0
مسیر جاری :
بچه‌هايي در خانه‌ي درختي افسانه‌ها

بچه‌هايي در خانه‌ي درختي

در زمانهاي دور مردي زندگي مي‌كرد كه سه فرزند داشت: دو پسر و يك دختر. همسر او مدتي پيش مرده بود و كسي نبود از بچه‌ها مراقبت كند. مرد تصميم گرفت خانه‌اش را به جايي ببرد كه وقتي خودش در مزرعه كار
قلب ميمون افسانه‌ها

قلب ميمون

لب دريا درخت انبه‌ي بزرگي روييده بود كه نيمي از شاخه‌هايش روي زمين و نيمي ديگر روي آب بود. روي اين درخت آشيانه‌ي يك ميمون بود. ميمون تمام روز روي شاخه‌هاي درخت بازي مي‌كرد؛ تاب مي‌خورد و
چرا خورشيد و ماه در آسمان زندگي مي‌كنند؟ افسانه‌ها

چرا خورشيد و ماه در آسمان زندگي مي‌كنند؟

در زمانهاي خيلي دور، خورشيد و آب به خوبي و خوشي روي زمين زندگي مي‌كردند. خورشيد هميشه به خانه‌ي آب مي‌رفت و ساعتها پيش او مي‌ماند؛ اما آب هيچ وقت به خانه‌ي خورشيد نمي‌رفت. تا اينكه روزي خورشيد
طبل جادويي افسانه‌ها

طبل جادويي

در زمانهاي خيلي دور، حاكم ثروتمندي زندگي مي‌كرد كه پنجاه همسر، صدها فرزند، هكتارها زمين و هزاران بَرده داشت. با اين حال، او حاكمي مهربان و عادل بود و مردم سرزمينش همه شاد و راضي بودند.
مشكل آهنگر افسانه‌ها

مشكل آهنگر

در زمانهاي قديم، آهنگري به نام " والوكاگا" بود كه در كارش خيلي ماهر بود. هر روز عده‌ي زيادي بيرون كارگاهش مي‌ايستادند و كار كردن او را كه براي كشاورزها بيل، براي شكارچي‌ها نيزه و چاقو، براي مردها زره
بچه‌هاي كوزه‌اي افسانه‌ها

بچه‌هاي كوزه‌اي

در دهكده‌اي، در دامنه‌ي كوههاي بلند، زني تنها زندگي مي‌كرد. شوهرش سالها پيش مُرده بود و بچه‌اي هم براي او باقي نگذاشته بود. زن سالهاي پيري‌اش را در سختي و تنهايي مي‌گذراند و هميشه دلش پر از غم و غصّه بود.
خرگوش و كفتار افسانه‌ها

خرگوش و كفتار

سالها قبل وقتي در جايي از آفريقا قحطي شده بود، خرگوش و كفتاري به هم رسيدند. خرگوش به كفتار گفت: « تو چقدر لاغري!»
سنجاب چه ديد؟ افسانه‌ها

سنجاب چه ديد؟

روزي از روزهاي گرم تابستان، مار سبز كوچكي بعد از اينكه غذاي سيري خورد، هوس كرد جاي راحتي پيدا كند و كمي استراحت كند. او علفِ نرم و درازي را در زير درختي پيدا كرد و بعد روي آن چنبره زد و به خواب
خرگوش و انبار ذرت افسانه‌ها

خرگوش و انبار ذرت

يكي بود، يكي نبود. دهكده‌اي بود كه تمام حيوانات آن كشاورزي مي‌كردند. در آن سال، خرگوش و بقيه‌ي حيوانات، مدتها كار كرده بودند. وقتي محصولشان رسيد، همه با هم ذرتها را دسته كردند و به انبارهاي ذرت بردند.
جادوي مار افسانه‌ها

جادوي مار

سالها پيش، هيزم شكني با همسر و دختر و پسرش زندگي مي‌كرد. دختر، مهربان و خوش خلق بود؛ اما پسر خشن و خودخواه بود و هميشه از حرفهاي پدر و مادرش سرپيچي مي‌كرد. خانه‌ي آنها در دهكده‌اي زيبا بود. پدر