مسیر جاری :
انگشتر زنها مارون
یكی بود، یكی نبود. در زمانهای قدیم پادشاهی بود. این پادشاه عمرش را كرد و وقتی داشت میمرد و نفسهای آخر را میكشید، رو كرد به فرزندش كه بعد از من از ثروت و دارائی خودت درست و خوب استفاده كن. بعد از...
بی بی نگار و میسس قبار
یكی بود یكی نبود. زنی بود كه حامله نمیشد. روزی رفت پای درخت خشكیدهی نظر كردهی نزدیك خانهشان و گریه و زاری كرد و گفت: «خدایا! من نذر میكنم كه اگر دختردار شدم، همیشه به این درخت خشك خدمت كند و اگر...
انار خاتون
روزی بود، روزگاری بود. زنی بود كه با تنها دخترش كه اسمش انار خاتون بود، زندگی میكرد. زد و مادره دیوی را دید و عاشق آن دیو شد و جانش را برای دیوه میداد. خوب مادره دیو را برداشت و به خانه آورد و تو اتاقی...
همان است كه از اول بود
یكی بود، یكی نبود. زیر گنبد كبود، غیر از خدا هیچ كی نبود. در زمانهای قدیم پادشاهی بود به نام شاه عباس. هر وقت كه كسی از مردم ناراحت میشد یا گرهی میافتاد تو كارش، دل شاه عباس درد میگرفت و میفهمید كه...
چوپان كچل
در زمانهای قدیم، چوپان كچلی بود كه هر روز گاو و گوسفندهای مردم ده را میبرد به صحرا و میچراند و با مزدی كه بهاش میدادند، زندگی خودش و مادرش را میگرداند. روزی كنار چشمه دختر كدخدا را دید و یك دل نه،...
پسر خاركن و ملا بازرجان
روزی بود، روزگاری بود. پیرمرد خاركشی بود كه یك پسر داشت و از بس كه این پسره را دوست داشت، نمیگذاشت از خانه بیرون برود. حتی نمیگذاشت آفتاب و مهتاب او را ببیند. پسره به این صورت زندگی میكرد تا این كه...
علی باقالاكار
یكی بود، یكی نبود. غیر از خدا هیچ كس نبود. در زمانهای قدیم یك علی باقالاكار بود. این بابا هرچه باقالا میكاشت، كلاغی بود كه میرفت و همه را از زیر خاك درمی آورد و میخورد. وقتی هم سیر میشد، میرفت روی...
بی بی ناردونه
یكی بود، یكی نبود. زن و شوهری بودند و دختری داشتند به اسم بی بی ناردونه. از قضای روزگار زد مادر دختره مریض شد و خیلی زود هم مرد. پدرش هم كه نمیتوانست دختره را از آب و گل دربیاورد، پس از مدتی زن تازهای...
تپل مپل
در زمانهای قدیم برادر و خواهری بودند كه با هم زندگی میكردند. آنها از مال دنیا چیزی نداشتند. برادر هر روز صبح میرفت شكار و عصر كه برمیگشت، خواهره میرفت به پیشواز برادر و هرچه را كه شكار كرده بود، میگرفت...
ابراهیم گاوچران
روزی بود، روزگاری بود. پیرمردی بود كه پسری داشت به اسم ابراهیم و با این پسر كنار رودخانه زندگی میكرد. روزی سیل آمد و كلبهی آنها را خراب كرد. ابراهیم به رودخانه زد و شنا كرد و توانست خود را نجات بدهد....