نویسنده: محمد قاسم زاده
در زمانهاي قديم پادشاهي بود كه سه دختر داشت. روزي از دخترها پرسيد: «آيا رويه آستر را نگاه ميدارد يا آستر رويه را؟»
دختر بزرگه و دختر وسطي هر دو گفتند كه رويه آستر را نگاه ميدارد. اما دختر كوچكتر گفت كه آستر رويه را نگاه ميدارد. پادشاه از جواب دختر كوچكه حسابي عصباني شد و رو به وزير كرد و گفت كه دستور بدهد تا در شهر جار بزنند كه هر جوان زيبايي كه تو شهر هست، به قصر بيايد. بعد به دختر اولي و دومي گفت: «هركدام از جوانها را كه پسنديديد، به طرف آنها يك ترنج پرت كنيد.»
اين طور شد كه دو دختر بزرگتر شوهرشان را انتخاب كردند و پس از جشن عروسي مفصل، به خانهي بخت رفتند. پس از مدتي شاه دستور داد تا جار بزند كه هرچه كور و كچل و شل هست، تو قصر حاضر شوند. هرچه كور و كچل و شل بود، آمدند به قصر پادشاه. پادشاه به دختر كوچكه گفت كه هركدامشان را كه ميخواهد، به طرفش سيبي، اناري يا ترنجي بيندازد. دختر اين جماعت را بر و بر نگاه كرد و از جا جنب نخورد. شاه فرمان داد كه ببينند هيچ كور و كچلي يا شلي نمانده كه نيامده باشد. مأمورهاي شاه تمام شهر را گشتند و تو خانهي پيرزني، پسر تنبل و بيعرضهاي به اسم حسني را ديدند كه تو زنبيلي در تنورخانه جا خوش كرده بود. او را به خدمت پادشاه آوردند. پادشاه امر كرد كه دختر كوچكه را به عقد آن پسر درآوردند و دختر را به خانهي پيرزن فرستادند.
دختر خم به ابرو نياورد. با كارداني و تلاش، كم كم پسر را وادار كرد كه راه برود و كاري كند. پسر هم خيلي زرنگ شد و كار او بالا گرفت. تا روزي شد نوكر تاجري و با او و چند تاجر ديگر راه افتاد و رفت سفر. رفتند و رفتند تا به بياباني رسيدند كه در آن نه آب بود و نه آباداني، نه گل بانگ مسلماني. در آن بيابان چاهي بود كه هركس به آن سرازير ميشد، ديگر بالا نميآمد. تاجرها بين خودشان قرعه انداختند تا معلوم شود كي بايد به چاه برود. قرعه افتاد به اسم حسني. بالاخره حسني پس از اينكه از اربابش نوشته گرفت كه پس از بيرون آمدن از چاه، نصف مال التجارهاش را به او بدهد، رفت تو چاه. تا به ته چاه رسيد، ديد آنجا تختي گذاشته و ديوي روي آن نشسته است. زود جنبيد و سلام كرد. ديو گفت: «اگر سلام نكرده بودي، لقمهي اول من بنا گوشت بود.»
بعد پرسيد: «كجا خوش است؟»
حسني گفت: «آنجا كه دل خوش است.»
ديو خيلي خوشش آمد و چند دانه انار به او داد. حسني از چاه آب كشيد و بالا فرستاد و صحيح و سالم از چاه بيرون آمد و نصف مال التجارهي اربابش را صاحب شد. وقتي حسني از چاه درآمد، دو تا از انارها را داد به قاصدي كه براي مادر و همسرش ببرد. قاصد انارها را برد به خانهي حسني داد به دختر پادشاه. دختر يكي از انارها را شكاند و ديد كه پر از دانههاي ياقوت است. زود ياقوتها را فروخت و زميني خريد و معمارباشي را خبر كرد و گفت كه برايش قصري بسازد كه بزرگ تر و قشنگتر از قصر پادشاه باشد. معمارباشي هم زود كارگر جمع كرد و دست به كار شد.
اما بشنويد از حسني. تاجرها راه افتادند و رفتند و رفتند تا رسيدند به شهري كه بايد ميرفتند. وارد كاروان سرائي شدند. شب كه شد، تاجرها رفتند دنبال خوشگذراني. اما حسني رو بارهايش خوابيد. صاحب كاروان سرا چهل دزد را زير زمين پنهان كرده بود تا مال هر تاجري را كه به كاروان سرا ميآمد، بدزدند. نيمههاي شب سر و صدايي شنيد. چشم باز كرد و ديد كه دريچهاي تو زمين كاروان سرا باز شد و چهل دزد آمدند بيرون و تمام مال و اموال تاجرها را بردند به زيرزمين. فردا صبح تاجرها پي بردند كه مال و منالشان را دزديدهاند. همه رفتند و به حاكم شكايت بردند. چند روزي گذشت و اموال تاجرها پيدا نشد. حسني به تاجرها گفت: «ميتوانم بارهاي شما را پيدا كنم. به شرطي كه نوشته بدهيد من تاجرباشي شما بشوم و يك دهم اموال را هم به خودم بدهيد.»
