بود شيخي خرقه پوش و نامدار

بود شيخي خرقه پوش و نامدار شاعر : عطار برد از وي دختر سگبان قرار بود شيخي خرقه پوش و نامدار کز دلش مي‌زد چو دريا موج خون شد چنان در عشق آن دلبر زبون شب بخفتي با سگان در کوي او بر اميد آنک بيند روي او گفت شيخا چون دلت گم‌راه شد مادر دختر از آن آگاه شد پيشه‌ي ما هست سگباني و بس پير اگر بر دست دارد اين هوس بعد سالي عقد و مهماني کني رنگ ماگيري و سگباني کني خرقه را بفکند و شد در کار چست چون نبود آن شيخ اندر عشق سست قرب سالي از پي...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بود شيخي خرقه پوش و نامدار
بود شيخي خرقه پوش و نامدار
بود شيخي خرقه پوش و نامدار

شاعر : عطار

برد از وي دختر سگبان قراربود شيخي خرقه پوش و نامدار
کز دلش مي‌زد چو دريا موج خونشد چنان در عشق آن دلبر زبون
شب بخفتي با سگان در کوي اوبر اميد آنک بيند روي او
گفت شيخا چون دلت گم‌راه شدمادر دختر از آن آگاه شد
پيشه‌ي ما هست سگباني و بسپير اگر بر دست دارد اين هوس
بعد سالي عقد و مهماني کنيرنگ ماگيري و سگباني کني
خرقه را بفکند و شد در کار چستچون نبود آن شيخ اندر عشق سست
قرب سالي از پي اين کار شدبا سگي در دست در بازار شد
چون چنانش ديد گفت اي هيچ کسصوفي ديگر که بودش هم نفس
اين چرا کردي و هرگز اين که کردمدت سي سال بودي مرد مرد
زانک اگر پرده کني زين قصه بازگفت اي غافل مکن قصه دراز
با تو گرداند همي اين کار راحق تعالي داند اين اسرار را
سگ نهد از دست من بر دست توچون ببيند طعنه‌ي پيوست تو
خون شد و يک دم نيامد مرد راهچند گويم اين دلم از درد راه
وز شما يک تن نشد اسرارجويمن ببيهوده شدم بسيار گوي
آنگهي از حرف من آگه شويدگر شما اسرار دان ره شويد
جمله در خوابيد، کو رهبر کسيگر بگويم بيش ازين در ره بسي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما