خيز تا در صف عقل و عافيت جولان کنيم شاعر : سنايي غزنوي نفس کلي را بدل بر نقش شادروان کنيم خيز تا در صف عقل و عافيت جولان کنيم گوسفند نفس شهواني بدو قربان کنيم دشنه‌ي...

پسرا خيز تا صبوح کنيم شاعر : سنايي غزنوي راح را همنشين روح کنيم پسرا خيز تا صبوح کنيم از شرابي دو تا فتوح کنيم مفلسانيم يک زمان بگذار با ريا توبه‌ي نصوح کنيم باده...

خيز تا بر ياد عشق خوبرويان مي‌زنيم شاعر : سنايي غزنوي پس ز راه ديده باغ دوستي را پي زنيم خيز تا بر ياد عشق خوبرويان مي‌زنيم وز فروغ آتش مي چهره‌ها را خوي زنيم از نواي...

خيز تا ما يک قدم بر فرق اين عالم زنيم شاعر : سنايي غزنوي وين تن مجروح را از مفلسي مرهم زنيم خيز تا ما يک قدم بر فرق اين عالم زنيم در گذار مهره‌ي اصل بني آدم زنيم تيغ...

چندان بخوريم مي که از خود شاعر : سنايي غزنوي آگه نشويم زان که چنديم چندان بخوريم مي که از خود دل در خود و در جهان چه بنديم ما عاشق همت بلنديم مي‌گيريم ار چه دانشمنديم...

دستي که به عهد دوست داديم شاعر : سنايي غزنوي از بند نفاق برگشاديم دستي که به عهد دوست داديم در دام تعلق اوفتاديم زان زهد تکلفي برستيم طاعات ز سر فرو نهاديم از پيش...

تا من به تو اي بت اقتدي کردم شاعر : سنايي غزنوي بر خويش به بي دلي ندي کردم تا من به تو اي بت اقتدي کردم دين و دل خويش را فدي کردم از بهر دو چشم پر ز سحر تو در شهر...

دگر بار اي مسلمانان به قلاشي در افتادم شاعر : سنايي غزنوي به دست عشق رخت دل به ميخانه فرستادم دگر بار اي مسلمانان به قلاشي در افتادم همه خير و صلاح خود به باد عشق در دادم...

از همت عشق بافتوحم شاعر : سنايي غزنوي پا بسته‌ي عشق بلفتوحم از همت عشق بافتوحم بفزود ز آب روي روحم بربود ز بوي زلف عقلم وز روي نکوي او صبوحم از موي سياه اوست شامم...

تا بر آن روي چو ماه آموختم شاعر : سنايي غزنوي عالمي بر خويشتن بفروختم تا بر آن روي چو ماه آموختم ديده‌ي عقل و بصر بردوختم پاره کرده پرده‌ي صبر و صلاح تا چراغ وصل را...