مسیر جاری :
پرندهی طلایی
روزی بود، روزگاری بود. پیرمرد و پیرزن فقیری بودند كه تو آسیاب خرابهای زندگی میكردند. سالهای سال بود كه پیرمرد پرنده میگرفت و میبرد به بازار و میفروخت و از این راه خرج زندگی فقیرانهاش را درمیآورد....
پرندهی سفید
یكی بود، یكی نبود. پادشاهی بود كه زنش بچهدار نمیشد. یعنی حامله میشد، اما بچهها به دنیا نیامده میمردند. دوا و درمان و جادو و جنبل هم هیچ اثری نداشت. پادشاه هم مانده بود كه چه كار كند و وقتی سرش را...
پادشاه و وزیر
روزی بود، روزگاری بود. در زمانهای قدیم پیرزن فقیری بود كه با پسرش زندگی میكرد. روزی پسره به مادرش گفت: «برو دختر پادشاه را برای من خواستگاری كن.» مادره اول به حرف پسرش خندید و وقتی دید پسرش خیلی راستی...
مرغ توفان
روزی بود، روزگاری بود. مردی بود به اسم یوسف كه از اول جوانیاش عاشق و شیفتهی پول بود و خیلی طول نكشید كه پول و پلهی درست و حسابی به هم زد. روز به روز كسب و كارش بیشتر رونق گرفت و شد ثروتمندترین مرد
پسرِ با كلّه
یكی بود، یكی نبود. غیر از خدا هیچ كی نبود. در زمانهای قدیم، جوانی بود كه با پدر و مادر پیرش در شهر دور افتادهای، زندگی و كشت و كار میكردند و روزگارشان به سختی میگذشت. شب و روز زحمت میكشیدند، ولی...
به دنبال فلك
روزی بود، روزگاری بود. یه بابای فقیری بود كه آه در بساط نداشت و به هر دری كه میزد، كار و بارش رو به راه نمیشد. شبی تا صبح از غصه خوابش نبرد. نشست و فكر كرد چه كند، چه نكند و آخر سر به این نتیجه رسید...
بلال آقا
یكی بود، یكی نبود. در زمانهای قدیم پادشاهی بود كه اجاقش كور بود و صاحب فرزند نمیشد و این بابا از این بابت خیلی ناراحت بود. روزی از شدت غصه، لباس درویشی پوشید و راه افتاد. رفت و رفت كه یكهو مردی با موهای...
مهرناز
یكی بود، یكی نبود. توی این بود و نبود، دختر خوشگل كوچولویی بود به اسم مهرناز كه مادرش مرده بود و چون نمیتوانست خودش را از آب و گل دربیاورد و خوب به كار و بار خانه برسد، پدرش زن دیگری گرفت. یك سالی از...
امیرزاده و عرب زنگی
در زمانهای قدیم امیرزادهای بود كه عاشق شكار بود. روزی در عالم خواب دختری را دید و یك دل، نه صد دل عاشق دختر شد. وقتی از خواب بیدار شد، وسایل سفر را بست تا بلكه بتواند دختره را به دست بیاورد. رفت و رفت...
امیر زن است نه مرد، چشمهای امیر تو را كشت
در زمانهای قدیم دو برادر بودند یكی تاجر و دیگری خاركش. مرد تاجر هفت پسر داشت و خاركش هفت دختر. از قضا باران سختی شروع كرد به باریدن و هفت شب و هفت روز بارید. مرد خاركش كه نتوانسته بود دنبال كار و كسب...