مسیر جاری :
ما به امام قول داده ايم
بچّه ها مي خندند. مي گويد: «از همين حوالي پيدا کردم. خدا پدر صاحبش را بيامرزد.» از چهره ي گرفته ي مهدي مي فهمم که ناراحت شده است. نگاهش جور ديگري است. ناگهان صدايش درمي آيد: «با چه مجوّزي اين کفش ها را...
حالا ديگر غمي ندارم
يکي از برادران هيأت مؤتلفه و از همرزمان شهيد عراقي بيان مي کرد که روزي دو نفر از سربازخانه آمدند پيش ما و گفتند که ما مدّت سربازيمان تمام شده است و گارد جاويدان شاه هم هستيم. خوب است در اين جرياني که همه...
اول اندرز، دوم شدت
او علاقه ي زيادي به پدر و مادر داشت. بارها والدين او به پادگان آموزش پلاژ آمده تا او را بهمراه خود به شهر بازگردانند. اما با خوشرويي تمام و متانت خاص آنان را دلداري و تسکين مي داد و آنها را از عمل خود...
اعلان بيعت با امام تا شهادت
در منطقه ي بيشه اردو زده بوديم و روزي براي خورشت ترشي به فکر تهيه ي غوره افتاديم. آن روز به اتفاق يکي از دوستان، از درختي که در آن حوالي بود و صاحبش را نمي شناختيم، مقداري غوره چيديم و غذا آماده شد، اما...
تغيير نگاه به زندگي
او حتي اينقدر پايبند مسائل شرعي بود که به خاطر مطالعاتش رساله ي ناطق شده بود و تا آنجا که مي توانست مسائل شرعي را به بچه ها آموزش مي داد و نيز به دليل اينکه مبادا کاري خلاف شرع انجام دهد، محاکمات را خودش...
سزاي اهانت به امام
فکر مي کنم سال56 بود. من که خبر نداشتم چه اتفاقي افتاده است. فقط شب قبل مهدي به خانه برگشته بود و صبح در روستا ولوله افتاده بود. اعضاي سپاهي دانش و کدخدا به قدري عصباني بودند که اگر کارد مي خوردند، خونشان...
سيم را قطع کرد تا ترانه پخش نشود
چشمم دنبال «قاسم» بود؛ ولي پيدايش نمي کردم. در پايگاه، يک دسته از بچّه ها گوشه اي جمع شده بودند. يک راست سراغشان رفتم. قاسم آن جا بود. داوود هم ميان جمعيّت ايستاده بود و تماشا مي کرد. در حلقه ي بسيجيان،...
پرداخت خمس، شرط رفت و آمد
ما هر دو براي آقاي کوپا کار مي کرديم. حاج يونس، هنگام ظهر، همان نيم ساعتي که مي توانست استراحت کند، مشغول خواندن درسش مي شد. دمِ غروب هم ده دقيقه زودتر کار را تعطيل مي کرد و مي گفت:
شيداي شريعت
در روستاي ما، تمام خواهران و مادران ما چادر به سر مي کردند و يدالله به طور کلّي خيلي روي بچّه محلهايش تعصّب داشت و اگر کسي مزاحم آنان مي شد، به شدّت ناراحت مي شد.
گر بر سر نفس خود اميري، مردي!
يکروز کت معلمهايش را برمي داشت و به جايش چادر مي گذاشت و روز ديگر عکس شاه و فرح را از اول کتابهايش مي کند. وقتي او را در حال کندن عکسها ديدم، با وحشت گفتم: «مهدي چکار مي کني؟ مي خواهي به خاطر اين چند تا...