نویسنده: محمد قاسم زاده
در زمانهاي قديم اميرزادهاي بود كه عاشق شكار بود. روزي در عالم خواب دختري را ديد و يك دل، نه صد دل عاشق دختر شد. وقتي از خواب بيدار شد، وسايل سفر را بست تا بلكه بتواند دختره را به دست بياورد. رفت و رفت تا رسيد به دامنهي كوهي. بالاي كوه قصر بزرگ و باشكوهي بود. اميرزاده كنار درختي نشست تا خستگي در كند. از قضا قصري كه اميرزاده ديد، مال عربي زنگي بود كه با چهل سوار تو اين قصر زندگي ميكرد. كار او اين بود كه راه قافلهها را ميزد و هرچه را داشتند، ميگرفت. عرب زنگي بالاي بام داشت ديدهباني ميكرد كه اميرزاده را پاي كوه ديد. سه نفر از سوارهايش را انتخاب كرد و به آنها دستور داد كه پرس و جو بكنند و ببينند كه آن جوان كي هست و اگر به او مشكوك شدند، سرش را ببرند و اثاثيهاش را بردارند. وقتي آن سه سوار پيش اميرزاده رفتند، اميرزاده با آنها درگير شد و هر سه نفر را كشت. عرب زنگي كه بالاي بام قصر همه چيز را ديده بود، با تمام سوارهايش به جنگ اميرزاده رفت. اميرزاده يك يك آنها را كشت و بعد با خود عرب زنگي سرشاخ شد و شروع كردند به كشتي گرفتن. اميرزاده عرب زنگي را هم به زمين زد و نشست رو سينهاش. ديد كه عرب زنگي گريه ميكند. دلش به حال او سوخت و پرسيد كه چرا گريه ميكند. عرب زنگي گفت: «كلاه خُود را از سرم بردار.»
اميرزاده تا كلاه خود را از سر عرب زنگي برداشت، ديد كه اين پهلوان دختر ... است. عرب زنگي اميرزاده را به قصرش برد و يك سالي به خير و خوشي كنار هم زندگي كردند. اما اميرزاده روزي به ياد آن دختري افتاد كه تو خواب ديده بود.
اسباب سفرش را جمع كرد و به عرب زنگي گفت: «منتظرم باش كه پس از اينكه كارم را به سرانجام رساندم، به ديدنت ميآيم.»
رفت تا رسيد به كنار شهري و همان جا چادر زد. از آن طرف، پريناز، دختر امير شهر كه براي شكار به خارج شهر آمده بود، چادر او را ديد و پسر را دعوت كرد كه برود پيش او. اميرزاده تا پريناز را ديد، فهميد كه همان دختري است كه تو خواب ديده. هر دو يك دل نه، صد دل عاشق هم شدند. دايهي دختر هر شب واسطه ميشد و اين دو جوان دلداده همديگر را ميديدند. اما وقتي فهميدند كه محال است امير پريناز را به پسر بدهد، تصميم گرفتند فرار كنند.
پدر پريناز وقتي شنيد كه دخترش با پسر غريبهاي فرار كرده، عدهاي سوار را فرستاد پشت سرشان. اما اميرزاده همه را شكست داد. اميرزاده و پريناز رسيدند به قصر عرب زنگي و هر سه زود راه افتادند تا هرچه زودتر برسند به شهر و خانهي اميرزاده. وقتي به شهر رسيدند، پدر اميرزاده جشن مفصلي گرفت. اما از بد حادثه تا عرب زنگي را ديد، دل به او بست و اين مطلب را به نديمش گفت. نديم گفت: «تا وقتي پاي اميرزاده در ميان باشد، نميتواني به وصال عرب زنگي برسي.»
بعد آن قدر به گوش پدره خواند تا او را راضي كرد به مرگ فرزند. بعد نديم آشپز مخصوص را خواست و دور از چشم همه به او دستور داد كه تو غذاي اميرزاده زهر بريزد. اما عرب زنگي كه قضيه را فهميده بود، به اميرزاده خبر داد. اميرزاده خيلي عصباني شد و با عرب زنگي و پريناز از خانهي پدرش زد بيرون. در ميان راه به يادش آمد كه پولها و جواهراتش را جا گذاشته است. برگشت تا آنها را بردارد. وقتي به خانهي پدرش رسيد، به دستور نديم او را گرفتند و كورش كردند و بردند و تو بيابان به حال خودش رها كردند. اميرزاده به هر زحمتي بود، خودش را رساند زير درخت كنار چشمهاي و آنجا استراحت ميكرد. روزي ميان خواب و بيداري صداي دو كبوتر را شنيد كه بالاي درخت نشسته بودند و با هم حرف ميزدند. يكي از كبوترها گفت: «خواهر!»
كبوتر دومي گفت: «جان خواهرجان!»
كبوتر اولي گفت: «اگر اين اميرزاده كه زير درخت دراز كشيده، بيدار باشد و يكي از برگهاي اين درخت را بكند و به چشمهايش بمالد، فوري بينايياش را به دست ميآورد.»
