کار از نظر اسلام
در اسلام بیکاری مردود و مطرود است و کار به عنوان یک امر مقدس، شناخته شده است. در زبان دین وقتی می خواهند تقدس چیزی را بیان کنند به این صورت بیان می کنند که خداوند فلان چیز را دوست دارد. مثلا در حدیث وارد شده است:ان الله یحب المؤمن المحترف .
خداوند مؤمنی را که دارای یک حرفه است و بدان اشتغال دارد، دوست دارد.
یا اینکه گفته اند:
الکاکد علی عیاله کالمجاهد فی سبیل الله .
کسی که خود را برای ادارۀ زندگی اش به مشقت می اندازد، مانند کسی است که در راه خدا جهاد می کند.
یا آن حدیث نبوی معروف که فرمود:
ملعون من القی کله علی الناس .
هرکسی که بیکار بگردد و سنگینی ]معاش[ خود را بر دوش مردم بیندازد، ملعون است و لعنت خدا شامل اوست.
این حدیث در وسائل و بعضی کتب دیگر است.
یا حدیث دیگری که در بحار و برخی کتب دیگر هست که وقتی در حضور مبارک رسول اکرم دربارۀ کسی سخن می گفتند که فلانی چنین و چنان است، حضرت می پرسید کارش چیست؟ اگر می گفتند کار ندارد، می-فرمود: سقط من عینی یعنی در چشم من دیگر ارزشی ندارد. در این زمینه متون زیادی داریم.
در همین کتاب کوچک داستان راستان، از حکایات و داستانهای کوچکی که از پیغمبر و امیرالمؤمنین و سایر ائمه نقل کرده ایم فهمیده می شود که چقدر کار کردن و کار داشتن از نظر پیشوایان اسلام مقدس است، و این درست برعکس آن چیزی است که در میان برخی متصوفه و زاهدمآبان و احیانا در فکر خود ما رسوخ داشته که کار را فقط در صورت بیچارگی و ناچاری درست می دانیم، یعنی هرکسی که کاری دارد می گوییم این بیچاره محتاج است و مجبور است که کار کند؛ فی حد ذاته آن چیزی که آن را توفیق و مقدس می شمارند بیکاری است که خوشا به حال کسانی که نیاز ندارند کاری داشته باشند، حال کسی که بیچاره است دیگر چکارش می شود کرد؟! در صورتی که اصلا مسئلۀ نیاز و بی نیازی مطرح نیست. اولا کار یک وظیفه است. حدیث ملعون من القی کله علی الناس ناظر به این جهت است. ولی ما اکنون دربارۀ کار از این نظر بحث نمی-کنیم که کار یک وظیفۀ اجتماعی است و اجتماع حقی بر گردن انسان دارد و یک فرد هرچه مصرف می کند محصول کار دیگران است. و اگر نظریۀ مارکسیستها را بپذیریم اساسا ثروت و ارزش و هر چیزی که ارزشی دارد، تمام ارزشش بستگی به کاری دارد که در راه ایجاد آن انجام گرفته است؛ یعنی کالا و کالا بودن کالا درواقع تجسم کاری است که روی آن انجام شده است. حال اگر این نظریه صد درصد درست نباشد ، باز هر چیزی که انسان مصرف می کند لااقل مقداری از ارزش آن در برابر کاری است که روی آن انجام گرفته است. لباسی که می پوشیم، غذایی که می خوریم، کفشی که به پا می کنیم، مسکنی که در آن زندگی می کنیم، هرچه را که نظر کنیم می بینیم غرق در نتیجۀ کار دیگران هستیم. کتابی که جلومان گذاشته و مطالعه می کنیم، محصول کار دیگران است: آن که تألیف کرده، آن که کاغذ ساخته، آن که چاپ کرده،آن که جلد نموده و غیره. انسان در اجتماعی که زندگی می کند غرق است در محصول کار دیگران،و به هر بهانه ای بخواهد از زیر بار کار شانه خالی کند همان فرمودۀ پیغمبر است که سنگینی او روی دوش دیگران هست بدون اینکه کوچکترین سنگینی از دیگران به دوش گرفته باشد.
تمرکز قوۀ خیال
انسان یک نیرویی دارد و آن این است که دائما ذهن و خیالش کار می کند. وقتی که انسان دربارۀ مسائل کلی به طور منظم فکر می کند که از یک مقدمه ای نتیجه ای می گیرد، این را می گوییم تفکر و تعقل. ولی وقتی که ذهن انسان بدون اینکه نظمی داشته باشد و بخواهد نتیجه گیری کند و رابطۀ منطقی بین قضایا را کشف نماید، همین طور که تداعی می کند از اینجا به آنجا برود، این یک حالت عارضی است که اگر انسان خیال را در اختیار خودش نگیرد یکی از چیزهایی است که انسان را فاسد می کند؛ یعنی انسان نیاز به تمرکز قوۀ خیال دارد. اگر قوۀ خیال آزاد باشد، منشأ فساد اخلاق انسان می شود. امیرالمؤمنین علیه السلام می فرمایند:
النفس ان لم تشغله شغلک.
یعنی اگر تو نفس را به کاری مشغول نکنی، او تو را به خودش مشغول می کند.
یک چیزهایی است که اگر انسان آنها را به کاری نگمارد طوری نمی شود، مثل یک جماد است. این انگشتر را که من به انگشتم می کنم، اگر روی طاقچه ای یا در جعبه ای بگذارم طوری نمی شود. ولی نفس انسان جور دیگری است، همیشه باید او را مشغول داشت؛ یعنی همیشه باید یک کاری داشته باشد که او را متمرکز کند و وادار به آن کار نماید و الا اگر شما به او کار نداشته باشید، او شما را به آنچه که دلش می خواهد وادار می کند و آن وقت است که دریچۀ خیال به روی انسان باز می شود؛ در رختخواب فکر می کند، در بازار فکر می کند، همین طور خیال خیال خیال، و همین خیالات است که انسان را به هزاران نوع گناه می کشاند اما برعکس، وقتی که انسان یک کار و یک شغل دارد، آن کار و شغل، او را به سوی خود می کشد و جذب می کند و به او مجال برای فکر و خیال باطل نمی دهد.
کار و جلوگیری از گناه
کتابی است به نام اخلاق از مردی به نام ساموئل اسمایلز. از کتابهای خوبی که در اخلاق نوشته اند این کتاب است. کتاب دیگری است به نام در آغوش خوشبختی. این هم کتاب خوبی است. الان یادم نیست که در کدامیک از این دو کتاب خوانده ام. نوشته بود: گناه غالبا انفجار است، مثل دیگ بخار که اگر آن را حرارت بدهند و هیچ منفذی و دریچۀ اطمینانی نداشته باشد، بالاخره انفجار پیش می آید. گفته بود: غالبا گناهان انفجار هستند، انسان منفجر می شود. منظورش این است که انسان به حکم اینکه یک موجود زنده است باید با طبیعت در حال مبادله باشد. آقای مهندسی بازرگان در کتابهایشان خیلی جاها این مطلب را بیان کرده اند که انسان با طبیعت دائما در حال مبادله است، یعنی از یک طرف نیرو و انرژی می گیرد و از طرف دیگر می خواهد مصرف کند. وقتی که انسان نیرو و انرژی می گیرد، این نیرویی را که گرفته (چه جسمی و چه روحی) باید یک جایی مصرف کند. خیال انسان هم همین طور است. بدن انسان وقتی نیرو می گیرد باید مصرف شود: زبان انسان بالاخره باید حرفی بزند، چشم انسان بالاخره باید چیزی را ببیند، گوش انسان بالاخره باید صدایی را بشنود، دست و پای انسان باید حرکتی کند؛ یعنی انسان نمی تواند مرتب از طبیعت انرژی بگیرد و بعد خود را نگه دارد و مصرف نکند. این مصرف نکردن مثل همان دیگ بخار بی منفذ است که مرتب حرارتش می دهند و بالاخره منفجر می-شود. افرادی که به دلیل تعین مآبی یا به هر دلیل دیگر اینها را در یک حالت بیکاری و به قول عربها در یک حالت «عطله» در می آورند، یعنی تمام وجودشان از نظر کار کردن و صرف انرژیهای ذخیره شده در یک حالت تعطیل می ماند، در حالی که خودشان هم متوجه نیستند نیروها سعی می کنند که به یک وسیله یرون آیند. راه صحیح و درست و مشروع که برایش باقی نگذاشته، از طریق غیرمشروع بیرون می آید. غالبا حکام، جانی از آب درمی آیند و یکی از علل جانی شدن آنان همین حالت تعطیل بودن و عطله از کار درست است، چون تعین مآبی اقتضا می کند که حاکم هیچ کاری از کارهای شخصی خود را انجام ندهد. مثلا اگر سیگاری هم می خواهد بکشد، اشاره نکرده کسی دیگری سیگار را آماده می کند و حتی کبریت را هم کس دیگری می کشد و خودش این مقدار هم زحمت نمی کشد که برای سیگارش کبریت بکشد. کفشش را می خواهد پایش کند، یک کسی فورا می آید پاشنه کش درآورده و کفشش را به پایش می کند. لباسش را می خواهد روی دوشش بیندازد، فورا کسی روی دوشش می اندازد. به یک وصفی درمی آید که همۀ کارهایش را دیگران انجام می دهند و او همین جور مربامانند، بیکار می نشیند و حتی طوری می شود که دست زدن به یک کار را – هرچند ساده و کوچک باشد – برخلاف شأن و حیثیت خود تشخیص می دهد.
دربارۀ یکی از امرای قدیم خراسان می گویند که جبۀ خز خوبی پوشیده بود. برای او قلیانی آوردند، قلیان تکانی خورد و آتش آن روی جبۀ خزش افتاد. برخلاف شأن خودش می دید که لباسش را تکان دهد تا آتش بیفتد. فقط گفت: «بچه ها» یعنی بیایید. تا آنها آمدند، جبه و مقداری از تنش سوخت. اصلا برخلاف شأن و حیثیت خود می دانست که جبۀ خود را تکان دهد، و حتی شنیدیم اگر می خواست بینی خود را پاک کند دیگری باید دستمال جلو دماغش می گرفت .
اینکه این اشخاص دست به هر جنایت و خیانتی می زنند برای همین است که آداب اجتماعی نمی گذارد که اینها انرژیهای خود را در راه صحیح مصرف کنند.