بود شيخي خرقه پوش و نامدار شاعر : عطار برد از وي دختر سگبان قرار بود شيخي خرقه پوش و نامدار کز دلش ميزد چو دريا موج خون شد چنان در عشق آن دلبر زبون شب بخفتي با سگان در کوي او بر اميد آنک بيند روي او گفت شيخا چون دلت گمراه شد مادر دختر از آن آگاه شد پيشهي ما هست سگباني و بس پير اگر بر دست دارد اين هوس بعد سالي عقد و مهماني کني رنگ ماگيري و سگباني کني خرقه را بفکند و شد در کار چست چون نبود آن شيخ اندر عشق سست قرب سالي از پي...