0
مسیر جاری :
دوستان کهنه، دوستان نو افسانه‌ها

دوستان کهنه، دوستان نو

روزي چوپاني گلّه‌ي خود را در چراگاهي مي‌چراند که متوجّه شد گروهي از بزهاي وحشي به گلّه‌ي او پيوسته‌اند و با بزهاي او مشغول چرا هستند. چوپان‌، به هنگام غروب، بزهاي وحشي را همراه گلّه‌ي خود به غاري بُرد...
چاه‌کن هميشه ته چاه است افسانه‌ها

چاه‌کن هميشه ته چاه است

بزي و خري در مزرعه‌اي روزگار مي‌گذراندند. بز به خر که هميشه غذاي کافي در اختيار داشت، حسودي‌اش شد و روزي به او گفت: «زندگي تو مثل عذابي است که پاياني در آن به چشم نمي‌خورد. تو تا کي مي‌خواهي
دور از خطر افسانه‌ها

دور از خطر

دو قاطر با بارهايي سنگين همسفر بودند. يکي از آن دو صندوق‌هايي پر از پول به دوش مي‌کشيد و ديگري کيسه‌هايي پر از جو. قاطري که بار پول داشت، گردنش را صاف و سرش را بالا مي‌گرفت و زنگوله‌ي گردنش را
شکيبايي در برابر ترس افسانه‌ها

شکيبايي در برابر ترس

گاو نري که از دست شيري مي‌گريخت، به غاري پناه برد. غار پناهگاه بزهاي کوهي بود. بزها با ديدن گاو نر شروع به شاخ‌زدن به او کردند. گاو نر به آن‌ها گفت: «اگر جوابي به شاخ‌هاي‌تان نمي‌دهم براي اين نيست که
تغيير شکل افسانه‌ها

تغيير شکل

گربه‌اي عاشق جواني زيبارو شد و به آفروديت التماس کرد تا او را به زني زيبا تغيير شکل بدهد. آفروديت دلش به حال زار او سوخت و او را به آرزويش رساند. وقتي مرد جوان دخترک را ديد، عاشق او شد، با او
شرارت آشکار افسانه‌ها

شرارت آشکار

گربه‌اي شنيد که تعدادي از مرغ‌هاي مزرعه‌اي مريض شده‌اند. بنابراين لباس مبدل پوشيد، مثل دکترها کيفي با خود برداشت و خود را به مزرعه رساند. سپس بيرون مرغداني ايستاد و از پشتِ در، حال مرغ‌ها را پرسيد.
سفسطه‌ي گربه افسانه‌ها

سفسطه‌ي گربه

گربه‌اي به دنبال بهانه‌اي موجّه مي‌گشت تا خروسي را که گرفته بود، بخورد. او خروس را متّهم کرد که شب‌ها سر و صدا راه مي‌اندازد و نمي‌گذارد انسان‌ها راحت بخوابند. خروس از خود دفاع کرد که او با اين کار خود...
مارگزيده، از ريسمان سياه و سفيد هم مي‌ترسد افسانه‌ها

مارگزيده، از ريسمان سياه و سفيد هم مي‌ترسد

خانه‌اي را موش برداشته بود. گربه‌اي متوجّه موضوع شد، به آن‌جا رفت و تا مي‌توانست از آن‌ها خورد. کشتار بي‌رحمانه‌ي گربه، موش‌ها را به وحشت انداخت و همگي از ترس به سوراخ‌هاي‌شان پناه بردند. وقتي گربه
معامله‌ي پر ضرر افسانه‌ها

معامله‌ي پر ضرر

در مرغزاري اسبي و گرازي مشغول چرا بودند. گُراز مدام آب را گل‌آلود و علف‌ها را لگدمال مي‌کرد. اسب که دلش مي‌خواست هر طور شده گراز را گوشمالي دهد، از مردي شکارچي کمک خواست. شکارچي گفت کاري
 سزاي خودخواهي افسانه‌ها

سزاي خودخواهي

اسب و الاغي با صاحب خود سفر مي‌کردند. الاغ به اسب گفت: «اگر دلت مي‌خواهد من زنده بمانم، کمي از بار مرا بردار.» امّا اسب اعتنايي به او نکرد. الاغ که نمي‌توانست سنگيني آن‌همه بار را تحمّل کند، به زمين افتاد...