی به دیگران شاد باشید .همه یادگاری های رابطه قبلی را از خود دور کنید؛ فراموش کردن یک فرد، مستلزم این است که در آینده زندگی کنید؛ نه در گذشته! همه عکس ها، فیلم ها، هدیه ها و هر چیز دیگری که به او مربوط می شود را جمع کنید و در جایی دور از دسترس و دیدتان بگذارید. شاید درابتدا کار ناراحت کننده ای باشد اما به تدریج روحیه تان را بهتر خواهد کرد.یک کاغذ بردارید و همه احساساتتان را روی آن بنویسید. با این روش وقتی توانستید به خوبی این شوک عاطفی تان را پشت سر بگذارید، با خواندن آن نوشته ها خواهید فهمید که چقدر قوی بوده اید که توانسته اید آن را فراموش کنید. به جای تمرکز روی غم و غصه های فعلی تان به زمانی فکر کنید که هنوز درگیر این رابطه نشده بودید. حال به این فکر کنید که پنج سال دیگر در چنین شرایطی چه حسی خواهید داشت و به این بیندیشید که آن موقع، غصه ها و رنج امروزتان برایتان چه مفهومی خواهد داشت. از جسمتان به خوبی مراقبت کنید. به طور مرتب ورزش کنید و اگر آنقدر غصه می خورید که تصور می کنید ممکن است به جسمتان آسیب بزند، حتما با یک مشاور مشورت کنید.کسی را که شما فقط برایش یک سرگرمی اوقات فراغت هستید، به اولویت زندگی تان تبدیل نکنید.وقتتان را برای کسی که با شما وقت نمی گذارد، تلف نکنید.هیچ کسی ارزش این همه ناراحتی و غصه شما را ندارد.یادتان باشد که بالاخره فراموشش خواهید کرد اما باید از انجام کارهایی که شما را به یاد او می اندازد، پرهیز کنید.اشکالی ندارد اگر گاهی احساس ناراحتی و تنهایی کنید. گاهی اوقات حتی گریه ممکن است حالتان را بهتر کند. مهم این است که در این روند، هر روز حالتان بهتر از روز قبل باشد.زمان بهترین داروست؛ این را به خاطر داشته باشید.تلفنتان را عوض کنید تا مدام پیام های قبلی را چک نکنید.همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که هر چند فراموش کردن خیلی سخت است اما اصلا دلیلی ندارد که به خاطر دلبستگی و عادت، تن به هرگونه رابطه، بی احترامی و بی محبتی بدهیدو به دیگران اجازه دهید هر طور که می خواهند، با شما رفتار کنند. شما لایق بهترین ها هستید! این را همواره به خاطر داشته باشید. خواهر عزیزم شما باید به شوهر خود وفرزندتان رسیدگی کنید و کمی خود را به جای شوهرتان قرار دهید آیا شما دوست داشتید این همه سردی را ؟! و بی تفاوتی را و مقایسه را ؟! همسرتان و زندگیتان را دریابید و از نعمت هایی که دارید استفاده کنید روزی به خاطر همین بی دقتی ها و نگاه نکردن به چیزهایی که درحال حاضر دارید و لذتی ازآن نبردید و سال هایی که با فکر کردن بر سر انسانی که اصلا ارزش نداشته است ؛ پشیمان خواهید شد و شاید آنروز خیلی دیر شده باشد . پس در حق همسر و فرزندتان و مخصوصا خودتان ظلم نکنید و بدانید همگی ما در آخرت باید جوابگو رفتارهای نادرست خود باشیم و درآنروز که پرده ها کنار میرود و همسر شما و فرزند شما خیانت شما را بداند آنروز شرمنده نشوید . خواهر عزیزم نباید به افکارتان اجازه پروش بدهید ،هرگاه فکر آن شخص را کردید به کار دیگری دست بزنید و تغییر حالت بدهید نگذارید فکر در ذهن شما پرورش پیدا کند .شما وظایف زیادی بر گردن خود دارید که اگر آنها را انجام دهید اصلا فرصت فکر کردن به آن انسان پلید را نخواهید داشت نگران افکار خود نباشید اگر به آنها بها ندهید و در نطفه خفه کنید به مرور فراموش خواهند شد ، فراموش نکنید شما فردی با اراده هستید .و این ابیات را تقدیم به شما خواهر عزیزم میکنم.((آتش معرکه بالاست؛ مبادا که تو را …دانه و دام زیاد است؛ مبادا که تو را …پرده بر پنجره انداز؛ مبادا که تو را …؛مرد بدخواه زیاد است؛ مبادا که تو را …؛برف و کولاک زده، راه خراب است، نرو...؛ دل به دریا زده ای، پهنه سراب است، نرو)) و درنهایت اینکه زندگی خود را با دستان خود خراب نکنید . با آرزوی خوشبختی و آرامش در کنار همسر و فرزند دلبندتان



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.