0
مسیر جاری :
اول گردون ز رنج در تابم کرد مسعود سعد سلمان

اول گردون ز رنج در تابم کرد

در اشک دوديده زير غرقابم کرد اول گردون ز رنج در تابم کرد واندر زندان به ناز در خوابم کرد پس بخشش نوساخته اسبابم کرد گرگل گيرم به دست خاري شده گير هر ابر که بنگرم غباري شده گير
اي دلاراي روزن زندان مسعود سعد سلمان

اي دلاراي روزن زندان

ديدگان را نعيم جاويدي اي دلاراي روزن زندان شب مرا ماه و روز خورشيدي بي‌محاق و کسوف بادي از آنک فلک مشتري و ناهيدي همه سعدم تويي از آن که مرا
اي خروس ايچ ندانم چه کني مسعود سعد سلمان

اي خروس ايچ ندانم چه کني

نه نکو فعلي و نه پاک تني اي خروس ايچ ندانم چه کني نه مسلماني و نه برهمني سخت شوريده طريقي است ترا به همه وقتي پيوسته کني طيلسان داري و در بانگ نماز
گفتم تو مرا مرثيت کني مسعود سعد سلمان

گفتم تو مرا مرثيت کني

خويشان مرا تعزيت کني گفتم تو مرا مرثيت کني در هر هنري تربيت کني فرزند مرا چون برادران تا قاف پر از قافيت کني يابي به جهان عمر تا که قاف
اي خواجه بوالفرج نکني ياد من مسعود سعد سلمان

اي خواجه بوالفرج نکني ياد من

تا شاد گردد اين دل ناشاد من اي خواجه بوالفرج نکني ياد من هرکس که هست بنده و آزاد من داني که هست بنده و آزاد تو شادم بدان که هستي استاد من نازم بدان که هستم شاگرد تو
چه کين است با من فلک را به دل؟ مسعود سعد سلمان

چه کين است با من فلک را به دل؟

که هر روز يک غم کند بيستم چه کين است با من فلک را به دل؟ هوايي همي بيهده زيستم از اين زيستن هيچ سودم نبود چه گويم از اين عمر بر چيستم؟ اگر مهرباني بپرسد مرا
گردن و گوش غزل و مدح را مسعود سعد سلمان

گردن و گوش غزل و مدح را

بي‌حد پيرايه و زيور زديم گردن و گوش غزل و مدح را با فلک سفله بسي سر زديم بي‌مر با بخت درآويختيم دست بدين قبضه‌ي خنجر زديم سود نديديم ز نوک قلم
معروف‌تر از من به جهان نيست خردمند مسعود سعد سلمان

معروف‌تر از من به جهان نيست خردمند

پس بسته چراام به چنين جايي مجهول؟ معروف‌تر از من به جهان نيست خردمند نه مرده و نه زنده نه برکار و نه معزول! نه خفته نه بيدار نه ديوانه نه هشيار
در وفات محمد علوي مسعود سعد سلمان

در وفات محمد علوي

خواستم زد به نظم يک دو نفس در وفات محمد علوي زشت باشد که شعر گويد کس باز گفتم که در جهان پس از او
دريغا جواني و آن روزگار مسعود سعد سلمان

دريغا جواني و آن روزگار

که از رنج پيري تن آگه نبود دريغا جواني و آن روزگار اميد من از عمر کوته نبود نشاط من از عيش کمتر نشد در اين مه که هرگز در آن مه نبود ز سستي مرا آن پديد آمده است