عبرت ناپذير

شيري بيمار که در غاري به حال مرگ افتاده بود، به رفيق صميمي‌اش روباه گفت: «اگر مي‌خواهي من زنده بمانم و از بستر بيماري برخيزم، زبان چرب و نرمت را به‌کار بگير و گوزن بزرگي را که توي جنگل زندگي مي‌کند، به چنگ
چهارشنبه، 28 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
عبرت ناپذير
 عبرت ناپذير

نويسنده: ازوپ
بازنويسي: اس. اي. هندفورد
برگردان: حسين ابراهيمي (الوند)
شيري بيمار که در غاري به حال مرگ افتاده بود، به رفيق صميمي‌اش روباه گفت: «اگر مي‌خواهي من زنده بمانم و از بستر بيماري برخيزم، زبان چرب و نرمت را به‌کار بگير و گوزن بزرگي را که توي جنگل زندگي مي‌کند، به چنگ من بينداز زيرا براي دل و جگر او لحظه شماري‌ مي‌کنم.»
روباه به دنبال گوزن به جنگل رفت و او را که جست‌وخيزکنان به اين‌سو و آن‌سو مي‌رفت، ديد. روباه پس از احوالپرسي کمي با او جست‌وخيز و بازي کرد و بعد به او گفت: «خبر خوشي برايت دارم. مي‌داني که شير، سلطان جانوران، همسايه‌ي من است. امّا شير، بيمار و در حال مرگ است و قصد دارد يکي از جانوران جنگل را به جانشيني خود انتخاب کند. به اعتقاد او در ميان جانوران، گراز بي‌فکر، خرس تنبل، پلنگ عصباني و ببر مغرور است. امّا گوزن به‌دليل جثّه‌ي تنومند، عمر طولاني و شاخ‌هايي که مارها را مي‌ترساند، براي جانشيني او از همه شايسته‌تر است. خلاصه کنم، شير تو را براي فرمانروايي بر جانوران انتخاب کرده است. حالا چه مژدگاني‌اي به من مي‌دهي که اين خبر را برايت آوردم؟ زودباش بگو، من عجله دارم.
مي‌داني که شير در هر کاري با من مشورت مي‌کند و ممکن است الان چشم به راه من باشد. به هر حال اگر پند روباهي پير را مي‌پذيري به صلاح توست که با من به ديدن شير بيايي و تا هنگامي که او مي‌ميرد در کنارش بماني.»
گوزن با شنيدن حرف‌هاي روباه دچار خود‌خواهي و غرور شد و بدون کوچک‌ترين بدگماني‌ با روباه به غار شير رفت. شير به‌محض ديدن گوزن به‌سوي او خيز برداشت امّا موفّق به دريدن او نشد. گوزن که فقط گوشش پاره شده بود، پا به فرار گذاشت و خود را به جنگل رساند. روباه که زحمت‌هايش به هدر رفته بود، از نوميدي پنجه‌هايش را به هم کوبيد و شير از شدّت گرسنگي و اندوه، نعره کشيد.
آن‌گاه شير از روباه خواست تا بار ديگر بختِ خود را بيازمايد و سعي کند گوزن را دوباره به غار برگرداند. روباه به شير گفت: «وظيفه‌ي سخت و دشواري را به دوش من مي‌گذاري. با اين‌همه به‌خاطر تو اين کار را مي‌کنم.» سپس در حالي که به حقه‌هاي ديگرش مي‌انديشيد، مثل سگي شکار به تعقيب گوزن پرداخت. در بين راه از چوپان‌هايي که سر راهش بودند، سراغ گوزني زخمي را گرفت. آن‌ها نيز مسيري را که گوزن از آن‌جا به درونِ جنگل رفته بود، به روباه نشان دادند. روباه گوزن را يافت که پس از فراري شتاب‌زده کم‌کم آرامش خود را به‌دست مي‌آورد و او را به حماقت متهم کرد. گوزن که موهايش از خشم سيخ شده بودند، به او گفت: «شيّادِ دغل، ديگر گول حرف‌هايت را نمي‌خورم. اگر يک قدم ديگر جلو بيايي، هر چه ديدي از چشم خودت ديدي. برو آن‌هايي را فريب بده که تو را نمي‌شناسند. براي جانشيني سلطان جانوران هم بهتر است دنبال کس ديگري بگردي.»
منبع مقاله :
هندفورد، اس. اِي و ديگران؛ (1392)، افسانه‌هاي مردم دنيا (جلدهاي 9 تا 12)، ترجمه‌ي حسين ابراهيمي (الوند) و ديگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما