یک کلاس مناسب می تواند زمینه ساز رشد هوش هیجانی دانش آموزان باشد.
یادداشتی برای والدین کارل
جیمی و کارل اخیر با هم دوست شدند. از وقتی که جیمی و خانواده اش همسایه ی دیوار به دیوار آنها شدند، آنها برای همدیگر خیلی اهمیت نایل می شوند و در موقعیت های دشوار هوای همدیگر را دارند. کارل پسری است نسبتا خجالتی و وقتی احساسی عصبی یا ناراحت کننده به او دست می دهد لکنت زبان پیدا می کند. همکلاسی های کارل متوجه لکنت زبان او شده بودند و شروع به سربه سر گذاشتن او کردند. آنها ادای او را در می آوردند و دستش می انداختند، غالبا او را تحریک به یک واکنش خشن می کردند. در گذشته، این دست انداختن ها گاهی نتیجه اش یک درگیری فیزیکی بود. از زمانی که حضور جیمی در کنار کارل همیشگی شد، این درگیری ها متوقف شد؛ جیمی درشت و خشن بود.
یک روز، کارل با احمد از کلاس دیگری در حال بازی بود. ابتدا همه چیز به خوبی پیش می رفت؛ ناگهان کودکان از همه طرف شروع به دویدن کردند تا به تماشای یک زد و خورد بیایند. جیمی آن روز غایب بود و بنابراین کارل تنها مانده بود و مجبور بود از خودش دفاع کند. بعضی از کودکان کلاسش به کمکش آمدند، ولی کاری از دستشان بر نیامد چون پسرهای بزرگ تر، از سال بالایی ها که سعی در جدا کردن در کودک داشتند دور و بر کارل را گرفته بودند. خوشبختانه، کارل صدمه ای ندیده بود. اما بسیار ناراحت و سرخورده بود. او در گوشه ای از کلاس با احساس دلخوری نشست. بعد از زنگ تفریح کودکان به کلاس برگشتند.
خانم جانسون، معلم کلاس به محض ورود به کلاس می دانست که یک اتفاقی افتاده است. بعضی از کودکان دلخور بودند و در حال ورود به کلاس با هم پچ پچ می کردند. تعدادی از آنها می خواستند که به خانم جانسون بگویند چه اتفاقی افتاده، اما او تمایلی به شنیدن نداشت. او آنها را به سر جای خودشان فرستاد و درسش را شروع کرد.
او به طور مداوم مجبور می شد که از کودکان بخواهد تا به درس توجه کنند. نزدیک به پایان کلاس، او از کلاس خواست که کتاب هایشان را باز کنند و چند تمرین انجام بدهند.
در حالی که به اطراف کلاس می رفت تا جواب آنها را بررسی کند بسیار خشمگین بود که می دید بیشتر کودکان کار زیادی نکرده اند. او به طرف کارل رفت تا کار او را بررسی کند. او هیچ کاری نکرده بود. او روی تمام صفحه را خط خطی کرده بود. او کارل را سرزنش کرد و از او خواست که کار را در خانه تمام کند. سپس یادداشتی به والدین کارل با مضمون زیر در دفترش نوشت:
یک روز، کارل با احمد از کلاس دیگری در حال بازی بود. ابتدا همه چیز به خوبی پیش می رفت؛ ناگهان کودکان از همه طرف شروع به دویدن کردند تا به تماشای یک زد و خورد بیایند. جیمی آن روز غایب بود و بنابراین کارل تنها مانده بود و مجبور بود از خودش دفاع کند. بعضی از کودکان کلاسش به کمکش آمدند، ولی کاری از دستشان بر نیامد چون پسرهای بزرگ تر، از سال بالایی ها که سعی در جدا کردن در کودک داشتند دور و بر کارل را گرفته بودند. خوشبختانه، کارل صدمه ای ندیده بود. اما بسیار ناراحت و سرخورده بود. او در گوشه ای از کلاس با احساس دلخوری نشست. بعد از زنگ تفریح کودکان به کلاس برگشتند.
خانم جانسون، معلم کلاس به محض ورود به کلاس می دانست که یک اتفاقی افتاده است. بعضی از کودکان دلخور بودند و در حال ورود به کلاس با هم پچ پچ می کردند. تعدادی از آنها می خواستند که به خانم جانسون بگویند چه اتفاقی افتاده، اما او تمایلی به شنیدن نداشت. او آنها را به سر جای خودشان فرستاد و درسش را شروع کرد.
او به طور مداوم مجبور می شد که از کودکان بخواهد تا به درس توجه کنند. نزدیک به پایان کلاس، او از کلاس خواست که کتاب هایشان را باز کنند و چند تمرین انجام بدهند.
در حالی که به اطراف کلاس می رفت تا جواب آنها را بررسی کند بسیار خشمگین بود که می دید بیشتر کودکان کار زیادی نکرده اند. او به طرف کارل رفت تا کار او را بررسی کند. او هیچ کاری نکرده بود. او روی تمام صفحه را خط خطی کرده بود. او کارل را سرزنش کرد و از او خواست که کار را در خانه تمام کند. سپس یادداشتی به والدین کارل با مضمون زیر در دفترش نوشت:
والدین محترم
امروز کارل در کلاس توجهی به درس نداشت. او وقت خودش را با خط خطی کردن بر روی کتابش گذراند و تکلیفش را انجام نداد. خواهش می کنم با او تکالیف را تمام کنید
با احترام
خانم جانسون
مشکلات عاطفی دانش آموزان
در زندگی روزمره در مدرسه کودکان با مشکلات عاطفی زیادی برخورد می کنند. برای بعضی از آنها زندگی عاطفی شان می تواند غیر متعادل بشود یا احساس عدم امنیت به آنها دست بدهد. این مساله می تواند به اثرات منفی جدی نه فقط در روند یادگیری بلکه در زندگی کل آنها منجر بشود.
ما نباید هیجان ها را نادیده بگیریم چون می دانیم که آنها بسیار قدرتمندند. الیسون (۲۰۰۱) می گوید "هیجان ها توجه ما را بر می انگیزند؛ آنها در هسته ی مرکزی ساخت و کار دفاعی ما قرار دارند. "گرین اسپن (۱۹۹۷) می افزاید که "هیجان ها، بسیاری از مهم ترین عملکردهای مغز را خلق، سازماندهی و هماهنگ می کنند."
ما نباید هیجان ها را نادیده بگیریم چون می دانیم که آنها بسیار قدرتمندند. الیسون (۲۰۰۱) می گوید "هیجان ها توجه ما را بر می انگیزند؛ آنها در هسته ی مرکزی ساخت و کار دفاعی ما قرار دارند. "گرین اسپن (۱۹۹۷) می افزاید که "هیجان ها، بسیاری از مهم ترین عملکردهای مغز را خلق، سازماندهی و هماهنگ می کنند."
آموزش به کودکان
از آن جائی که ما می دانیم هیجان ها چنین تاثیری بر یادگیری کودکان و سلامت عمومی آنها دارد. ما باید به کودکان آموزش بدهیم که چگونه هوش هیجانی خود را پرورش دهند. گلمن (۱۹۹5) به اطلاع ما می رساند که "هوش هیجانی، بر عکس بهره ی هوشی، در زمان تولد تثبیت نمی شود. برعکس می تواند و می بایست آموزش داده شود" اولین آجر در ساختار هوش هیجانی خودآگاهی است. این پایه و اساس دیگر مهارت های هوش هیجانی است. گلمن می افزاید "این آگاهی از عواطف، پایه ی قابلیت هیجانی است و دیگر قابلیت ها مانند خویشتنداری هیجانی بر روی آن بنا شده اند."
خودآگاهی به معنای تشخیص احساسات آن گونه که رخ می دهند می باشد. کودکان نیاز دارند تا بیاموزند چگونه احساسات خود را بشناسند، بر آنها نام بگذارند و در مورد آنها سخن بگویند. آن ها همچنین نیازمند آموختن راهبردهای متفاوتی برای اداره کردن رنج های هیجانی به صورت مثبت می باشند. کودکان با این مهارت ها به دنیا نیامده اند؛ آنها تمرین های مهمی را برای پرورش این مهارت ها نیاز دارند. الیسون (۲۰۰۱) پند می دهد که "تمام کودکان به تمرین برای اداره کردن هیجانشان نیاز دارند، چون این یک مبحث رشدی محسوب می شود."
خودآگاهی به معنای تشخیص احساسات آن گونه که رخ می دهند می باشد. کودکان نیاز دارند تا بیاموزند چگونه احساسات خود را بشناسند، بر آنها نام بگذارند و در مورد آنها سخن بگویند. آن ها همچنین نیازمند آموختن راهبردهای متفاوتی برای اداره کردن رنج های هیجانی به صورت مثبت می باشند. کودکان با این مهارت ها به دنیا نیامده اند؛ آنها تمرین های مهمی را برای پرورش این مهارت ها نیاز دارند. الیسون (۲۰۰۱) پند می دهد که "تمام کودکان به تمرین برای اداره کردن هیجانشان نیاز دارند، چون این یک مبحث رشدی محسوب می شود."
نویسنده: هلن مافینی-شهناز بهمن
منبع: کتاب «پرورش هوش هیجانی کودکان»