0
مسیر جاری :
به هيچ کس به ديده‌ي حقارت نگاه نکن افسانه‌ها

به هيچ کس به ديده‌ي حقارت نگاه نکن

خرگوشي از دست عقابي مي‌گريخت و به جست‌وجوي کمک به هرسو نگاه مي‌کرد. با اين‌همه تنها موجودي که ديد، سوسکي بياباني بود. خرگوش به ناچار از سوسک تقاضاي کمک کرد. سوسک او را به شجاعت و
 فرومايگان افسانه‌ها

فرومايگان

مدّت‌ها بود که نبردي سخت بين نهنگ‌ها و دلفين‌ها در گرفته بود. روزي ماهي ريزي خود را به سطح آب رساند و سعي کرد آن‌ها را با هم آشتي بدهد. امّا يکي از دلفين‌ها به او گفت: «ما ترجيح مي‌دهيم آن‌قدر با هم بجنگيم...
 به عمل کار برآيد افسانه‌ها

به عمل کار برآيد

خرچنگي به پسرش مي‌گفت که کج راه نرود و خود را به سنگ‌هاي خيس نمالد. فرزند به او پاسخ داد: «بسيار خب مادر، ولي شما که مي‌خواهيد مستقيم رفتن را به من بياموزيد، خودتان مستقيم برويد تا من راه رفتن شما را
آسيابان، پسرش و الاغ‌شان افسانه‌ها

آسيابان، پسرش و الاغ‌شان

آسياباني با پسر کوچک خود، الاغ‌شان را به بازار مال‌فروشان مي‌بردند تا آن را بفروشند. آن دو در ميان راه به دختراني که با هم مي‌گفتند و مي‌خنديدند، برخوردند. در اين هنگام يکي از دخترها به دوستان خود گفت:...
خودفريبي افسانه‌ها

خودفريبي

خواننده‌اي که ته صدايي بيش‌تر نداشت، تمام روز در خانه‌اي چنگ مي‌نواخت و آواز مي‌خواند. در و ديوار گچ‌اندود خانه صداي او را چنان تقويت مي‌کرد که مرد خود را خواننده‌اي تمام و کمال مي‌پنداشت. اين تصوّر باطل...
فقط يک تفاوت کوچک افسانه‌ها

فقط يک تفاوت کوچک

خرگوشي از ميان بوته‌ها بيرون پريد. سگي سر در پي او گذاشت امّا از آن‌جا که سگي تندرو نبود، از خرگوش جا ماند. چوپاني که شاهد ماجرا بود، هم‌چنان‌که به او مي‌خنديد، گفت: «عجب، جانور به اين کوچکي از تو تندتر...
رشوه‌ناپذير افسانه‌ها

رشوه‌ناپذير

دزدي شبرو تکّه‌ ناني براي سگ خانه انداخت تا ببيند مي‌تواند با آن او را خاموش کند يا نه. سگ به او گفت: «اوو هو! مي‌خواهي دهان مرا ببندي تا صاحبم را خبر نکنم؟ خيلي در اشتباهي. وقتي تو اين‌طور ناگهان مهربان...
ابله در حسرت عقل افسانه‌ها

ابله در حسرت عقل

رقص ميمون در جمع جانوران، تأثير بسياري بر آنان گذاشت و از اين‌رو او را به پادشاهي خود برگزيدند. با انتخاب ميمون، حسادت روباه به جوش آمد. روباه ميمون را به نزديکي دامي که مي‌شناخت و قطعه گوشتي در
ريا افسانه‌ها

ريا

چوپاني عادت کرده بود برّه‌هاي تازه‌زا و گوسفند‌هاي مرده را به سگ تنومندش بدهد. يک روز که گلّه وارد آغل مي‌شد، چوپان سگش را ديد که پيش بعضي از گوسفندهايش مي‌رود و با اشتياق‌ آن‌ها را در آغوش مي‌کشد.
بي‌علاقه افسانه‌ها

بي‌علاقه

الاغي و سگي که با هم همسفر شده بودند، کاغذي مهر و موم شده يافتند. الاغ کاغذ را برداشت و پس از شکستن مهر و گشودن آن در حالي که سگ گوش مي‌داد، شروع به خواندن کرد. تصادفاً نامه درباره‌ي کاه و جو و