مسیر جاری :
ديدار امام در نجف اشرف
با آن سن کمش مدام نگران حلال و حرام بود. هيچوقت نشد وقتي که براي جمع کردن علف مي رفت، ميوه اي از درختي بکند يا حتّي ميوه ي پوسيده اي از زير درخت بردارد. دقّت عجيبي روي اين مسائل داشت. يادم هست که يکبار...
وقتي کمرمان شکست، ديگر تکليف ندارم
از ديگر خصوصيات شهيد خرازي اخلاص بود و اين در تمام اعمال و حرکات و رفتار او نمايان بود. حاج حسين اصلاً در فکر مقام و منصب و درجه و ارتقاء نبود و اگر فرماندهي لشکر را هم پذيرفته بود به اصرار پذيرفته بود....
مواظب باش خودت را گم نکني
با توجه به روحيه خاص شهيد در اصرار بر انجام فرائض، امر به معروف و نهي از منکر و فعاليتهاي نسبتاً زياد ارشادي در دانشگاه اروميه، بعنوان يک عنصر مذهبي مورد توجه و انگشت نماي مسؤولين و افراد دانشگاه بود....
مي خواهمت بعد از خدا
با شروع جنگ زندگي ما رنگ ديگري به خود گرفت. حسين مرد جنگ شد و هيچ چيز جلودارش نبود. تصميم جبهه رفتن را گرفته بود. اما مسؤولان کارخانه، چند بار مانعش شدند و گفتند: «ما به شما نياز داريم.»
طاقت ماندن ندارم
انسان به طور در ظرف اجتماع مي تواند دو جور زندگي کند: 1- خود را بدست روزگار و حوادث آن بسپرد، هر چه پيش آيد خوش آيد. 2- زندگي خود را براساس وظيفه شناسي و طرح و برنامه ريزي استوار کند.
جوانيم را فدايت مي کنم
خانم اجازه بده بره چه کارش مي شه کرد؟ براي اسلام و قرآن و رهبر مي خواهد بره ديگه. آرام شده بودم. سرم را پائين انداختم و سکوت کردم. پدرش خنديد و گفت: سکوت علامت رضاست.
بين تکليف کجاست؟
چند ماه قبل از ازدواجش با هم صميمي شده بوديم. روزي به من گفت: «داود! مي خواهم ازدواج کنم و وظيفه ي ديني خودم را انجام بدم».
اسلام عزيز تر از همه چيز است
قلبها مي تپد. نفسها در سينه حبس شده اند. حسين خراّزي در سکوت عميقي است. آيا گردان امام رضا کجاست و چه مي کند؟ موحد دوست در چه حال است؟ خدايا خرمشهر چه مي شود؟ خرازي آتشفشاني خفته بود که هر آن امکان داشت...
براي روي مين که خوبم!
يکي از دو شب مانده به عمليات شهيد «بدالحميد صالح نژاد» نيروها را جمع کرد و برايشان صحبت کرد. از امدادهاي غيبي و اميد به نصرت الهي و قيامت سخن بسيار گفت. و پس از آن خاطره شب عاشورا را براي نيروها زنده کرد...
سنگر من، حجله ي من است
شب عمليات والفجر 8 خيلي به او اصرار کردم که برايم يادداشتي بنويس، چون از گريه ها ي شبانه اش معلوم بود که رفتني است. او در مقابل اصرار من مي گفت: «ما چه قابليم که يادداشت مان قابل باشد؟»