مسیر جاری :
کوزهی خیاط
خیاطی بود که کنار قبرستان شهر دکانی داشت و توی دکانش کوزهای داشت. هر مردهای را که از جلوی دکانش به قبرستان میبردند، او سنگی در کوزه میانداخت. بعد آخرین روز ماه، سنگها را درمیآورد و میشمرد.
دختر خیاط و پسر پادشاه
خیاطی سه دختر داشت. یک روز پسر پادشاه آمد در دکانش و گفت: «میخواهم لباسی از گُل برای من بدوزی.»
شاهزاده ابراهیم و فتنهی خونریز
پادشاهی پسری به نام «ابراهیم» داشت. روزی شاهزاده ابراهیم به دنبال شکار بود که به غاری رسید. پیرمردی توی غار بود. پیرمرد به عکسی که توی دستش بود نگاه میکرد و گلوله گلوله اشک میریخت.
مروارید گرانبها
روزی پادشاه و وزیرش از راهی میگذشتند. در راه، یک مروارید گرانبها پیدا کردند، پادشاه گفت: «مروارید را من دیدهام و مال من است.»
قیزلرخان
مادری بود که فقط هفت تا پسر داشت. پسرها دلشان میخواست یک خواهر داشته باشند. اتفاقاً زد و مادرشان باردار شد. چندماهی به دنیا آمدن بچه مانده بود که پسرها گفتند: «مادر! ما میریم سفر، وقتی برگشتیم، اگر...
مطیع و مطاع
جوان بیکاری بود به نام «مطیع». روزی به شهر رفت تا کاری پیدا کند. بین راه ماهیگیری جلوی او را گرفت و گفت: «ماهی بزرگی تو تورم افتاده. اگر کمک کنی اون رو بیرون بکشیم، مزدت رو میدم!»
تلیهزار
پادشاهی بود، سه پسر داشت. پسرها به سن ازدواج رسیده بودند. پادشاه، به هر کدام یک کیسه طلا داد و گفت: «این پولها را هر جور دلتان خواست، خرج کنید!»
دختر خیاط و شاهزاده
مرد خیاطی با زنش زندگی میکرد. آنها بچه نداشتند. روزی درویشی دم درآمد و سیبی به آنها داد. زن سیب را خورد و باردار شد، اما نه ماه بعد، یک کدو حلوایی زایید.
کیسهی گندم
روزی روزگاری، مرد کم عقلی با زنش در دهکدهای زندگی میکرد. یک روز زنش به او گفت: «آردمون تموم شده، برو خونهی پدرم، گندم بیار که نون بپزم و شکم بچهها رو سیر کنم.»
دختر حاجی صیاد
حاجی صیاد دختری داشت و دختر، معلمی. صیاد میخواست همراه خانوادهاش به مکه برود. معلم در جلد صیاد رفته بود که مبادا دخترش، پری را هم ببرد که از درس و مشق عقب خواهد ماند. صیاد دنبال کسی بود که