0
مسیر جاری :
تنبلو افسانه‌ها

تنبلو

یكی بود، یكی نبود. جز خدا هیچ كی نبود. پیره زنی بود كه پسر خیلی تنبلی داشت. یك روز پیره زن با اصرار پسره را فرستاد به قنات خانه تا دست و رویش را بشوید. پسره با این كه از آب می‌ترسید، به ناچار رفت. تو قنات...
تنبل احمد افسانه‌ها

تنبل احمد

در زمان‌های قدیم مرد تنبلی بود به اسم احمد. این بابا از آفتاب می‌ترسید. آن قدر از خانه بیرون نیامده بود كه مردم اسمش را گذاشته بودند آفتاب ترس. زنش كه از تنبلی شوهرش به تنگ آمده بود، نقشه‌ای كشید تا شوهره...
سیمرغی كه می‌خواست تقدیر را عوض كند افسانه‌ها

سیمرغی كه می‌خواست تقدیر را عوض كند

روزی بود، روزگاری بود. سیمرغی بود و تو آسمان پرواز می‌كرد و برای خودش از این طرف به آن طرف می‌رفت، كه یكهو وسط چمن زاری قصری دید كه تا آن روز ندیده بود. رفت به طرف قصر و وسط باغش نشست و مدتی نگذشت
تقدیر را كه نمی‌شود عوض كرد افسانه‌ها

تقدیر را كه نمی‌شود عوض كرد

روزی بود، روزگاری بود. تاجری بود و این بابا گذارش به شهری افتاد و بار قافله‌اش را به زمین گذاشت و نزدیك شهر اتراق كرد. شب كه شد تاجر دید كه یك نفر سفیدپوش از میان قافله گذشت. تاجر پیش خودش فكر كرد كه این...
چوپانی كه خوابش را فروخت افسانه‌ها

چوپانی كه خوابش را فروخت

در زمان‌های قدیم چوپانی بود و روزی از روزها این بابا خسته از كار روزانه، سر ظهر خوابش برد. ساعتی خوابید و بعد بلند شد و به رفقایش گفت: «خوابی دیده‌ام و می‌خواهم بروم ببینم تعبیرش چیست.»
تاجری كه همراه زنش به خاك سپردنش افسانه‌ها

تاجری كه همراه زنش به خاك سپردنش

روزی بود، روزگاری بود. مرد حمالی بود و یك روز داشت بار می‌برد كه رسید به باغی. بارش را زمین گذاشت و گفت: «خدایا! من بنده‌ی توام، صاحب فلان فلان شده‌ی این باغ هم بنده‌ی توست.»
تاجری كه اقبالش برگشت و دوباره به او رو كرد افسانه‌ها

تاجری كه اقبالش برگشت و دوباره به او رو كرد

در زمان‌های قدیم تاجری بود و زنی داشت. روزی زنش می‌خواست نمك بكوبد، همین كه دسته‌ی هاون را رو نمك‌ها كوبید، ته هاون گردتا گرد از جا درآمد. شب ماجرا را برای تاجر تعریف كرد. تاجر گفت: «اقبال از من برگشته،...
پیرمرد خاركن افسانه‌ها

پیرمرد خاركن

یكی بود، یكی نبود. پیرمردی بود كه می‌رفت بیابان خار می‌كند و می‌فروخت و با چندرغازی كه درمی‌آورد، روزگار می‌گذراند. روزی مشغول كندن خار بود كه دید بز چاق و گنده‌ای از جلوش رد شد. پیرمرد دنبال بز رفت و...
پسر و غول بیابانی افسانه‌ها

پسر و غول بیابانی

در زمان‌های بسیار قدیم پسری بود كه با پدر و مادرش زندگی می‌كرد. روزی پدره به پسره گفت: «تو دیگر داری بزرگ می‌شوی، باید بروی و برای آینده‌ات كاری یاد بگیری تا روزگار پیری تنگدست و بیچاره نمانی.»
پسر پادشاه و پیرزن افسانه‌ها

پسر پادشاه و پیرزن

در زمان‌های قدیم مردی بود كه یك پسر داشت و یك دختر. زن این باباهه هم مرده بود. روزها پسر و دختر به مكتب می‌رفتند. اما ملاباجی مكتب زن نیرنگ باز و بد پیله‌ای بود. روزی ملاباجی به بچه‌‌ها گفت: «اگر تو خانه...