مسیر جاری :
هشداري عليه تهمت
راهزني در راه مردي را کشت. وقتي رهگذران به تعقيب مرد پرداختند، قرباني خونآلود خود را رها کرد و گريخت. گروهي که از برابر او ميآمدند علّت آلودگي دستهايش را پرسيدند. مرد پاسخ داد که چند لحظه پيش از درخت...
نشنيدن پند خردمندان
لاکپشتي از عقابي خواست تا به او پرواز بياموزد. عقاب به او گفت که طبيعت، جسم او را براي پرواز نساخته است. امّا لاکپشت بيش از پيش اصرار کرد. بنابراين عقاب او را در ميان چنگالهاي خود به آسمان برد و از...
چرا بالا بلندان ساده لوحاند؟
پس از آنکه زئوس انسان را آفريد، به هِرمِس گفت تا به جسم آنها هوش و خرد بيفزايد. هِرمِس پيمانهاي ساخت و در جسم همه پيمانهاي از هوش و خرد ريخت. مقدار هر پيمانه براي رسيدن به تمام نقاط بدن افراد کوتاهقد...
کشتهي محبّت
ميگويند ميمونها دوقلو ميزايند؛ امّا فقط به يکي از آنها توجّه ميکنند. آنها به بچّهي مورد علاقهي خود با مهر و محبّت غذا ميدهند ولي بچّهي ديگرشان را به حال خود رها ميکنند. مشيّت خداوندي را ببينيد؛...
بهترين شيوهي دفاع
ماري از اينکه مردم او را لگد ميکردند به زئوس شکايت کرد. زئوس به او گفت: «اگر نفر اوّلي را که تو را لگد کرد، نيش ميزدي، نفر بعدي پيش از لگد کردن تو، بيشتر از نفر اوّلي درنگ ميکرد.»
دشمن خوني
ماري خود را به کودکي روستايي رساند و او را با نيش زهرآلودش کشت. پدر کودک که از اين جسارت مار خشمگين شده بود، تبري برداشت و به قصد کشتن مار جلوي لانهي او منتظر ماند. همينکه مار سرش را از سوراخ بيرون آورد،...
دروغ شاخدار
مسافران دريا براي وقت گذراني در طي سفر، اغلب سگهاي دستآموز مالتي يا ميمون با خود به کشتي ميبردند. يکبار يکي از مسافران با خود ميموني به کشتي ميبَرَد. هنگامي که کشتي از دماغهي سانيوم
لاکِ لاک پشت چگونه به پشت او چسبيد؟
زئوس تمام جانوران را به ميهماني ازدواجش دعوت کرد. امّا از ميان آنها فقط لاکپشت به ميهماني نيامد. روز بعد زئوس دليل غيبت لاکپشت را از او پرسيد. لاکپشت گفت: «هيچ جا مثل خانه نميشود.»
غريزهي تقليد
ميموني روي شاخهي درختي بلند نشسته بود و ماهيگيراني را که در رودخانه تور ميانداختند، تماشا ميکرد. وقتي ماهيگيرها دست از کار کشيدند و براي خوردن غذا کمي از تورشان فاصله گرفتند، ميمون از درخت پايين
اتّحاد عليه دشمن مشترک
ماري و راسويي بهجاي کشتن موش که عادت ديرينهي هردو بود، به جان هم افتادند.
موشها که آن دو را مشغول دعوا ديدند، از سوراخهايشان بيرون آمدند و به تماشا ايستادند. وقتي چشم مار و راسو