زاغچه‌اي که مي‌خواست عقاب باشد

عقابي از بالاي صخره‌اي بلند به پايين شيرجه رفت و برّه‌اي را از ميان گلّه ربود. زاغچه‌اي که شاهد ماجرا بود، حسودي‌اش شد و براي چشم و هم‌چشمي با عقاب در حالي که به شدّت بال مي‌زد، خود را به پشت قوچي از
جمعه، 30 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
زاغچه‌اي که مي‌خواست عقاب باشد
 زاغچه‌اي که مي‌خواست عقاب باشد

نويسنده: ازوپ
بازنويسي: اس. اي. هندفورد
برگردان: حسين ابراهيمي (الوند)
عقابي از بالاي صخره‌اي بلند به پايين شيرجه رفت و برّه‌اي را از ميان گلّه ربود. زاغچه‌اي که شاهد ماجرا بود، حسودي‌اش شد و براي چشم و هم‌چشمي با عقاب در حالي که به شدّت بال مي‌زد، خود را به پشت قوچي از قوچ‌هاي گلّه رساند. امّا چنگال‌هايش در ميان پشم‌هاي قوچ گير کرد و هر چه بال و پر زد نتوانست خود را رها کند. آن‌گاه چوپان از راه رسيد، متوجّه ماجرا شد و زاغچه را گرفت. او بال‌هاي پرنده را کند و شب‌هنگام او را با خود به خانه برد تا بچّه‌هايش با آن بازي کنند. وقتي بچّه‌هاي چوپان از او پرسيدند که اين چه‌جور پرنده‌اي است، چوپان پاسخ داد: «اين زاغچه‌ است؛ امّا تمرين عقاب شدن مي‌کند!»
اگر به کسي قوي‌تر از خود حسادت کني، نه‌تنها مايه‌ي عذاب خود بلکه مايه‌ي خنده‌ي ديگران نيز خواهي شد.
منبع مقاله :
هندفورد، اس. اِي و ديگران؛ (1392)، افسانه‌هاي مردم دنيا (جلدهاي 9 تا 12)، ترجمه‌ي حسين ابراهيمي (الوند) و ديگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما