مسیر جاری :
جیران
یكی بود، یكی نبود. غیر از خدا هیچ كی نبود. پیرمرد فقیری بود كه سه دختر خیلی خوشگل داشت و تو دهی با این سه دختر زندگی میكرد. روزی دخترها گفتند: «پدرجان! لباسی برایمان بخر. همسایه عروسی دارد و میخواهیم...
آه دختر كوچك بازرگان
روزی بود، روزگاری بود. بازرگانی هم بود كه شش دختر داشت. روزی این بازرگان خواست به سفر برود. هركدام از دخترها از او چیزی خواست. دختر كوچكه به پدرش گفت كه برایش یك دسته گل بیاورد. بازرگان به سفر رفت. موقع...
پادشاه و سه خواهر
روزی بود، روزگاری بود. در زمانهای پیش از این، سه خواهر زندگی میكردند كه تو این دنیا دیگر نه پدرشان زنده بود و نه مادرشان و از مال و منال هم چیزی نداشتند. خواهر بزرگه و وسطی بدجنس بودند، ولی خواهر كوچكه...
هركسی بر طینت خود میتند
شاه عباس كه تو اصفهان پادشاهی میكرد، عادت داشت كه شبها، گاهی لباس درویشی بپوشد و به میان مردم برود. یك شب مطابق همین عادت لباس درویشی پوشید و رفت تو شهر تا گشتی بزند و سر و گوشی آب بدهد، تا ببیند مردم...
اسب چوبی
یكی بود، یكی نبود. غیر از خدا هیچ كی نبود. در زمانهای قدیم پادشاهی بود و یك دختر داشت. روزی این پادشاه به دخترش گفت: «دختر! بیا ریش مرا پاك كن.»
پسر كاكل زری و دختر دندان مروارید
یكی بود، یكی نبود. در زمانهای قدیم سه تا خواهر بودند كه تو خرابهای زندگی میكردند. روزی شاهزادهای از آنجا میگذشت. شنید كه دختر بزرگ گفت: «شاهزاده به سلامت باشد! اگر مرا به زنی بگیری، با سه تا كلاف...
رویه آستر را نگاه میدارد یا آستر رویه را؟
در زمانهای قدیم پادشاهی بود كه سه دختر داشت. روزی از دخترها پرسید: «آیا رویه آستر را نگاه میدارد یا آستر رویه را؟»
گل به صنوبر چه كرد
یكی بود، یكی نبود. غیر از خدا هیچ كی نبود. روزی بود، روزگاری بود. پیرمردی بود و این بابا سه پسر داشت. پسرها هر روز به شكار میرفتند و با این كار كارو بار خانه را روبه راه میكردند. یك روز پیرمرد پسرهایش...
باغ سیب
روزی بود و روزگاری بود. پادشاهی بود كه سه پسر داشت به اسم ملك محمد، ملك ابراهیم و ملك بهمن. ملك محمد از همه كوچكتر بود. درخت سیبی در قصر پادشاه بود كه سه تا دانه سیب داشت كه پادشاه میخواست آنها را برای...
شاهزاده ابراهیم و فتنهی خونریز
یكی بود، یكی نبود. غیر از خدا هیچ كی نبود. در زمانهای قدیم پادشاهی بود كه هرچه زن میگرفت، صاحب پسر نمیشد. پادشاه با غصه و غم تاب آورد، تا این كه یك روز آینه را برداشت و در آن نگاهی به چهرهاش كرد و...