0
مسیر جاری :
بند انگشتم کجا افتاده؟ ادبیات دفاع مقدس

بند انگشتم کجا افتاده؟

نیروهای ما پشت کانال صوئیپ مستقر بودند. سمت چپ، لشکر نجف بود و سمت راست هم بچه های ما. یعنی جایی که ما رفته بودیم هنوز با خط فاصله داشت.
چند روز بود نخوابیده بودند! ادبیات دفاع مقدس

چند روز بود نخوابیده بودند!

چهره غبار گرفته اش خیلی دوست داشتنی شده بود. حس عجیبی در مورد آقامرتضی یاغچیان داشتم. سریع دست به کار شدیم و بچه ها را فرستادیم جزیره. تا اینکه آخر سر حدود شصت نفر ماندیم. نیروها را برداشتم و رفتم کنار...
جنگ بین نفس و عشق ادبیات دفاع مقدس

جنگ بین نفس و عشق

حاج آقا همدانی در مقابل نیروها ایستاد. بسم الله الرحمن الرحیم را گفت و بدون هیچ مقدمه ای این طور آغاز کرد: « با درود و سلام بر شهیدانی که جنازه ی مطهرشان در منطقه بر جای مانده و دشمن بر روی جنازه ی آنها...
راه و رسم شیدایی (2) ادبیات دفاع مقدس

راه و رسم شیدایی (2)

چند روز قبل از شهادت، رضا به خانه تلفن می زند و هنگامی که همسرش از او می پرسد: «آقا رضا مرخصی نمی آیید؟» پاسخ می دهد: «شما تقاضای مرخصی از بنده نکنید.»
راه و رسم شیدایی (1) ادبیات دفاع مقدس

راه و رسم شیدایی (1)

روزهای اول جنگ بود و در اوج درگیری شبیخونی بودیم که رزمندگان به سپاه دشمن زده بودند. تیری به کتف شهید «ناصر مکارم» اصابت کرده بود و باعث انفجار نارنجک از ضامن کشیده ای که در دستش بود شد. دست ناصر قطع
اسوه های پایداری (3) ادبیات دفاع مقدس

اسوه های پایداری (3)

عملیّات والفجر مقدماتی بود. نیمه های شب عملیّات، به آتشبار ما ابلاغ شد که، بایستی سه عرّاده توپ به جلو منتقل شود تا بتوان با برد مناسب نیروی تکاور را پشتیبانی نمود.
اسوه های پایداری (2) ادبیات دفاع مقدس

اسوه های پایداری (2)

حدود ساعت یک بامداد به منطقه ی عملیّاتی «والفجر مقدماتی» رسیدیم. قرار بود به محض شکستن خط وارد عمل شویم. وقتی از ماشین پیاده شدیم، چند چادر دیدیم. جلوتر که رفتیم او را دیدم که در آن سرمای شدید، اسلحه بر...
اسوه های پایداری (1) ادبیات دفاع مقدس

اسوه های پایداری (1)

کیان پور در عملیّات «والفجر 8» به عنوان «مسؤول معاونت واحد حفاظت- اطلاعات» خودش به شناسایی دقیق منطقه می پردازد. یکی از همرزمانش، در این باره از زبان خود کیانپور نقل قول می کند که گفت: « پیش از شروع
خاطراتی از ایثار شهدا (3) ادبیات دفاع مقدس

خاطراتی از ایثار شهدا (3)

در بیمارستان، دکتر هاشمی که از رفقای برادرم بود، تا مرا دید، فوراً خندید و گفت حاج آقا، ناراحت نباش. حال خانم تان خوب شده و فشار خون شان را کنترل کردیم. یک ساعت پیش او را به منزل بردند. ولی بچه ی شما متأسفانه...
خاطراتی از ایثار شهدا (2) ادبیات دفاع مقدس

خاطراتی از ایثار شهدا (2)

عراقی ها سینه ی آسمان و زمین را به گلوله بسته بودند. خدا خدا می کردم گلوله ها با انبار مهمات برخورد نکنند. هواپیمایی در آسمان دیده شد. ابوذر فریاد کشید: «عراقی است!!»