اسب چوبی

یكی بود، یكی نبود. غیر از خدا هیچ كی نبود. در زمان‌های قدیم پادشاهی بود و یك دختر داشت. روزی این پادشاه به دخترش گفت: «دختر! بیا ریش مرا پاك كن.»
شنبه، 22 آبان 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: مدیریت محتوا
موارد بیشتر برای شما
اسب چوبی
 اسب چوبی

 

نویسنده: محمد قاسم زاده

يكي بود، يكي نبود. غير از خدا هيچ كي نبود. در زمان‌هاي قديم پادشاهي بود و يك دختر داشت. روزي اين پادشاه به دخترش گفت: «دختر! بيا ريش مرا پاك كن.»
پادشاه سرش را روي زانوي دختره گذاشت و دختره هم شروع كرد به گشتن تو ريش پدر. يكهو شپشي پيدا كرد. پادشاه دستور داد كه شپش را ببرند و به دروازه‌ي شهر آويزان كنند. هركس هم پيش اين شپش گريه كرد، دخترش را به او مي‌دهد. شپش را آويزان كردند به دروازه. يك هفته گذشت. پادشاه هر روز از مأمورها مي‌پرسيد كه كسي پيش شپش گريه كرد؟ مأمورها جواب مي‌دادند كه كسي را نديده‌اند. اما يك هفته‌ي ديگر كه گذشت، براي پادشاه خبر آوردند كه درويشي آمده و پيش شپش نشسته و زار زار گريه مي‌كند. پادشاه گفت: «فوراً اين درويش را بياريد.»
مأمورها رفتند و درويش را آوردند. پادشاه تا اين بابا را ديد، پرسيد: «اي درويش! چرا پيش شپش گريه مي‌كني؟»
درويش گفت: «قربان قبله‌ي عالم! وقتي پادشاه ما از يك شپش آزرده مي‌شود، ما چرا گريه نكنيم؟ چه طور زاري نكنم كه شپشي به جان پادشاه ما افتاده؟»
پادشاه از حرف‌هاي درويش خوشحال شد و گفت: «برويد دخترم را بياريد.»
دختر پادشاه را آوردند به دربار. شاه رو به دخترش كرد و گفت: «من تو را به اين درويش مي‌دهم.»
دختره گفت: «هر فرماني كه شاه مي‌دهد يا هر شوهري كه براي من انتخاب مي‌كند، من مطيع فرمان پادشاهم.»
پادشاه دخترش را سوار اسبي كرد و خورجيني پر از لعل و جواهر به اسب بست و دهنه‌ي آن را داد به دست درويش. درويش رفت و رفت تا از دروازه‌ي شهر گذشت. درويش بيرون دروازه چرخي زد و شد ديو سياهي. چهار دست و پاي اسب را به يك دست گرفت و رفت به هوا. تو آسمان اوج گرفت و وقتي خوب تو اوج بود، به دختر گفت: «اي دختر پادشاه! زمين چه اندازه است؟»
دختر گفت: «به اندازه‌ي يك قوري».
ديو دوباره بالاتر رفت و اين بار هم گفت: «دختر پادشاه زمين چه اندازه است؟»
دختر گفت: «به اندازه‌ي يك پياله.»
ديو بالا رفت و رفت و گفت:‌ «دختر پادشاه زمين چه اندازه است؟»
دختر گفت: «چيزي نمي‌بينم.»
ديو گفت: «حالا تو را به كوه بزنم يا به دريا بيندازم.»
دختر كه مي‌دانست كار ديوها وارونه است، گفت: «مرا بزن به كوه».
ديو دختر را پرت كرد به دريا. اما اسب دختر كه پري‌زاد بود، دختر را آرام به طرف دريا برد و نزديك آب كه رسيد، پرواز كرد و دختر را رساند به خشكي.
دختره همين كه قرار گرفت، رو به اسب كرد و گفت: «من ديگر اسم پدري را كه مرا به ديو سياه مي‌دهد، نمي‌آورم. فراموشش مي‌كنم. ‌اي اسب عزيز! مرا ببر به شهري كه از پايتخت پدرم دور دور باشد.»
اسب گفت: «به چشم.»
اسب دختره را برد به شهر دوري و وقتي رسيدند، گفت: «اي دختر تو نمي‌تواني با لباس زنانه وارد اين شهر بشوي. برايت خطر دارد. پس اول بايد به فكر يك دست لباس مردانه باشي.»
دختره رفت بازار و يك دست لباس مردانه خريد و سرتاپاي خودش را با آن پوشاند. خودش را كه به ظاهر مردانه درآورد، رفت به كاروان سرايي و اتاقي اجاره كرد. اسبش را تو طويله بست و شب خوب استراحت كرد. دختر خورجين لعل و جواهر را طوري قايم كرد كه كسي نتواند پيداش كند. صبح كه شد، چند دانه جواهر برداشت و سوار اسب شد و رفت بازار. در بازار زرگرها دكان‌ها را نگاه مي‌كرد. عاقبت به دكاني رفت و جواهرش را نشان داد. زرگر تا جواهر را ديد، گفت: «اين خيلي قديمي است. من نمي‌توانم بخرمش. برو به فلان كاروان سرا، تاجري آنجا دكان دارد. او تمام مملكت‌ها را گشته. شايد او بتواند اين‌ها را بخرد، چون زرگرباشي خيلي ثروتمند است.»
دختره سوار اسب شد و رفت به كاروان سرايي كه زرگر نشاني‌اش را داده بود و دكان تاجر را پيدا كرد. ديد جوان خوشگل و برازنده‌اي آنجا نشسته كه هركس چشمش به او مي‌افتد، عاشقش مي‌شود. دختر از اسب پياده شد. پسر بازرگان هم تا سوار را ديد با احترام و ادب زيادي او را به دكان برد، نشاندش رو تخت و برايش شربت آورد و از او پرسيد: «شما اهل كجائيد و چرا آمده‌ايد اين شهر؟»
دختره گفت:‌ «پدرم بازرگان بود. چند وقت پيش مرد و من و مادر پيرم تنها مانديم. من هم كار پدرم را شروع كرده‌ام. آمده‌ام به اين شهر كه تجارت كنم. اتاقي گرفته‌ام و حالا هم غريبم و جايي را نمي‌شناسم.»
جوان بازرگان بي‌خبر از همه جا، از دختر پادشاه خوشش آمد و گفت: «من تو اين دنيا، به غير از مادرم كسي را ندارم. پدرم هم مرده و كسب و كارش را براي من گذاشته. اين دكان به غير از من سرپرستي ندارد. برادري هم ندارم. اگر مرا به برادري قبول كني، تا وقتي تو اين شهري، به كمك هم كار مي‌كنيم.»
دختره قبول كرد. اما مي‌ترسيد كه روزي رازش فاش شود، ولي دل به دريا زد و شريكي با جوان بازرگان را قبول كرد. چند روزي گذشت و جوان هر وقت به خانه مي‌رفت، از برادرخوانده‌اش پيش مادر تعريف مي كرد. عاقبت يك شب به مادرش گفت: «مادر! برادر خوانده‌ام امشب مهمان من است، بايد بهترين غذا را برايش بپزي.»
هوا كه تاريك شد، دختره به اسبش گفت: «اي اسب من امشب مهمان اين تاجرم. به نظر تو چه كار كنم؟»
اسب گفت: «برو. اما شب آنجا نخواب. برگرد.»
دختره سوار شد و رفت به خانه‌ي جوان. جوان بازرگان به استقبالش آمد و او را به اتاق پاكيزه‌اي برد. از اين طرف مادر كه با تعريف‌هاي پسرش كنجكاو شده بود، به خودش گفت بلند شوم و ببينم اين پسر كي هست كه پسرم هر شب اين قدر ازش تعريف مي‌كند. رفت و از درز در نگاه كرد. شستش خبردار شد كه مهمان پسر نيست، دختري است كه لباس مردانه پوشيده. حرفي نزد. شام را خوردند و موقع خداحافظي رسيد. دختره به طويله رفت تا از اسبش خبر بگيرد. اسب گفت: «مواظب باش! مادرش تو را شناخته.»
دختره پيش جوان بازرگان رفت و گفت: «من بايد بروم. ديروقت شده.»
هرچه جوان بازرگان اصرار كرد كه شب آنجا بماند، دختره قبول نكرد و گفت: «من فقط تو خانه‌ي خودم مي‌توانم بخوابم. جاي ديگري خوابم نمي‌برد.»
دختره خداحافظي كرد و سوار اسب شد و برگشت به خانه‌اش. مادر بازرگان پيش پسرش رفت و گفت: «اين مهمان تو پسر نبود. دختر بود.»
پسر گفت:‌ «مادر! چي مي‌گوئي؟ كاشكي دختر بود كه با اين خوشگلي و برازندگي، من نامزدش مي‌كردم.»
مادر گفت: «به خدا قسم! او دختر است. اين بار كه به خانه‌ات آمد، متوجه باش. زن‌ها اول پاي چپ را مي‌گذارند و وارد خانه مي‌شوند. مردها اول پاي راست را. تو برو تو نخ او ببين چه طور است.»
پسر رفت تو فكر و يكي دو روز كه گذشت، باز جوان بازرگان به دختر گفت: «امشب بايد مهمان من باشي.»
دختره دودل بود، اما جوان آن قدر اصرار كرد تا دختر از رو رفت و قبول كرد. راه به راه رفتند به خانه‌ي جوان بازرگان. تو راه خانه، اسب به دختر گفت:‌ «مواظب باش كه مادره رفته تو نخت و پسره هم كنجكاو شده كه ببيند تو دختري يا پسر. وقتي مي‌خواهي وارد خانه بشوي، اول پاي راستت را بگذار كه رازت برملا نشود.»
دختره جلو در خانه كه رسيد، مادر جوان بازرگان آمد به پيشوازش و دختره اول پاي راستش را گذاشت و رفت تو. جوان بازرگان زود رفت و بيخ گوش مادرش گفت: «ديدي كه پسر است و دختر نيست؟»
مادر گفت: «به خدا قسم كه دختره، امشب نگذار برود. شب كه خواستيد بخوابيد، يك دسته گل زير رخت خوابش بگذار، يك دسته هم زير رخت خواب خودت. صبح نگاه كن كه دسته گل او پژمرده شده و مال تو تازه مانده. چرا كه گل زير تن زن زود پژمرده مي‌شود.»
پسره قبول كرد و رفت پيش مهمان. شام خوردند و بعد از شام، پسر شطرنج آورد و شروع كردند به بازي. دختر هر وقت مي‌خواست برود، پسر بهانه‌اي مي‌آورد و مانعش مي‌شد. تا نصفه شب بازي كردند. پسره وقتي ديد كه ديگر موقع رفتن نيست، به او گفت: «اين وقت شب تنها كجا مي‌روي؟ امشب همين جا بمان.»
دختره رفت تو فكر و پسره كه بيرون رفت، زود بيرون زد و رفت طويله پيش اسب. اسب گفت: «اي دختر! امشب هم مي‌خواهند آزمايشت كنند. يك دسته گل زير رختخوابت مي‌گذارند، يكي هم زير رختخواب پسره. بيدار باش و وقتي پسر براي نماز صبح مي‌رود، دسته گل خودت را با مال او عوض كن.»
دختر حرف‌هاي اسب را شنيد و شب را تو خانه‌ي پسر بازرگان گذراند. صبح كه شد و پسر براي نماز رفت، دختر تيز و بز دسته گل‌ها را عوض كرد. بعد خودش هم براي نماز رفت. مادر جوان بازرگان آمد كه رختخواب‌ها را جمع كند، ديد دسته گلي كه زير رختخواب پسرش بوده، پژمرده شده و مال دختر تازه است. فهميد كه كسي راه و چاه را به دختره نشان مي‌دهد. پسرش كه برگشت، گفت: «جان مادر! اين دختر حتماً راهنمايي دارد كه همه چيز را به‌اش مي‌گويد.»
جوان گفت: «او غير از اسبي كه خيلي دوستش دارد، تو اين شهر كسي را نمي‌شناسد.» مادر گفت:‌ «اسبش حتماً پري‌زاد است. اسب را از او امانت بگير و دور كن تا من چاره‌اي براي كارش بكنم.»
به دكان كه مي‌رفتند، جوان بازرگان رو به دختره كرد و گفت: «اي برادر! من از اسب تو خوشم آمده. اين اسب را امروز به من امانت بده، فردا به‌ات پس مي‌دهم.»
دختره هرچند كه نمي‌توانست دل از اسب بكند، اما به خاطر نيكي‌هايي كه جوان بازرگان در حقش كرده بود، ناچار قبول كرد. اما زود رفت پيش اسب. اسب گفت: «مواظب باش كه مرا به بهانه‌اي از تو دور مي‌كنند.»
دختره اسب را به جوان بازرگان داد. همان روز مادر جوان بازرگان ديگي پر از شير كرد و گذاشت رو آتش و به پسرش گفت: «اين دختره را بيار خانه.»
جوان بازرگان با دختر رفت به خانه. نزديك ديگ شير نشستند و شروع كردند به صحبت كه ناگهان ديگ شير سر رفت. دختر تا ديگ را ديد، بلند شد و آن را از روي آتش برداشت و كنار گذاشت. جوان تا حركت دختر را ديد، قسم خورد كه مادرم مي‌گويد تو دختري، اما من قبول نمي‌كردم.
دختر حرفي نزد. پسر كلاهش را برداشت و موهاي بلندش از زير كلاه بيرون زد. دختر خجالت كشيد و سرخ شد و نتوانست حرفي بزند. جوان مادرش را صدا زد و هر دو نشستند و از دختر پرسيدند كه حقيقت را بگو. چرا لباس مردانه پوشيده‌اي؟
دختر تمام ماجرايي را كه برايش اتفاق افتاده بود، تعريف كرد. جوان بازرگان تا حرف‌هاي او را شنيد، گفت:‌ «من از روزي كه تو را ديده‌ام، گرفتار عشق تو شده‌ام. الان چاره‌اي نداري جز اين كه مرا به شوهري قبول كني.»
دختره گفت: «امشب به من مهلت بده تا فكر كنم.»
دختره شب پيش اسب آمد و گفت: «حالا كه اين طور شد، بايد چه كار كنم.»
اسب گفت: «هر زني بايد شوهر كند. كي از اين پسره بهتر.»
دختره هم از روزي كه جوان بازرگان را ديده بود، ته دل علاقه‌اي به او داشت و مهرش به دل دختر نشسته بود. قبول كرد كه با او عروسي كند. هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و زن و شوهر شدند. يك سالي گذشت و دختر باردار شد. روزي بازرگان پيش همسرش آمد و گفت كه بايد براي كار تجارت سفر كند و از زنش خواست كه اسبش را به او بدهد. اسب به زن گفت: «مرا نده. بگذار پيش تو بمانم كه به دردت مي‌خورم.»
اما زن نمي‌توانست خواسته‌ي شوهر را رد كند و بايد اسب را به او مي‌داد. اسب وقتي اين حالت را ديد، گفت: ‌«به او بگو كه مرا به درخت نبندد.»
زن به شوهرش گفت: «مواظب باش كه تو سفر اين اسب را به درخت نبندي. هروقت مي‌خواهي ببنديش، ميخ طويله‌اش را به زمين فرو كن.»
بازرگان قبول كرد و سفارش‌هاي زيادي به زن و مادرش كرد و رفت. موقع رفتن به زن گفت: «هروقت خداوند فرزندي به‌ات داد، فوراً نامه‌اي بنويس و به من خبر بده.»
چند ماهي از رفتن بازرگان گذشته بود كه روزي درد زايمان به همسرش دست داد و خدا يك پسر و يك دختر به او داد؛ يكي كاكل زري و ديگري دندان مرواريد. مادر بازرگان از اين پيشامد خيلي خوشحال شد و نامه‌اي نوشت و داد به قاصد. قاصد هم نامه را گرفت و مثل برق و باد رفت به شهري كه بازرگان ساكن بود.
اين‌ها را داشته باشيد و حالا بشنويد از ديوي كه دختر را از پادشاه گرفته بود.
ديو پس از اينكه دختر را به دريا انداخت، فهميد كه او نمرده و نجات پيدا كرده. پرسان پرسان دنبالش بود. تا باخبر شد كه او با جوان بازرگان عروسي كرده و دارد صاحب بچه مي‌شود. سر راه نشسته بود و از ترس اسب پري‌زاد نمي‌توانست به او نزديك شود. اما تا قاصد را ديد، پي برد كه دختر پادشاه دارد خبر تولد بچه‌هاش را براي شوهرش مي‌فرستد. پس قاصد را صدا زد و گفت: «برادر! خسته نباشي. بيا استراحت كن و با هم قلياني بكشيم.»
قاصد آمد و نشست كنار ديو كه باز خودش را به صورت درويش درآورده بود. از هر طرفي صحبت مي‌كردند و قاصد كه او را نمي‌شناخت. به سوال‌هاي درويش جواب مي‌داد. وقتي درويش از همه چيز باخبر شد، به كمك سحر و جادو قاصد را خواب كرد. قاصد در حالت نشسته خوابيد. درويش نامه را از گوشه‌ي سربند قاصد بيرون آورد و نامه‌ي ديگري نوشت كه اي پسر! زن تو دو تا توله سگ زائيده. من با اين توله سگ‌ها چه كار كنم.
نامه را گوشه‌ي سربند قاصد گذاشت و بيدارش كرد. قاصد پاشد و به راه افتاد. به مقصد كه رسيد، جوان بازرگان را پيدا كرد و نامه را داد به او. بازرگان تا نامه را خواند، خيلي غمگين شد. نامه‌اي به مادرش نوشت كه اي مادر! اگر زنم توله سگ هم زائيده باشد، باز فرزند من است. از آنها خوب مواظبت كن. من خيلي زود برمي‌گردم.»
بازرگان نامه را داد به قاصد. قاصد تند و تيز برمي‌گشت كه باز بين راه به ديو برخورد كه خودش را به صورت درويش درآورده بود. درويش قاصد را دعوت كرد كه كنارش بنشيند و قلياني بكشد. قاصد نشست و درويش دوباره با جادو خوابش كرد و نامه را از گوشه‌ي سربندش بيرون آورد و به جاي آن نوشت: ‌اي مادر مهربان! اگر زن من كاكل زري و دندان مرواريد زائيده، تا آمدن من از خانه بيرونش كن. اگر من آمدم و آنها در خانه بودند، هر سه را مي‌كشم.
نامه را نوشت و گوشه‌ي سربند قاصد گذاشت و او را بيدار كرد. قاصد به راه افتاد و به شهر كه رسيد، مادر شوهر نامه را به عروسش نشان نداد، ولي روز و شب گريه مي‌كرد، تا روزي همسر بازرگان نامه را پيدا كرد. تا نامه را خواند، زد زير گريه و به مادرشوهرش گفت: «گناه از تو نيست. اين سرنوشت و تقدير من است. بايد از اين خانه هم بروم. اما اگر روزي پسرت خواست بيايد دنبال ما بايد هفت كفش آهني و هفت عصاي آهني پاره كند، تا به ما برسد.
مادر شوهر هر كاري كرد كه نرود و صبر كند تا شوهرش بيايد، زنه قبول نكرد. مادر شوهر مي‌گفت كه اين پسر ديوانه شده يا به سرش زده. زنه اصرار كرد كه ماندن فايده ندارد. بچه‌هايش را بغل كرد و با گريه و زاري به راه افتاد. رفت و رفت تا شب شد. به بياباني رسيده بود و از شدت سرما و گرسنگي و تشنگي بي‌حال شده بود. تازه نشسته بود كه ديد اسبش مي‌دود و مي‌آيد. نزديك كه رسيد، ديد كه اسب درختي هم با خود مي‌آورد. اسب رسيد پيش دختر. دختر و اسب نشستند كنار هم و حسابي گريه كردند، تا آخر سر اسب گفت: «شوهرت مرا به درختي بسته بود. آنقدر تقلا كردم كه خودم را از درخت جدا كنم كه جگرم از جا كنده شد. من مي‌ميرم، وقتي مردم، تو شكمم را پاره كن و روده و دل و جگرم را بيرون بيار. خوب شكمم را پاك كن و خودت و دو بچه‌ها به شكم برويد و تا صبح هر صدايي شنيديد، بيرون نيائيد.»
اسب تا اين را گفت، افتاد و مرد.
دختر اول خيلي گريه كرد، بعد شكم اسب را چاك داد و تمام دل و روده‌اش را آورد بيرون. بعد شكم را پاك كرد. وقتي خوب تميز شد، خودش و هر دو بچه رفتند آن تو. تا صبح صدايي مي‌شنيد كه مي‌گفت: خشتي بده. طلايي بده تا خانه بسازم. دختر تعجب مي‌كرد، اما از شكم اسب بيرون نيامد. صبح كه شد و آفتاب زد، چشمش را باز كرد و از درز شكم اسب نگاه كرد و ديد كه چه قصري تو بيابان ساخته‌اند كه يك خشت آن از طلا و يك خشتش از نقره است. هنوز از حيرت ديدن قصر بيرون نيامده بود كه چند كنيز آمدند و بچه‌ها را با زنه بردند و هر سه را خوب شستند و تميز كردند. بچه‌ها را تو گهواره‌هاي طلا خواباندند و بهترين غذا و نوشيدني را پيش زنه گذاشتند. ده كنيزك هم جلوش ايستاده بودند، طوري كه اين عزت و احترام را تو كاخ پدرش هم نديده بود.
دختر پادشاه را تو ناز و نعمت داشته باشيد و بشنويد از جوان بازرگان.
جوان پس از خواندن نامه‌ي مادرش روزگار را با غم و غصه مي‌گذراند تا روزي ديد كه اسب هم از پيش او رفت. غم و دردش بيشتر شد و ديگر نتوانست تو شهر غريب تاب بياورد. باروبنديلش را بست و حركت كرد به طرف شهر خودش تا ببيند زن و بچه‌هاش كجا هستند.»
تا رسيد و مادرش را ديد، مادر زد زير گريه و نامه را به او نشان داد و تمام ماجرا را برايش تعريف كرد. دود از سر جوان بازرگان به هوا رفت. از شدت غصه، ناله و زاري‌اش بلند شد. آخر سر به مادرش گفت: «زنم قبل از رفتن چيزي نگفت؟»
مادره گفت: «فقط گفت اگر روزي خواست دنبال ما بيايد، بايد هفت عصاي آهني و هفت كفش آهني پاره كند، تا به ما برسد.»
جوان بازرگان وسايل سفر را آماده كرد و كفش آهني را پوشيد و عصاي آهني به دست گرفت و گفت:‌ «مادر! به امان خدا كه من رفتم تا زن و بچه‌هام را پيدا كنم.»
جوان رفت و رفت. از شهرها و دهات گذشت. پنج سال در سفر بود و سختي و بلاي فراوان كشيد، تا آخر سر رسيد به شهري كه زن و بچه‌هايش آنجا ساكن بودند. قصري ديد كه يك خشتش از طلا و يك خشتش از نقره بود. جلو قصر حوض قشنگي بود و دو بچه‌ي پنج ساله، با دو تا اسب چوبي كنار حوض بازي مي‌كردند. يكي از بچه‌ها مي‌گفت: «اسب چوبي آب بخور. اسب چوبي آب بخور.»
بازرگان كه خسته و وامانده بود، تكيه داد به درختي و گفت: «اي بچه‌ي نادان! مگر اسب چوبي هم آب مي‌خورد؟»
بچه تا اين را شنيد، زد زير گريه و به طرف مادرش رفت و گفت كه يك نفر آمده و مي‌گويد مگر اسب چوبي هم آب مي‌خورد؟ مادره آمد به كنار پنجره و تا نگاه كرد، جوان بازرگان را ديد و شناخت. به بچه گفت: «برو اسبت را آب بده. اگر مرد دوباره آن حرف را زد، به او بگو‌ اي مرد! مگر زن بازرگان هم سگ مي‌زايد؟»
بچه آمد و كنار حوض دوباره سرگرم بازي شد. اسب را گرفت و گفت: «اسب چوبي آب بخور.»
بازرگان گفت: «اي بچه‌ي نادان! مگر اسب چوبي هم آب مي‌خورد؟»
بچه گفت: «اي مرد! مگر زن بازرگان هم سگ مي‌زايد؟»
بازرگان تا اين را شنيد، فهميد كه اين‌ها بچه‌هاي خودش هستند. دويد و بغلشان كرد و آنها را به قصر برد. تا به زن خود رسيد، به دست و پاي زن افتاد و زاري و گريه كرد. صداي ناله‌اش تو تمام قصر پيچيد. بعد تمام ماجرا را از اول تا آخر براي زنش تعريف كرد. زن وقتي فهميد كه شوهرش بي‌گناه است، حسابي اشك ريخت. بعد پا شدند و زندگي تازه‌اي را به خير و خوشي با هم شروع كردند.
 
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط