نویسنده: محمد قاسم زاده
روزي بود، روزگاري بود. تاجري بود و اين بابا گذارش به شهري افتاد و بار قافلهاش را به زمين گذاشت و نزديك شهر اتراق كرد. شب كه شد تاجر ديد كه يك نفر سفيدپوش از ميان قافله گذشت. تاجر پيش خودش فكر كرد كه اين كي بود؟ اگر دزد بود، پس چرا به بار قافله كاري نداشت؟ خوب است بروم دنبالش و حال و حكايتش را از خودش بپرسم. تاجر رفت و جلو مرد سپيدپوش را گرفت و پرسيد: «اي مرد! تو چه كارهاي؟»
مرد گفت: «من تقدير نويسم و از ميان قافلهي تو گذشتم. حالا هم ميروم تا ثروت تو را براي پسر هيزم فروش بنويسم كه ديروز به دنيا آمده.»
تاجر گفت: «ثروت مرا براي پسر هيزم فروش بنويسي؟ من كجا، پسر هيزم فروش كجا؟ چه طور چنين كاري ميشود؟ من كه سالي يك مرتبه هم گذارم به اين طرفها نميافتد؟»
مرد سپيد پوش چيزي نگفت و راهش را كشيد و رفت. از آن طرف تاجر فرستاد تا هيزم فروش را آوردند. بعد رو كرد به هيزم فروش و گفت: «اي مرد! تو ديروز صاحب پسري شدي؟»
هيزم فروش گفت: «آره.»
تاجر گفت: «اي مرد! بيا و پسرت را به من بده. من فرزندي ندارم. اگر تو پسرت را بدهي، من هم كاري ميكنم كه تا آخر عمرت محتاج كسي نباشي.»
هيزم فروش گفت: «من نميدانم چه بگويم. بايد بروم و با مادرش صحبت كنم.»
هيزم فروش رفت و جريان را به زنش گفت. زن گفت: «مرد! ما كه از مال دنيا چيزي نداريم. اين بچه اگر پيش ما بماند، به جايي نميرسد. وقتي تاجر ميخواهد به فرزندي قبولش كند، من حرفي ندارم.»
هيزم فروش هم بچه را برداشت و لباس تميزي تنش كرد و براي تاجر بردش. از آن طرف هم تاجر به نوكرش دستور داد كه اين بچه را برميداري و ميبري وسط بيابان و سرش را ميبري و از خونش تو اين جام ميريزي و ميآوري براي من.
نوكر بچه را برداشت و برد به بيابان كه رسيد، دلش نيامد بچه را بكشد. از طرف خدا، قوشي آن نزديكيها پرواز ميكرد. نوكر سنگي برداشت و پرت كرد به طرف قوش كه خورد به سرش. قوش افتاد و مرد. نوكر رفت و سر قوش را بريد و خونش را تو جام ريخت و بچه را هم گذاشت تو شكاف درختي و درش را هم سنگ چين كرد و برگشت. تاجر جام را از دست نوكرش گرفت و يك جرعه سر كشيد و خيالش راحت شد. همان روز هم دستور داد كه قافله بارشان را بردارند و حركت كنند.
از اين ماجرا يكي دو روزي گذشت. يك روز مرد هيزم فروش كه ديگر وضعش خوب شده بود، رفت بيابان چوب جمع كند. از دور شنيد صداي گريهي بچهاي ميآيد. نزديكتر رفت و ديد بچهي خودش آنجاست. خيلي تعجب كرد. بچه را برداشت و برگشت.
از اين ماجرا چند سالي گذشت تا پسر بزرگ شد و به مكتب رفت. درس خواند تا رسيد به چهارده سالگي، كه گذار بازرگان باز هم به آن شهر افتاد. هيزم فروش رفت پيش تاجر و گفت: «آقاي تاجر! چرا اين كار را كردي؟ چرا بچه را با خودت نبردي؟»
تاجر شستش خبردار شد كه نوكرش بچه را نكشته. شروع كرد به بهانه آوردن. گفت كه بله. بچه از قافله جا ماند. تمام اين مدت، من چشم به راهش بودم. الآن هم برگشتهام كه بچه را ببرم. هيزم فروش گفت: «ما قول و قراري گذاشتيم. اما من بچه را به مكتب گذاشتهام و خيلي برايش خرج كردهام. اگر پول خرج و مخارج اين مدت را ميدهي، پسر مال تو.»
تاجر دوباره پولي به هيزم فروش داد و هيزم فروش هم پسرش را پيش تاجر فرستاد. تاجر نامهاي به پسرش نوشت كه به محض رسيدن اين جوان، سرش را ميبري و خاكش ميكني تا من بيايم. نامه را گذاشت داخل پاكتي و داد به جوان كه اين را ميبري خانهي من در فلان شهر و ميدهي به دست پسرم. جوان نامه را برداشت و رفت. رفت و رفت و رفت تا رسيد به سرچشمهاي نزديك شهر. خسته بود. با خودش گفت: «اينجا استراحتي ميكنم، بعد راه ميافتم.» از اسب پياده شد و دست و صورتش را شست و زير سايهي درختي دراز كشيد و خوابش برد.
اما از آن طرف بشنويد كه دختر تاجر آمده بود از چشمه آب ببرد كه ديد جواني زير سايهي درخت خوابيده. يك دل نه، صد دل عاشق جوان شد. خوب كه نگاه كرد، ديد گوشهي پاكتي از پيراهن جوان بيرون زده. آمد و در پاكت را باز كرد. ديد پدرش نوشته كه به محض رسيدن اين جوان، سرش را ببريد و خاكش كنيد. دختر نامه را تو جيب خودش گذاشت و نامهي ديگري نوشت كه به محض رسيدن اين پسر، دخترم را به او بدهيد و هفت شب و هفت روز عروسي و پايكوبي كنيد. نامه را گذاشت داخل جيب پسر و كوزهاش را پر كرد و برگشت.
جوان از خواب بيدار شد و راه افتاد تا رسيد به شهر و آمد به در خانهي تاجر. نامه را به پسر تاجر داد و خيلي عزت و احترام ديد و بعد هم آخوندي آوردند و دختر را به عقد جوان درآوردند و هفت شب و هفت روز زدند و رقصيدند. از آن طرف، بعد از يك مدتي، تاجر برگشت. خبر رسيد كه تاجر ميآيد. پسر تاجر و جوان كه حالا داماد تاجر شده بود، رفتند به پيشواز او. تاجر ديد كه اي دل غافل! من گفته بودم سر اين را ببُرند، حالا سُر و مُر و گنده دارد ميآيد. جريان را از پسرش پرسيد. پسر تاجر گفت: «خودتان نوشته بوديد كه خواهرم را به او بدهم و هفت شب و هفت روز هم پايكوبي كنيم.»
تاجر چيزي نگفت. چند روز گذشت. تاجر رفت و دم حمامچي را ديد و گفت: «دامادم را ميفرستم كه خاكستر از تون حمام بياورد. تو هلش بده و بيندازش تو تون پر آتش.»
حمامچي پولي گرفت و قبول كرد. تاجر خودش را به مريضي زد و رو به دامادش كرد و گفت: «بايد كمرم را با خاكستر داغ ببندم تا خوب بشوم. برو از حمامچي خاكستر بگير.»
پسر تاجر اين را شنيد و براي خودشيريني، خودش رفت. حمامچي ديد يك نفر دارد ميآيد. چشمش خوب نميديد. گفت: «پسرجان! كمي جلوتر بيا. من گوشم سنگين است.»
پسر تاجر تا جلوتر رفت و حمامچي هلش داد و پرتش كرد توي تون پر آتش. بعد از مدتي، زن تاجر ديد خبري از پسرش نشد. گفت: «خودم بروم و ببينم چه خبر شده.» زن تاجر آمد و حمامچي او را هم انداخت تو تون. شب كه شد، تاجر گفت: «بروم ببينم حمامچي كارش را كرده يا نه.»
به طرف حمام رفت. حمامچي كه او را از دور ديد، پيش خودش گفت: «به جاي يك نفر، دو نفر را كشتهام. حالا اگر اين را هم نيندازم، پدرم را درميآورد.» تاجر را هم انداخت تو تون و مال و ثروت او ماند براي پسر هيزم فروش.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
مرد گفت: «من تقدير نويسم و از ميان قافلهي تو گذشتم. حالا هم ميروم تا ثروت تو را براي پسر هيزم فروش بنويسم كه ديروز به دنيا آمده.»
تاجر گفت: «ثروت مرا براي پسر هيزم فروش بنويسي؟ من كجا، پسر هيزم فروش كجا؟ چه طور چنين كاري ميشود؟ من كه سالي يك مرتبه هم گذارم به اين طرفها نميافتد؟»
مرد سپيد پوش چيزي نگفت و راهش را كشيد و رفت. از آن طرف تاجر فرستاد تا هيزم فروش را آوردند. بعد رو كرد به هيزم فروش و گفت: «اي مرد! تو ديروز صاحب پسري شدي؟»
هيزم فروش گفت: «آره.»
تاجر گفت: «اي مرد! بيا و پسرت را به من بده. من فرزندي ندارم. اگر تو پسرت را بدهي، من هم كاري ميكنم كه تا آخر عمرت محتاج كسي نباشي.»
هيزم فروش گفت: «من نميدانم چه بگويم. بايد بروم و با مادرش صحبت كنم.»
هيزم فروش رفت و جريان را به زنش گفت. زن گفت: «مرد! ما كه از مال دنيا چيزي نداريم. اين بچه اگر پيش ما بماند، به جايي نميرسد. وقتي تاجر ميخواهد به فرزندي قبولش كند، من حرفي ندارم.»
هيزم فروش هم بچه را برداشت و لباس تميزي تنش كرد و براي تاجر بردش. از آن طرف هم تاجر به نوكرش دستور داد كه اين بچه را برميداري و ميبري وسط بيابان و سرش را ميبري و از خونش تو اين جام ميريزي و ميآوري براي من.
نوكر بچه را برداشت و برد به بيابان كه رسيد، دلش نيامد بچه را بكشد. از طرف خدا، قوشي آن نزديكيها پرواز ميكرد. نوكر سنگي برداشت و پرت كرد به طرف قوش كه خورد به سرش. قوش افتاد و مرد. نوكر رفت و سر قوش را بريد و خونش را تو جام ريخت و بچه را هم گذاشت تو شكاف درختي و درش را هم سنگ چين كرد و برگشت. تاجر جام را از دست نوكرش گرفت و يك جرعه سر كشيد و خيالش راحت شد. همان روز هم دستور داد كه قافله بارشان را بردارند و حركت كنند.
از اين ماجرا يكي دو روزي گذشت. يك روز مرد هيزم فروش كه ديگر وضعش خوب شده بود، رفت بيابان چوب جمع كند. از دور شنيد صداي گريهي بچهاي ميآيد. نزديكتر رفت و ديد بچهي خودش آنجاست. خيلي تعجب كرد. بچه را برداشت و برگشت.
از اين ماجرا چند سالي گذشت تا پسر بزرگ شد و به مكتب رفت. درس خواند تا رسيد به چهارده سالگي، كه گذار بازرگان باز هم به آن شهر افتاد. هيزم فروش رفت پيش تاجر و گفت: «آقاي تاجر! چرا اين كار را كردي؟ چرا بچه را با خودت نبردي؟»
تاجر شستش خبردار شد كه نوكرش بچه را نكشته. شروع كرد به بهانه آوردن. گفت كه بله. بچه از قافله جا ماند. تمام اين مدت، من چشم به راهش بودم. الآن هم برگشتهام كه بچه را ببرم. هيزم فروش گفت: «ما قول و قراري گذاشتيم. اما من بچه را به مكتب گذاشتهام و خيلي برايش خرج كردهام. اگر پول خرج و مخارج اين مدت را ميدهي، پسر مال تو.»
