گزیده‌ای از کرامات امام علی النقی(ع)

همزمان با فرا رسیدن سالروز ولادت امام دهم شیعیان، گزیده‌ای از کرامات و معجزات ایشان را بخوانید.
شنبه، 26 مرداد 1398
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گزیده‌ای از کرامات امام علی النقی(ع)
به گزارش راسخون به نقل از باشگاه خبرنگاران جوان، خداوند متعال برگزیدگانی را برای امنیت و آرامش بندگانش انتخاب کرده است تا به راه راست هدایت شوند و از گناهان و دام شیاطین در امان باشند. پیامبر اسلام (ص) و ائمه اطهار دارای مقام و منزلت والایی نسبت به برگزیدگان دیگر و  صاحب کرامات و معجزات زیادی هستند.

به مناسبت فرا رسیدن سالروز تولد امام دهم شیعیان، در این گزارش به گزیده ای از کرامات و معجزات امام هادی (ع) می پردازیم.

بر اساس روایات، متوکل می‌خواست لشکریانش را به امام هادی (ع) نشان دهد تا به خیال خودش با ترساندن امام (ع) از قیام ایشان جلوگیری کند. از این رو تمام لشکریانش را در میدان وسیعی جمع و مجهز کرد و امام هادی (ع) را به بلندی برد و لشکرش را به امام نشان داد.

امام هادی (ع) فرمود: آیا می‌خواهی من هم لشکرم را به تو نشان بدهم؟

متوکل گفت: بله

امام هادی (ع) دعایی کرد. ناگهان میان آسمان و زمین و میان مشرق و مغرب، فرشتگانی مسلح ظاهر شدند.

متوکل با تماشای این صحنه از هوش رفت. پس از آنکه به هوش آمد، امام هادی (ع) فرمود: ما در دنیا با شما درگیری نداریم و مشغول به امر آخرت هستیم؛ نترس و بیهوده به ما بدبین نباش.
بحارالانوار، ج ۵۰، ص ۱۵۸، ح ۱۴۴

بر اساس روایتی به نقل از محمد پسر حسن بن اشتر علوی: هرگاه امام هادی (ع) به قصر متوکل می‌رفت همه مردمی که بیرون قصر بودند،به احترامش از مرکب‌های خود پیاده می‌شدند تا او داخل بشود.

یک روز که همراه پدرم بیرون قصر بودم، شنیدم که برخی به یکدیگر گفتند: این بار برای آن جوان کم سن و سال از مرکب‌های خود پیاده نمی‌شویم.

ابوهاشم به آنان گفت: سوگند به خدا هرگاه امام هادی (ع) را ببینید با خواری و ذلت از مرکب‌های خود پیاده خواهید شد.

طولی نکشید که امام هادی (ع) تشریف آورد؛ وقتی نگاه جمعیت به امام افتاد، همگی آن‌ها حتی کسانی که سوگند خورده بودند این بار پیاده نشوند، از مرکب‌های خود پیاده شدند.

ابوهاشم به آنان گفت: مگر شما نبودید که می‌خواستید پیاده نشوید.

آن‌ها در جواب ابوهاشم گفتند: سوگند به خدا ما بی اختیار و بی اراده از مرکب‌های خود پیاده شدیم.
بحارالانوار، ج ۵۰، ص ۱۳۷، شماره ۲۰

هاشم به زید در خصوص کرامات امام هادی (ع) می‌گوید: با چشمان خودم دیدم شخص نابینایی را نزد امام هادی (ع) آوردند و امام (ع) او را بینا کرد. دیدم امام با گل، پرنده‌ای درست کرد و در آن دمید پرنده جان گرفت و پرواز کرد.

به امام گفتم: میان شما و حضرت عیسی (ع) تفاوتی نیست؟!

امام فرمودند: من از اویم و او از من است.
علامه مجلسی، بحارالأنوار، ج ۵۰، ص ۱۸۵، ح ۶۳

بر اساس روایتی از ابوهاشم جعفری: متوکل تالار آفتاب گیری درست کرده بود که پنجره‌های مشبک داشت و داخل آن پرندگان خوش آواز را رها ساخته بود. روز‌هایی که سران حکومت برای سلام رسمی و تبریک نزد او می‌آمدند، متوکل درون همین تالار می‌نشست، اما به دلیل سر و صدای پرندگان نه حرف دیگران را می‌شنید و نه دیگران حرفش را می‌شنیدند.

فقط وقتی که امام هادی (ع) وارد می‌شد، تمام پرندگان ساکت و آرام می‌شدند و تا وقتی آن حضرت (ع) از آنجا خارج نمی‌شد سر و صدایی نمی‌کردند.
بحار الانوار، ج ۵۰، ص ۱۴۸، ح ۳۴

بر اساس روایتی ازمحمد بن احمدمنصوری به نقل از عموی پدرش: روزی نزد متوکل رفتم، در حالتی که مشغول شرب خمر بود مرا هم دعوت به خوردن کرد، گفتم: من هرگز نخورده ام.

گفت: تو با علی بن محمد (العیاذ بالله) می‌خوری.

گفتم: تو نمی‌دانی که در دستت چیست؟ این سخنان تنها به تو ضرر می‌رساند و برای او زیانی ندارد.

این جسارت متوکل را خدمت امام هادی (ع) عرض نکردم، تا روزی فتح بن خاقان وزیر متوکل به من گفت: به متوکل گفته اند مالی از قم برای امام هادی (ع) می‌آید و دستور داده که من در کمین آن باشم و خبرش را به او برسانم. تو بگو بدانم که از کدام راه می‌آید؟ تا من در آن راه بروم. 

هنگامی که نزد امام هادی (ع) رفتم تا جریان را به ایشان بگویم، دیدم کسی آن جا است که نمی‌توانستم حرفی بزنم.

امام (ع) تبسم کرد و فرمود:‌ ای ابوموسی! خیر است، چرا آن پیغام اول را نیاوردی؟ (یعنی آن حرفی که اول متوکل راجع به امام هادی (ع) گفت)

گفتم: مولای من! ملاحظه تعظیم و اجلال شما را کردم. امام (ع) فرمود: مال امشب وارد می‌شود و ایشان به آن دست نمی‌یابند. امشب را اینجا بمان.

ابوموسی می‌گوید: شب را آنجا ماندم و چون امام هادی (ع) برای نماز شب برخاست، در رکوع سلام داد و نماز را قطع کرد و فرمود: آن مردی که منتظرش بودیم با مال آمده و خادم از ورودش جلوگیری می‌کند، برو مال را تحویل بگیر.

رفتم و انبانی را که مال در آن بود، گرفتم و خدمت امام (ع) بردم. به او بگو آن لباس را که آن زن قمی داد و گفت ذخیره جدّه من است، بده. رفتم و گفتم و او گفت: آری آن را خواهرم پسندید و با این عوض کرد. امام فرمود: خدا اموال ما را حفظ می‌کند، جبه را از شانه ات درآور. چون پیغام را رساندم و جبّه را از شانه اش بیرون آورد، غش کرد. حضرت بیرون آمده و شرح حالش پرسید. گفت: من (راجع به امامت شما) در شک بودم و اینک یقین کردم. 
اثبات الهد، ج ۶، ص ۲۲۵


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
اخبار مرتبط
موارد بیشتر برای شما