يك افسانه‌ي كهن آفريقايي

بچه‌هاي كوزه‌اي

در دهكده‌اي، در دامنه‌ي كوههاي بلند، زني تنها زندگي مي‌كرد. شوهرش سالها پيش مُرده بود و بچه‌اي هم براي او باقي نگذاشته بود. زن سالهاي پيري‌اش را در سختي و تنهايي مي‌گذراند و هميشه دلش پر از غم و غصّه بود.
شنبه، 17 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
بچه‌هاي كوزه‌اي
 بچه‌هاي كوزه‌اي

نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: رضوان دزفولي
 

در دهكده‌اي، در دامنه‌ي كوههاي بلند، زني تنها زندگي مي‌كرد. شوهرش سالها پيش مُرده بود و بچه‌اي هم براي او باقي نگذاشته بود. زن سالهاي پيري‌اش را در سختي و تنهايي مي‌گذراند و هميشه دلش پر از غم و غصّه بود.
در تمام اين سالها، او هر روز خانه‌اش را جارو مي‌زد؛ از رودخانه آب مي‌آورد؛ از جنگل هيزم مي‌آورد و در تنهايي غذايش را مي‌خورد. او زمين بزرگي داشت كه در آن سبزي مي‌كاشت و موز پرورش مي‌داد. به خاطر همين، بيشتر وقتش را با كَندن علفها و بيل زدن زمين پر مي‌كرد.
زن هميشه آرزو مي‌كرد كه كاش، فرزنداني داشت تا در كارها به او كمك كنند. زنهاي ديگري كه در آن دهكده زندگي مي‌كردند، از او خوششان نمي‌آمد. هر وقت او را - كه از كار خسته شده بود - مي ديدند، مسخره‌اش مي‌كردند و مي‌گفتند: « او حتماً زن بدي است كه خداوند فرزندي به‌اش نداده است.»
در آن قسمت آفريقا - جايي كه اين داستان در آن اتفاق افتاد - اعتقاد مردم اين بود كه خداوند، روي قله‌ي كوههاي بلند زندگي مي‌كند. براي همين صبحهاي زود و شبها به طرف كوهها نگاه مي‌كردند و دست به دعا مي‌بردند. زنِ تنها هم همين كار را مي‌كرد. او هر روز از خداوند مي‌خواست كه برايش كمكي بفرستد. او آن قدر دعا كرد و دعا كرد تا بالاخره خداوند به دعاهايش جواب داد.
يك روز صبح، زن چند تا دانه‌ي كدو در مزرعه‌اش كاشت. چيزي نگذشت كه فهميد بوته‌هايش خيلي سرحال هستند و هر روز، بزرگتر مي‌شوند. صبحها وقتي از خواب بيدار مي‌شد، دهانش از تعجب باز مي‌ماند، چون مي‌ديد كه بوته‌ها كلّي بزرگتر شده‌اند. چيزي نگذشت كه گلهاي كدو تبديل به ميوه شدند. زن هر روز با دقت علفهاي هرز را مي‌كَند. خوب مي‌دانست كه به زودي مي‌تواند، كدوها را بچيند و خشكشان كند و در بازار بفروشد. مردم از اين كدوها به جاي كوزه و ملاقه استفاده مي‌كردند.
يك روز وقتي زن مشغول بيل زدن بود، ناگهان غريبه‌اي را در كنار خودش ديد. او خيلي تعجب كرد؛ چون صداي پاي كسي را نشنيده بود.
غريبه، مردي زيبا و بلند قد بود. او لبخندي زد و به زن گفت: « من از طرف خدايي كه در كوههاست آمده‌ام تا به تو مژده بدهم.‌ اي زن... دعاهايت به گوش خداوند رسيده است. از اين كدوها خوب مراقبت كن! خداوند با اين كدوها خوشبختي را به تو هديه خواهد كرد.»
مرد همان طور كه ناگهاني آمده بود، ناگهاني هم غيب شد. زن كه دهانش از تعجب بازمانده بود، به اين ماجرا فكر كرد. مي‌دانست كه اين چيزها را خواب نديده است.
از آن روز به بعد، زن سخت‌تر از قبل در مزرعه كار كرد. پيش خودش فكر مي‌كرد كه اين كدوها از چه راهي مي‌توانند او را خوشبخت كنند؟
يكي دو هفته بعد، كدوها آماده‌ي برداشت شد. زن با دقت آنها را از بوته جدا كرد و به خانه برد. بعد گوشت داخلشان را خالي كرد و گذاشتشان روي طاقچه تا خشك شوند. بين كدوها كدويي بود كه از بقيه خيلي بهتر بود. زن آن را كنار اجاق گذاشت؛ به اين اميد كه زودتر از كدوهاي ديگر خشك بشود و خودش از آن استفاده كند.
