0
مسیر جاری :
گفت لقمان سرخسي کاي اله عطار

گفت لقمان سرخسي کاي اله

گفت لقمان سرخسي کاي اله شاعر : عطار پيرم و سرگشته و گم کرده راه گفت لقمان سرخسي کاي اله پس خطش بدهند و آزادش کنند بنده‌اي کو پير شد شادش کنند همچو برفي کرده‌ام موي...
رفت پيش بوعلي آن پير زن عطار

رفت پيش بوعلي آن پير زن

رفت پيش بوعلي آن پير زن شاعر : عطار کاغذي زر برد کين بستان ز من رفت پيش بوعلي آن پير زن جز ز حق نستانم از کس هيچ‌چيز شيخ گفتش عهد دارم من که نيز از کجا آوردي آخر احولي...
گفت آن ديوانه را مردي عزيز عطار

گفت آن ديوانه را مردي عزيز

گفت آن ديوانه را مردي عزيز شاعر : عطار چيست عالم، شرح ده اين مايه چيز گفت آن ديوانه را مردي عزيز همچو نخلي بسته از صد گونه رنگ گفت هست اين عالم پر نام و ننگ آن همه...
بعد از اين وادي توحيد آيدت عطار

بعد از اين وادي توحيد آيدت

بعد از اين وادي توحيد آيدت شاعر : عطار منزل تفريد و تجريد آيدت بعد از اين وادي توحيد آيدت جمله سر از يک گريبان برکنند رويها چون زين بيابان درکنند آن يکي باشد درين...
آن مريدي شيخ را گفت از حضور عطار

آن مريدي شيخ را گفت از حضور

آن مريدي شيخ را گفت از حضور شاعر : عطار نکته‌اي برگوي شيخش گفت دور آن مريدي شيخ را گفت از حضور آنگهي من نکته آرم در ميان گر شما روها بشوييد اين زمان پيش مستان نکته...
بود شيخي خرقه پوش و نامدار عطار

بود شيخي خرقه پوش و نامدار

بود شيخي خرقه پوش و نامدار شاعر : عطار برد از وي دختر سگبان قرار بود شيخي خرقه پوش و نامدار کز دلش مي‌زد چو دريا موج خون شد چنان در عشق آن دلبر زبون شب بخفتي با سگان...
آن مگس مي‌شد ز بهر توشه‌اي عطار

آن مگس مي‌شد ز بهر توشه‌اي

آن مگس مي‌شد ز بهر توشه‌اي شاعر : عطار ديد کندوي عسل در گوشه‌اي آن مگس مي‌شد ز بهر توشه‌اي در خروش آمد که کو آزاده‌اي شد ز شوق آن عسل دل داده‌اي در درون کندوم بنشاند...
گفت مردي مرد را از اهل راز عطار

گفت مردي مرد را از اهل راز

گفت مردي مرد را از اهل راز شاعر : عطار پرده شد از عالم اسرار باز گفت مردي مرد را از اهل راز هرچه مي‌خواهي به خواه و گير زود هاتفي در حال گفت اي پير زود مبتلا بودند...
ديده باشي کان حکيم بي خرد عطار

ديده باشي کان حکيم بي خرد

ديده باشي کان حکيم بي خرد شاعر : عطار تخته‌اي خاک آورد در پيش خود ديده باشي کان حکيم بي خرد ثابت و سياره آرد آشکار پس کند آن تخته پر نقش و نگار گه بر آن حکمي کند گاهي...
يوسف همدان که چشم راه داشت عطار

يوسف همدان که چشم راه داشت

يوسف همدان که چشم راه داشت شاعر : عطار سينه‌ي پاک و دل آگاه داشت يوسف همدان که چشم راه داشت پس فرو شو پيش از آن در تحت فرش گفت بر شو عمرها بالاي عرش چه بدو چه نيک،...