مسیر جاری :
موشک استثنايي
در سراسر کشور، شادي و شور موج ميزد و همه در تدارک جشن عروسي تنها پسر پادشاه بودند. شاهزادهي جوان آن روز قرار بود پس از يک سال انتظار، عروس زيباي خود را ببيند. عروس که يک شاهزادهي بسيار
حکايت بلبل و گل سرخ
او گفته بود: «اگر مهر مرا ميخواهي، شاخهاي گل سرخ به من هديه کن تا در مهماني شاهزاده در کنارت باشم.»
دوستان وفادار
يک روز صبح، موش آبي پير با چشمان ريز و درخشنده و نافذ، سبيل پرپشت خاکستري و دم دراز و سياه از سوراخش بيرون آمد. در کنارهي برکه، چند اردک کوچک شنا ميکردند که بيشتر به قناريهاي زرد شباهت
شاهزادهي خوشبخت
شاهزاده از فراز سکويي در بلنداي شهر به مردم مينگريست. او در واقع مجسمهي شاهزادهاي خوشاقبال و کامروا بود که روزگاري در اين شهر ميزيسته و اکنون تنديسِ زراندودش با چشماني از ياقوت کبود درخشان و
بلبل
لازم است بدانيد که امپراتور چين، مردي چيني است و همهي دوروبريهاي او هم چيني هستند. اين داستان سالّها پيش اتّفاق افتاده ولي اتّفاقاً به همين دليل ارزش آن را دارد که قبل از اينکه همه فراموشش کنند دوباره...
آنچه ميشود خلق کرد
روزي روزگاري، مرد جواني بود که مطالعه ميکرد تا داستاننويس شود. مرد ميخواست تا عيد پاک آن سال داستاننويس شود و زن بگيرد و با داستاننويسي زندگي کند. مرد ميدانست که براي اين کار حتماً بايد
جک خله
در منطقهاي دوردست، در قلب کشوري يک عمارت اشرافي قرار داشت. در اين عمارت، مالکي با دو پسرش زندگي ميکرد؛ پسرهايي که فکر ميکردند عقل کل هستند. پسرها ميخواستند به ديدار دختر پادشاه بروند و
توک کوچولو
بله، اسم پسرک توک کوچولو بود. البته اسم واقعياش توک نبود امّا وقتي نميتوانست درست حرف بزند ميگفت اسمم توک است و منظورش "چارلي" بود، و اگر کسي ميدانست، منظورش را خوب ميفهميد. آن روز توک
هر کاري پيرمرد ميکند درست است
ميخواهم داستاني برايتان بگويم که در بچگي شنيدهام. هر بار که به اين داستان فکر ميکنم به نظرم قشنگتر ميآيد چون داستانها هم مثل خيلي از مردم وقتي پير ميشوند قشنگتر ميشوند.
داستان يک مادر
مادر کنار بچّهي کوچکش نشست: خيلي غصه ميخورد. ميترسيد بچّهاش بميرد. رنگ از صورت کوچولوي کودک پريده و چشمهايش بسته بود. نفسنفس ميزد. گاهي آنقدر عميق نفس ميکشيد که انگار دارد آه ميکشد، و