تاجرها قبول كردند. حسني پيش حاكم رفت و گفت: «من ميتوانم اموال تاجرها را پيدا كنم. به شرط آن كه يك روز حكومت خودت را به من بدهي. حاكم هم قبول كرد. حسني تو لباس حاكم به كاروان سرا رفت و اموال تاجرها را از آن زيرزمين بيرون آورد. با اين كار ثروت حسني از همهي تاجرها بيشتر شد.
حسني براي اين كه جايي تو شهر خودش براي نگهداري اموالش درست كند، به خانه برگشت. آنجا فهميد كه دختر قصر باشكوه و بزرگي ساخته است. خيلي خوشحال شد. دختر به او گفت: «وقتي آمدي اينجا، به ديدن پادشاه برو. تو هم بايد اولين نفري باشي كه پادشاه را دعوت ميكند.»
حسني قبول كرد. برگشت و مالي را كه گرفته بود با خودش آورد. پس از مدتي پادشاه را به قصرش دعوت كرد. دختر قصر را خيلي خوب زينت كرد. پادشاه كه وارد شد، ديد عجب دبدبه كبكبهاي! عجب بريز و بپاشي! پيش خودش گفت اي كاش اين تاجرباشي داماد من بود. دختر تا اين را شنيد، از پشت پرده آمد بيرون و پادشاه پي برد كه زن تاجر دختر خود اوست. پادشاه خوشحال شد و دخترش را بغل كرد و بوسيد و گفت بايد زود برگردد به قصر و دوباره با عزت و احترام و با جشن عروسي مفصل برود به خانهي تاجرباشي. مدتي گذشت. روزي دختر به پادشاه گفت: «فهميديد كه حق با من بود و آستر رويه را نگاه ميدارد. اين من بودم كه آن پسر كچل و بيدست و پا را به اين جا رساندم.»
پادشاه ... دختر را بوسيد و چند ده شش دانگ را هم به او بخشيد.
دختر بزرگه و دختر وسطي هر دو گفتند كه رويه آستر را نگاه ميدارد. اما دختر كوچكتر گفت كه آستر رويه را نگاه ميدارد. پادشاه از جواب دختر كوچكه حسابي عصباني شد و رو به وزير كرد و گفت كه دستور بدهد تا در شهر جار بزنند كه هر جوان زيبايي كه تو شهر هست، به قصر بيايد. بعد به دختر اولي و دومي گفت: «هركدام از جوانها را كه پسنديديد، به طرف آنها يك ترنج پرت كنيد.»
اين طور شد كه دو دختر بزرگتر شوهرشان را انتخاب كردند و پس از جشن عروسي مفصل، به خانهي بخت رفتند. پس از مدتي شاه دستور داد تا جار بزند كه هرچه كور و كچل و شل هست، تو قصر حاضر شوند. هرچه كور و كچل و شل بود، آمدند به قصر پادشاه. پادشاه به دختر كوچكه گفت كه هركدامشان را كه ميخواهد، به طرفش سيبي، اناري يا ترنجي بيندازد. دختر اين جماعت را بر و بر نگاه كرد و از جا جنب نخورد. شاه فرمان داد كه ببينند هيچ كور و كچلي يا شلي نمانده كه نيامده باشد. مأمورهاي شاه تمام شهر را گشتند و تو خانهي پيرزني، پسر تنبل و بيعرضهاي به اسم حسني را ديدند كه تو زنبيلي در تنورخانه جا خوش كرده بود. او را به خدمت پادشاه آوردند. پادشاه امر كرد كه دختر كوچكه را به عقد آن پسر درآوردند و دختر را به خانهي پيرزن فرستادند.