تاجر دوباره پولي به هيزم فروش داد و هيزم فروش هم پسرش را پيش تاجر فرستاد. تاجر نامهاي به پسرش نوشت كه به محض رسيدن اين جوان، سرش را ميبري و خاكش ميكني تا من بيايم. نامه را گذاشت داخل پاكتي و داد به جوان كه اين را ميبري خانهي من در فلان شهر و ميدهي به دست پسرم. جوان نامه را برداشت و رفت. رفت و رفت و رفت تا رسيد به سرچشمهاي نزديك شهر. خسته بود. با خودش گفت: «اينجا استراحتي ميكنم، بعد راه ميافتم.» از اسب پياده شد و دست و صورتش را شست و زير سايهي درختي دراز كشيد و خوابش برد.
اما از آن طرف بشنويد كه دختر تاجر آمده بود از چشمه آب ببرد كه ديد جواني زير سايهي درخت خوابيده. يك دل نه، صد دل عاشق جوان شد. خوب كه نگاه كرد، ديد گوشهي پاكتي از پيراهن جوان بيرون زده. آمد و در پاكت را باز كرد. ديد پدرش نوشته كه به محض رسيدن اين جوان، سرش را ببريد و خاكش كنيد. دختر نامه را تو جيب خودش گذاشت و نامهي ديگري نوشت كه به محض رسيدن اين پسر، دخترم را به او بدهيد و هفت شب و هفت روز عروسي و پايكوبي كنيد. نامه را گذاشت داخل جيب پسر و كوزهاش را پر كرد و برگشت.
جوان از خواب بيدار شد و راه افتاد تا رسيد به شهر و آمد به در خانهي تاجر. نامه را به پسر تاجر داد و خيلي عزت و احترام ديد و بعد هم آخوندي آوردند و دختر را به عقد جوان درآوردند و هفت شب و هفت روز زدند و رقصيدند. از آن طرف، بعد از يك مدتي، تاجر برگشت. خبر رسيد كه تاجر ميآيد. پسر تاجر و جوان كه حالا داماد تاجر شده بود، رفتند به پيشواز او. تاجر ديد كه اي دل غافل! من گفته بودم سر اين را ببُرند، حالا سُر و مُر و گنده دارد ميآيد. جريان را از پسرش پرسيد. پسر تاجر گفت: «خودتان نوشته بوديد كه خواهرم را به او بدهم و هفت شب و هفت روز هم پايكوبي كنيم.»
تاجر چيزي نگفت. چند روز گذشت. تاجر رفت و دم حمامچي را ديد و گفت: «دامادم را ميفرستم كه خاكستر از تون حمام بياورد. تو هلش بده و بيندازش تو تون پر آتش.»
حمامچي پولي گرفت و قبول كرد. تاجر خودش را به مريضي زد و رو به دامادش كرد و گفت: «بايد كمرم را با خاكستر داغ ببندم تا خوب بشوم. برو از حمامچي خاكستر بگير.»
پسر تاجر اين را شنيد و براي خودشيريني، خودش رفت. حمامچي ديد يك نفر دارد ميآيد. چشمش خوب نميديد. گفت: «پسرجان! كمي جلوتر بيا. من گوشم سنگين است.»
پسر تاجر تا جلوتر رفت و حمامچي هلش داد و پرتش كرد توي تون پر آتش. بعد از مدتي، زن تاجر ديد خبري از پسرش نشد. گفت: «خودم بروم و ببينم چه خبر شده.» زن تاجر آمد و حمامچي او را هم انداخت تو تون. شب كه شد، تاجر گفت: «بروم ببينم حمامچي كارش را كرده يا نه.»
به طرف حمام رفت. حمامچي كه او را از دور ديد، پيش خودش گفت: «به جاي يك نفر، دو نفر را كشتهام. حالا اگر اين را هم نيندازم، پدرم را درميآورد.» تاجر را هم انداخت تو تون و مال و ثروت او ماند براي پسر هيزم فروش.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.