مسیر جاری :
زاغچهاي که ميخواست عقاب باشد
عقابي از بالاي صخرهاي بلند به پايين شيرجه رفت و برّهاي را از ميان گلّه ربود. زاغچهاي که شاهد ماجرا بود، حسودياش شد و براي چشم و همچشمي با عقاب در حالي که به شدّت بال ميزد، خود را به پشت قوچي از
عهدشکني
کلاغي که به دامي گرفتار شده بود، به درگاه آپولون ناليد که اگر او را نجات دهد، به نيايش و پرستش او بپردازد. امّا وقتي حاجت او برآورده شد، به عهدهي که بسته بود، عمل نکرد. از قضا مدّتي بعد دوباره گرفتار...
پاداش محبّت
برزگري عقابي را در دام ديد. برزگر چنان تحت تأثير زيبايي پرنده قرار گرفت که او را از بند آزاد کرد. عقاب نيز به او نشان داد که پرندهاي قدرشناس است. يک روز که برزگر زير سايهي ديواري نيمهويران نشسته بود،...
سزاي خيانت
عقابي و روباهي مادّه با هم دوست شدند و براي آنکه آشنايي و دوستي خود را محکمتر کنند، تصميم گرفتند در نزديک هم زندگي کنند. عقاب بالاي درختي بلند آشيانه کرد و همانجا تخم گذاشت. روباه نيز در همان اطراف،...
آهسته و پيوسته
خرگوشي و لاکپشتي بر سر اينکه کدام يک تندتر ميروند، با هم بحث ميکردند و چون بحث آنها بهجايي نرسيد، تصميم گرفتند در زمان و مکاني معيّن با هم مسابقه بدهند. خرگوش چنان بهسرعت خود اطمينان داشت که
تبر را به ريشهي درخت ميزنند
درخت صنوبري و بوتهي خاري با هم بحث ميکردند. صنوبر خودستايي ميکرد و ميگفت: «تو چهطور خودت را با من مقايسه ميکني؟ من بلند و زيبا هستم و براي ساختن سقف معبدها و بدنهي کشتيها به کار ميروم.»
عبرت ناپذير
شيري بيمار که در غاري به حال مرگ افتاده بود، به رفيق صميمياش روباه گفت: «اگر ميخواهي من زنده بمانم و از بستر بيماري برخيزم، زبان چرب و نرمت را بهکار بگير و گوزن بزرگي را که توي جنگل زندگي ميکند، به...
چشم وهم چشمي ابلهانه
در يکي از گردهماييهاي جانوران، ميمون از جا برخواست و مشغول رقصيدن شد. تمام حاضران از برنامهي او خوششان آمد و بهشدّت برايش کف زدند. شتري که آنجا بود چنان حسودياش شد که تصميم گرفت تحسين ديگران را
گوزن يک چشم
گوزني که يک چشمش کور بود، براي چرا به ساحل دريا رفت. گوزن که از سوي دريا خطري احساس نميکرد، از ترس شکارچياني که ممکن بود از خشکي به او نزديک شوند، طوري حرکت ميکرد که چشم سالمش به سمت خشکي و
انتقام به هر بهاي ممکن
زنبوري روي سر ماري جا خوش کرد و با نيشهاي پيدرپيِ خود او را آزار داد. مار که از درد بيطاقت شده بود و نميدانست چگونه از شکنجهگرش انتقام بگيرد، سرش را زير چرخ گاري گذاشت و بدين ترتيب هر دو از ميان رفتند.