دلم برد آن دلارامي که در چاه زنخدانش
دلم برد آن دلارامي که در چاه زنخدانش
شاعر : سنايي غزنوي
هزاران يوسف مصرست پيدا در گريبانش دلم برد آن دلارامي که در چاه زنخدانش زره مويي که چون تيرست بر عشاق مژگانش پريرويي که چون ديوست بر رخسار زلفينش دم عيسي ست پنداري ميان لعل و مرجانش به يک دم ميکند زنده چو عيسي مرده را زان لب ازين دو چشم گريانم از آن لبهاي خندانش حلاوت از شکر کم شد چو قيمت آورد نوشش گرم باور نميداري بيا بنگر به دندانش ندارد لب کس از ياقوت و مرواريد تر دندان فرو ريزد چو مهر و ماه بر ياقوت گويانش که تا هر گوهري بيني که عکسش در شب تاري از آن اندر گريبانش بود خورشيد تابانش اگر پيراهن ماهم به مانند فلک آمد فرود آيد ز گردون و برآيد از گريبانش و يا خورشيد پنداري به پيراهن همي هر شب چرا هر دو به هم بينيم از آن رخسار رخشانش نشست ما اگر کوهست و او چون ماه بر گردون هزاران دل چو او جمعست در زلف پريشانش بلا و غارت دلهاست آن زلفين او ليکن