0
مسیر جاری :
سيلي نقد افسانه‌ها

سيلي نقد

شيري خرگوشي را خفته يافت و آماده‌ي خوردن او شد که ناگهان چشمش به آهويي افتاد. شير، خرگوش را رها کرد و سر در پي آهو گذاشت. در اين ميان خرگوش از سر و صدايي که بلند شده بود، بيدار شد و پا به فرار
به سود ديگران افسانه‌ها

به سود ديگران

در يکي از روز‌هاي گرم تابستان شيري با گرازي هم‌زمان به چشمه‌ي کوچکي رسيدند. در اين هنگام بين آن دو، بر سر اين‌که کدام يک اوّل آب بنوشد، نبردي مرگبار درگرفت. امّا همين‌که لحظه‌اي دست از زد و خورد
خلع سلاح افسانه‌ها

خلع سلاح

شيري عاشق دختر برزگري شد و از او خواستگاري کرد. برزگر نه دلش مي‌آمد دخترش را به جانوري وحشي بدهد و نه جرئت مخالفت داشت. بنابراين چاره‌اي انديشيد و به شير گفت که با ازدواج او و دخترش کاملاً موافق
شيرها و آدم‌ها افسانه‌ها

شيرها و آدم‌ها

روزي شيري و آدمي همسفر شدند. آن دو هم‌چنان که راه مي‌رفتند لاف مي‌زدند و به هم فخر مي‌فروختند. در ميان راه به سنگي برخوردند که نقش آدميزادي در حال خفه کردن شير، بر آن کنده شده بود.
خون آشام افسانه‌ها

خون آشام

ازوپ، در شهر ساموس و به هنگام محاکمه‌ي مردي فريبکار، براي مردم صحبت مي‌کرد. او براي آن‌ها تعريف کرد که روباهي از رودخانه‌اي مي‌گذشت امّا به گودالي عميق غلتيد و هرچه کرد نتوانست خود را از آن
تجربه، بهترين آموزگار است افسانه‌ها

تجربه، بهترين آموزگار است

شيري در شکار با الاغ و روباهي شريک شد. وقتي به‌قدر کافي شکار کردند، شير از الاغ خواست تا آن‌ها را تقسيم کند. الاغ آن‌چه را شکار کرده بودند به سه قسمت مساوي تقسيم کرد و به شير گفت تا يکي از آن سه قسمت
چاه کن هميشه ته چاه است افسانه‌ها

چاه کن هميشه ته چاه است

خر و روباهي با هم متّحد شدند و به شکار رفتند. وقتي شيري سر راه آن‌ها ظاهر شد، روباه بوي خطر را احساس کرد. او خود را به شير رساند و با او به توافق رسيد تا در برابر تضمين امنيت خودش، خر را به شير بسپارد....
بهره ی بی زحمت افسانه‌ها

بهره ی بی زحمت

شيري با خرسي بر سر تصاحب آهو برّه‌اي دعواي‌شان شد. آن دو چنان به جان هم افتادند و چنان يکديگر را زدند که هر دو نيمه‌جان از حال رفتند.
ماهي خرد و ماهي درشت افسانه‌ها

ماهي خرد و ماهي درشت

ماهيگيري تور خود را از دريا بيرون کشيد و ماهيان درشت بسياري را که در آن گرفتار آمده بودند، روي زمين ريخت. ماهيان خرد بسياري نيز به درون تور ماهيگير راه يافته بودند امّا به‌دليل کوچکي توانسته بودند از
درسي براي ساده لوحان افسانه‌ها

درسي براي ساده لوحان

کلاغي روي شاخه‌ي درختي نشسته بود و تکه گوشتي را که دزديده بود، به منقار داشت. روباهي او را ديد و تصميم گرفت گوشت را از چنگ او درآورد. روباه زير درخت ايستاد و شروع به تعريف زيبايي و بزرگي کلاغ کرد.