دختر خم به ابرو نياورد. با كارداني و تلاش، كم كم پسر را وادار كرد كه راه برود و كاري كند. پسر هم خيلي زرنگ شد و كار او بالا گرفت. تا روزي شد نوكر تاجري و با او و چند تاجر ديگر راه افتاد و رفت سفر. رفتند و رفتند تا به بياباني رسيدند كه در آن نه آب بود و نه آباداني، نه گل بانگ مسلماني. در آن بيابان چاهي بود كه هركس به آن سرازير ميشد، ديگر بالا نميآمد. تاجرها بين خودشان قرعه انداختند تا معلوم شود كي بايد به چاه برود. قرعه افتاد به اسم حسني. بالاخره حسني پس از اينكه از اربابش نوشته گرفت كه پس از بيرون آمدن از چاه، نصف مال التجارهاش را به او بدهد، رفت تو چاه. تا به ته چاه رسيد، ديد آنجا تختي گذاشته و ديوي روي آن نشسته است. زود جنبيد و سلام كرد. ديو گفت: «اگر سلام نكرده بودي، لقمهي اول من بنا گوشت بود.»
بعد پرسيد: «كجا خوش است؟»
حسني گفت: «آنجا كه دل خوش است.»
ديو خيلي خوشش آمد و چند دانه انار به او داد. حسني از چاه آب كشيد و بالا فرستاد و صحيح و سالم از چاه بيرون آمد و نصف مال التجارهي اربابش را صاحب شد. وقتي حسني از چاه درآمد، دو تا از انارها را داد به قاصدي كه براي مادر و همسرش ببرد. قاصد انارها را برد به خانهي حسني داد به دختر پادشاه. دختر يكي از انارها را شكاند و ديد كه پر از دانههاي ياقوت است. زود ياقوتها را فروخت و زميني خريد و معمارباشي را خبر كرد و گفت كه برايش قصري بسازد كه بزرگ تر و قشنگتر از قصر پادشاه باشد. معمارباشي هم زود كارگر جمع كرد و دست به كار شد.
اما بشنويد از حسني. تاجرها راه افتادند و رفتند و رفتند تا رسيدند به شهري كه بايد ميرفتند. وارد كاروان سرائي شدند. شب كه شد، تاجرها رفتند دنبال خوشگذراني. اما حسني رو بارهايش خوابيد. صاحب كاروان سرا چهل دزد را زير زمين پنهان كرده بود تا مال هر تاجري را كه به كاروان سرا ميآمد، بدزدند. نيمههاي شب سر و صدايي شنيد. چشم باز كرد و ديد كه دريچهاي تو زمين كاروان سرا باز شد و چهل دزد آمدند بيرون و تمام مال و اموال تاجرها را بردند به زيرزمين. فردا صبح تاجرها پي بردند كه مال و منالشان را دزديدهاند. همه رفتند و به حاكم شكايت بردند. چند روزي گذشت و اموال تاجرها پيدا نشد. حسني به تاجرها گفت: «ميتوانم بارهاي شما را پيدا كنم. به شرطي كه نوشته بدهيد من تاجرباشي شما بشوم و يك دهم اموال را هم به خودم بدهيد.»
تاجرها قبول كردند. حسني پيش حاكم رفت و گفت: «من ميتوانم اموال تاجرها را پيدا كنم. به شرط آن كه يك روز حكومت خودت را به من بدهي. حاكم هم قبول كرد. حسني تو لباس حاكم به كاروان سرا رفت و اموال تاجرها را از آن زيرزمين بيرون آورد. با اين كار ثروت حسني از همهي تاجرها بيشتر شد.
حسني براي اين كه جايي تو شهر خودش براي نگهداري اموالش درست كند، به خانه برگشت. آنجا فهميد كه دختر قصر باشكوه و بزرگي ساخته است. خيلي خوشحال شد. دختر به او گفت: «وقتي آمدي اينجا، به ديدن پادشاه برو. تو هم بايد اولين نفري باشي كه پادشاه را دعوت ميكند.»
حسني قبول كرد. برگشت و مالي را كه گرفته بود با خودش آورد. پس از مدتي پادشاه را به قصرش دعوت كرد. دختر قصر را خيلي خوب زينت كرد. پادشاه كه وارد شد، ديد عجب دبدبه كبكبهاي! عجب بريز و بپاشي! پيش خودش گفت اي كاش اين تاجرباشي داماد من بود. دختر تا اين را شنيد، از پشت پرده آمد بيرون و پادشاه پي برد كه زن تاجر دختر خود اوست. پادشاه خوشحال شد و دخترش را بغل كرد و بوسيد و گفت بايد زود برگردد به قصر و دوباره با عزت و احترام و با جشن عروسي مفصل برود به خانهي تاجرباشي. مدتي گذشت. روزي دختر به پادشاه گفت: «فهميديد كه حق با من بود و آستر رويه را نگاه ميدارد. اين من بودم كه آن پسر كچل و بيدست و پا را به اين جا رساندم.»
پادشاه ... دختر را بوسيد و چند ده شش دانگ را هم به او بخشيد.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول