0
مسیر جاری :
پرنده‌ی طلایی افسانه‌ها

پرنده‌ی طلایی

روزی بود، روزگاری بود. پیرمرد و پیرزن فقیری بودند كه تو آسیاب خرابه‌ای زندگی می‌كردند. سال‌های سال بود كه پیرمرد پرنده می‌گرفت و می‌برد به بازار و می‌فروخت و از این راه خرج زندگی فقیرانه‌اش را درمی‌آورد....
 پرنده‌ی سفید افسانه‌ها

پرنده‌ی سفید

یكی بود، یكی نبود. پادشاهی بود كه زنش بچه‌دار نمی‌شد. یعنی حامله می‌شد، اما بچه‌ها به دنیا نیامده می‌مردند. دوا و درمان و جادو و جنبل هم هیچ اثری نداشت. پادشاه هم مانده بود كه چه كار كند و وقتی سرش را...
پادشاه و وزیر افسانه‌ها

پادشاه و وزیر

روزی بود، روزگاری بود. در زمان‌های قدیم پیرزن فقیری بود كه با پسرش زندگی می‌كرد. روزی پسره به مادرش گفت: «برو دختر پادشاه را برای من خواستگاری كن.» مادره اول به حرف پسرش خندید و وقتی دید پسرش خیلی راستی...
مرغ توفان افسانه‌ها

مرغ توفان

روزی بود، روزگاری بود. مردی بود به اسم یوسف كه از اول جوانی‌اش عاشق و شیفته‌ی پول بود و خیلی طول نكشید كه پول و پله‌ی درست و حسابی به هم زد. روز به روز كسب و كارش بیشتر رونق گرفت و شد ثروتمندترین مرد
پسرِ با كلّه افسانه‌ها

پسرِ با كلّه

یكی بود، یكی نبود. غیر از خدا هیچ كی نبود. در زمان‌های قدیم، جوانی بود كه با پدر و مادر پیرش در شهر دور افتاده‌ای،‌ زندگی و كشت و كار می‌كردند و روزگارشان به سختی می‌گذشت. شب و روز زحمت می‌كشیدند، ولی...
به دنبال فلك افسانه‌ها

به دنبال فلك

روزی بود، روزگاری بود. یه بابای فقیری بود كه آه در بساط نداشت و به هر دری كه می‌زد، كار و بارش رو به راه نمی‌شد. شبی تا صبح از غصه خوابش نبرد. نشست و فكر كرد چه كند، چه نكند و آخر سر به این نتیجه رسید...
بلال آقا افسانه‌ها

بلال آقا

یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم پادشاهی بود كه اجاقش كور بود و صاحب فرزند نمی‌شد و این بابا از این بابت خیلی ناراحت بود. روزی از شدت غصه، لباس درویشی پوشید و راه افتاد. رفت و رفت كه یكهو مردی با موهای...
مهرناز افسانه‌ها

مهرناز

یكی بود، یكی نبود. توی این بود و نبود، دختر خوشگل كوچولویی بود به اسم مهرناز كه مادرش مرده بود و چون نمی‌توانست خودش را از آب و گل دربیاورد و خوب به كار و بار خانه برسد، پدرش زن دیگری گرفت. یك سالی از...
امیرزاده و عرب زنگی افسانه‌ها

امیرزاده و عرب زنگی

در زمان‌های قدیم امیرزاده‌ای بود كه عاشق شكار بود. روزی در عالم خواب دختری را دید و یك دل، نه صد دل عاشق دختر شد. وقتی از خواب بیدار شد، وسایل سفر را بست تا بلكه بتواند دختره را به دست بیاورد. رفت و رفت...
امیر زن است نه مرد، چشم‌های امیر تو را كشت افسانه‌ها

امیر زن است نه مرد، چشم‌های امیر تو را كشت

در زمان‌های قدیم دو برادر بودند یكی تاجر و دیگری خاركش. مرد تاجر هفت پسر داشت و خاركش هفت دختر. از قضا باران سختی شروع كرد به باریدن و هفت شب و هفت روز بارید. مرد خاركش كه نتوانسته بود دنبال كار و كسب...