فرداي آن روز صبح زود، زن به مزرعه رفت تا علفهاي دور درختهاي موزها را از ريشه دربياورد. وقتي او در خانه نبود، مرد قاصد به خانه‌اش آمد. مرد دستش را روي كدوي كنار آتش گذاشت و آن را تبديل به پسر جوان كرد. بعد دستش را به كدوهاي ديگر زد و هر كدام از آنها را تبديل به يك بچه كرد.
وقتي قاصد ناپديد شد، خانه پر از بچه‌هايي بود كه مي‌گفتند: « كتيت... كتيت... برادر بزرگ ما را بياور پايين!»
با اين صداها پسري كه دَم آتش نشسته بود، بلند شد و به بچه‌هاي ديگر كمك كرد تا از بالاي طاقچه پايين بيايند.
هيچ كس در دهكده نمي‌دانست كه چه اتفاقي در آن خانه افتاده است. بچه‌ها هر كدام شادي كنان به طرفي رفتند. يكي جارو را برداشت و خانه را جارو كرد. آن يكي، علفها را كَند و به مرغها هم غذا داد. دو نفرشان از رودخانه آب آوردند و ظرف آبي را كه بيرون در بود، پر از آب كردند. بچه‌هاي كوچكتر هم به جنگل رفتند و يك دسته بزرگ هيزم آوردند. فقط "كتيت" بود كه هيچ كاري نمي‌كرد. او پسر باهوشي نبود و كارش اين بود كه تمام مدت گوشه‌اي بنشيند و ساده لوحانه لبخند بزند و به حرفهاي ديگران گوش كند.
وقتي تمام كارهاي خانه تمام شد. بچه‌ها دوباره فرياد زدند: « كتيت... كتيت... دوباره ما را بگذار بالا!»
كتيت هم كه بزرگترين بچه بود، آنها را بالاي تيرهاي چوبي اتاق گذاشت. همه دوباره تبديل به كدو شدند. كتيت هم سر جايش نشست و دوباره تبديل به كدو شد.
زن آرام آرام در حالي كه پشته‌اي از علفهاي خشك را روي پشتش گذاشته بود، به طرف خانه‌اش برگشت. مي‌خواست با آن علفها، سقف خانه‌اش را تعمير كند. وقتي چشمش به داخل اتاق افتاد، از خوشحالي فرياد كشيد. با عجله تمام گوشه كنارهاي خانه را گشت تا ببيند چه كسي همه‌ي اين كارها را انجام داده است؛ اما هر چه گشت، كسي را پيدا نكرد. به خانه‌ي همسايه‌ها رفت و به آنها گفت: « كسي تمام كارهايم را انجام داده. شما نمي‌دانيد چه كسي اين كارها را كرده؟»
همسايه‌ها جواب دادند: « يك مشت بچه را ديديم كه اطراف خانه‌ات اين طرف و آن طرف مي‌رفتند. ما فكر كرديم از فاميلهاي تو هستند. به خاطر همين، چيزي نپرسيديم.»
زن به خانه آمد و مشغول پختن شام شد. او حيران مانده بود كه چه كسي تمام كارها را انجام داده است. ناگهان به ياد حرف قاصد افتاد كه به او گفته بود اگر از كدوها به خوبي مراقبت كني، خداوند با آنها تو را خوشبخت مي‌كند. با اين فكر، زن از خودش پرسيد: « اين همان خوشبختي است؟»
روز بعد، ماجرا تكرار شد. بچه‌ها از كتيت خواستند تا آنها را از بالاي تيركهاي اتاق پايين بياورد. آنها دوباره تمام روز را كار كردند. سقف خانه را هم با علفهايي كه زن آورده بود، تعمير كردند. تعدادي از همسايه‌ها با شنيدن صداي بچه‌ها، آرام از خانه‌هايشان بيرون آمدند. آنها بچه‌ها را ديدند كه مشغول كار بودند. بعد هم ديدند كه بچه‌ها داخل كلبه رفتند و ديگر صدايي از آنها شنيده نشد.
وقتي زن دوباره به خانه آمد، ديد كه امدادگرهاي غيبي‌اش تمام كارها را انجام داده‌اند. خانه بيرون رفت و رو به كوهها ايستاد و از خداوند تشكر كرد؛ اما هنوز نمي‌دانست كه جريان از چه قرار است. بچه‌هاي كدويي هيچ ردي از خودشان باقي نگذاشته بودند.
همسايه‌ها روز به روز بيشتر كنجكاو مي‌شدند. براي همين، فرداي آن روز - وقتي زن به مزرعه رفت - يواشكي به خانه‌ي او آمدند و از پشت پنجره، داخل كلبه را نگاه كردند. ناگهان ديدند كه كدوي دَم اجاق تبديل به پسري شد. بعد صداهايي شنيدند، « كتيت... كتيت برادر بزرگ... ما را بياور پايين!»
زنها با ديدن اين صحنه، با دهانهايي كه از تعجب باز مانده بود، دويدند و از آنجا رفتند.
آن شب وقتي زن به خانه برگشت، همه‌ي همسايه‌ها منتظرش بودند تا ماجرا را از اول برايش تعريف کنند. وقتي زن حرفهاي آنها را شنيد، تصميم گرفت كه خودش ببيند اصل ماجرا چيست.
فرداي آن روز، زن طوري نشان داد كه انگار مي‌خواهد به مزرعه برود؛ اما كمي كه رفت، راهش را به طرف خانه كج كرد. مي‌خواست از نزديك ببيند كه در خانه‌اش چه اتفاقهايي مي‌افتد.
بچه‌ها مثل هميشه، بلافاصله به طرف بيرون خانه دويدند. ناگهان چشمشان به زن افتاد كه شگفت زده آنها را نگاه مي‌كرد. او به بچه‌ها گفت: « پس شما همان بچه‌هايي هستيد كه به من كمك مي‌كنيد؟ از شما متشكرم.»
آنها حرفي نزدند و مثل هميشه كار روزانه‌شان را شروع كردند. فقط كتيت بود كه بيكار گوشه‌اي نشسته بود.
وقتي كار تمام شد، دوباره بچه‌ها از كتيت خواستند آنها را روي طاقچه بگذارد؛ اما زن به آنها اجازه نداد كه بروند و به آنها گفت: « حالا شما بچه‌هاي من هستيد. نمي‌خواهم دوباره تبديل به كدو بشويد. من براي شما غذا مي‌پزم. شب هم همگي روي زمين مي‌خوابيم.»
از آن روز به بعد، زن بچه‌ها را پيش خودش نگه داشت. بچه‌ها در كارهاي خانه و مزرعه به او كمك مي‌كردند. چيزي نگذشت كه زن ثروتمند شد. توانست سبزيها، موزها، گوسفند و بزهايش را به كمك بچه‌ها پرورش بدهد و بفروشد. فقط كتيت بود كه تمام روز كنار آتش مي‌نشست و با چوبهايي كه برادر و خواهرهايش به خانه آورده بودند، آتش را روشن نگه مي‌داشت.
مدتها گذشت. بچه‌ها بزرگ و بزرگتر شدند. در اين مدت، زن هميشه خداوند را شكر مي‌كرد؛ اما وقتي ثروت زن خيلي زياد شد، بناي بهانه گيري از كتيت را گذاشت. او هميشه كتيت را به خاطر شل و ول بودنش مسخره مي‌كرد.
يك روز، وقتي زن وارد خانه شد، كتيت را كه كنار آتش دراز كشيده بود، نديد. پايش به او گير كرد و به زمين افتاد. ديگي كه داشت تويش شام مي‌پخت، افتاد و غذاها روي زمين ريخت. ديگ گِلي هم شكست. زن با عصبانيت از جا بلند شد و در حالي كه غذاها را از صورتش پاك مي‌كرد، گفت: «‌اي موجود شل بيكار... چندبار به تو گفتم جلوي پا نخواب! از بچه‌اي مثل تو انتظار بيشتري هم نمي‌شود داشت. تو يك كدوي احمقي!»
زن صدايش را جوري بالا برده بود كه بچه‌هاي ديگرش هم صدايش را شنيدند.
- اصلاً همه‌ي شما چيزي جز كدو نيستيد! مرا بگو كه براي اينها آشپزي مي‌كنم!
زن آن قدر عصباني شده بود كه صدايش مرتب بلند و بلندتر مي‌شد. با فرياد او، اول كتيت تبديل به كدو شد. بعد از او هم تك تك بچه‌ها به زمين افتادند و تبديل به كدو شدند.
زن كه فهميد چرا چنين اتفاقي افتاده، ناگهان به خود آمد و در حالي كه دستهايش را به هم فشار مي‌داد، با خود گفت: « چقدر نادان بودم كه به بچه‌هايم گفتم شما چيزي جز كدو نيستيد! حالا طلسم شادي من شكسته شده. من فرزندانم را از دست دادم و خدا را خشمناك كردم.»
همين طور هم شد. بچه‌ها هرگز پيش او برنگشتند و زن دوباره تنها شد.
منبع مقاله :
آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانه‌‌هاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط