0
مسیر جاری :
بر من از عشقت شبيخون بود دوش سنایی غزنوی

بر من از عشقت شبيخون بود دوش

بر من از عشقت شبيخون بود دوش شاعر : سنايي غزنوي آب چشمم قطره‌ي خون بود دوش بر من از عشقت شبيخون بود دوش در کنار از ديده جيحون بود دوش در دل از عشق تو دوزخ مي‌نمود ...
الا اي دلرباي خوش بيا کامد بهاري خوش سنایی غزنوی

الا اي دلرباي خوش بيا کامد بهاري خوش

الا اي دلرباي خوش بيا کامد بهاري خوش شاعر : سنايي غزنوي شراب تلخ ما را ده که هست اين روزگاري خوش الا اي دلرباي خوش بيا کامد بهاري خوش چو شد آراسته گيتي به بوي نوبهاري خوش...
برخيز و برو باده بيار اي پسر خوش سنایی غزنوی

برخيز و برو باده بيار اي پسر خوش

برخيز و برو باده بيار اي پسر خوش شاعر : سنايي غزنوي وين گفت مرا خوار مدار اي پسر خوش برخيز و برو باده بيار اي پسر خوش و اندوه جهان باد شمار اي پسر خوش باده خور و مستي...
دلم برد آن دلارامي که در چاه زنخدانش سنایی غزنوی

دلم برد آن دلارامي که در چاه زنخدانش

دلم برد آن دلارامي که در چاه زنخدانش شاعر : سنايي غزنوي هزاران يوسف مصرست پيدا در گريبانش دلم برد آن دلارامي که در چاه زنخدانش زره مويي که چون تيرست بر عشاق مژگانش پريرويي...
اي جهان افروز دلبر اي بت خورشيد فش سنایی غزنوی

اي جهان افروز دلبر اي بت خورشيد فش

اي جهان افروز دلبر اي بت خورشيد فش شاعر : سنايي غزنوي فتنه‌ي عشاق شهري شمسه‌ي خوبان کش اي جهان افروز دلبر اي بت خورشيد فش زين جهان حيله‌ساز و روزگار کينه کش گاه آن آمد...
اي سنايي جان ده و در بند کام دل مباش سنایی غزنوی

اي سنايي جان ده و در بند کام دل مباش

اي سنايي جان ده و در بند کام دل مباش شاعر : سنايي غزنوي راه رو چون زندگان چون مرده بر منزل مباش اي سنايي جان ده و در بند کام دل مباش ور نباشي خاک معني آب بي حاصل مباش ...
بامدادان شاه خود را ديده‌ام بر مرکبش سنایی غزنوی

بامدادان شاه خود را ديده‌ام بر مرکبش

بامدادان شاه خود را ديده‌ام بر مرکبش شاعر : سنايي غزنوي مشک پاشان از دور زلف و بوسه باران از لبش بامدادان شاه خود را ديده‌ام بر مرکبش از براي بوسه چيدن گرد سايه‌ي مرکبش...
اي پسر ميخواره و قلاش باش سنایی غزنوی

اي پسر ميخواره و قلاش باش

اي پسر ميخواره و قلاش باش شاعر : سنايي غزنوي در ميان حلقه‌ي اوباش باش اي پسر ميخواره و قلاش باش بر سر کويي که باشي فاش باش راه بر پوشيدگي هرگز مرو سال و مه اين نقش...
اي دل اندر نيستي چون دم زني خمار باش سنایی غزنوی

اي دل اندر نيستي چون دم زني خمار باش

اي دل اندر نيستي چون دم زني خمار باش شاعر : سنايي غزنوي شو بري از نام و ننگ و از خودي بيزار باش اي دل اندر نيستي چون دم زني خمار باش در صف ناراستان خود جمله مفلس وار باش...
اي سنايي دل بدادي در پي دلدار باش سنایی غزنوی

اي سنايي دل بدادي در پي دلدار باش

اي سنايي دل بدادي در پي دلدار باش شاعر : سنايي غزنوي دامن او گير و از هر دو جهان بيزار باش اي سنايي دل بدادي در پي دلدار باش گر نبود از عمري اندر عشق او عيار باش دل به...