كبوترها اين را گفتند و پر زدند و رفتند. اميرزاده همان كاري را كرد كه كبوترها گفته بودند و چشمهايش بينا شد. رفت و رفت تا به آسيابي رسيد. آسيابان، كه اميرزاده را نميشناخت، او را به فرزندي پذيرفت. روزي اميرزاده از اين و آن شنيد كه بين عرب زنگي با پدرش جنگ در گرفته و عرب زنگي هر روز عدهاي از لشكر امير را ميكشد. اميرزاده خوشحال شد و خودش را به عرب زنگي شناساند. از آن طرف نديم، پدر اميرزاده را به زندان انداخت و خودش با لشكري مثل مور و ملخ به جنگ عرب زنگي آمد. اميرزاده نقابي به چهره زد و به ميدان رفت و حريف خواست. نديم به ميدان آمد و به دست اميرزاده كشته شد. بقيهي لشكر او هم تسليم شدند. اميرزاده به شهر آمد و پدرش را از زندان درآورد. پدر كه كلكش رو شده بود از اميرزاده معذرت خواست و گفت كه پشيمان شده و حكومت را به پسرش واگذار كرد. اميرزاده هم چهل شب و چهل روز جشن و پايكوبي گرفت و عرب زنگي و پريناز را به عقد خودش درآورد.
اميرزاده تا كلاه خود را از سر عرب زنگي برداشت، ديد كه اين پهلوان دختر ... است. عرب زنگي اميرزاده را به قصرش برد و يك سالي به خير و خوشي كنار هم زندگي كردند. اما اميرزاده روزي به ياد آن دختري افتاد كه تو خواب ديده بود.
اسباب سفرش را جمع كرد و به عرب زنگي گفت: «منتظرم باش كه پس از اينكه كارم را به سرانجام رساندم، به ديدنت ميآيم.»
رفت تا رسيد به كنار شهري و همان جا چادر زد. از آن طرف، پريناز، دختر امير شهر كه براي شكار به خارج شهر آمده بود، چادر او را ديد و پسر را دعوت كرد كه برود پيش او. اميرزاده تا پريناز را ديد، فهميد كه همان دختري است كه تو خواب ديده. هر دو يك دل نه، صد دل عاشق هم شدند. دايهي دختر هر شب واسطه ميشد و اين دو جوان دلداده همديگر را ميديدند. اما وقتي فهميدند كه محال است امير پريناز را به پسر بدهد، تصميم گرفتند فرار كنند.
پدر پريناز وقتي شنيد كه دخترش با پسر غريبهاي فرار كرده، عدهاي سوار را فرستاد پشت سرشان. اما اميرزاده همه را شكست داد. اميرزاده و پريناز رسيدند به قصر عرب زنگي و هر سه زود راه افتادند تا هرچه زودتر برسند به شهر و خانهي اميرزاده. وقتي به شهر رسيدند، پدر اميرزاده جشن مفصلي گرفت. اما از بد حادثه تا عرب زنگي را ديد، دل به او بست و اين مطلب را به نديمش گفت. نديم گفت: «تا وقتي پاي اميرزاده در ميان باشد، نميتواني به وصال عرب زنگي برسي.»
بعد آن قدر به گوش پدره خواند تا او را راضي كرد به مرگ فرزند. بعد نديم آشپز مخصوص را خواست و دور از چشم همه به او دستور داد كه تو غذاي اميرزاده زهر بريزد. اما عرب زنگي كه قضيه را فهميده بود، به اميرزاده خبر داد. اميرزاده خيلي عصباني شد و با عرب زنگي و پريناز از خانهي پدرش زد بيرون. در ميان راه به يادش آمد كه پولها و جواهراتش را جا گذاشته است. برگشت تا آنها را بردارد. وقتي به خانهي پدرش رسيد، به دستور نديم او را گرفتند و كورش كردند و بردند و تو بيابان به حال خودش رها كردند. اميرزاده به هر زحمتي بود، خودش را رساند زير درخت كنار چشمهاي و آنجا استراحت ميكرد. روزي ميان خواب و بيداري صداي دو كبوتر را شنيد كه بالاي درخت نشسته بودند و با هم حرف ميزدند. يكي از كبوترها گفت: «خواهر!»
كبوتر دومي گفت: «جان خواهرجان!»
كبوتر اولي گفت: «اگر اين اميرزاده كه زير درخت دراز كشيده، بيدار باشد و يكي از برگهاي اين درخت را بكند و به چشمهايش بمالد، فوري بينايياش را به دست ميآورد.»
كبوترها اين را گفتند و پر زدند و رفتند. اميرزاده همان كاري را كرد كه كبوترها گفته بودند و چشمهايش بينا شد. رفت و رفت تا به آسيابي رسيد. آسيابان، كه اميرزاده را نميشناخت، او را به فرزندي پذيرفت. روزي اميرزاده از اين و آن شنيد كه بين عرب زنگي با پدرش جنگ در گرفته و عرب زنگي هر روز عدهاي از لشكر امير را ميكشد. اميرزاده خوشحال شد و خودش را به عرب زنگي شناساند. از آن طرف نديم، پدر اميرزاده را به زندان انداخت و خودش با لشكري مثل مور و ملخ به جنگ عرب زنگي آمد. اميرزاده نقابي به چهره زد و به ميدان رفت و حريف خواست. نديم به ميدان آمد و به دست اميرزاده كشته شد. بقيهي لشكر او هم تسليم شدند. اميرزاده به شهر آمد و پدرش را از زندان درآورد. پدر كه كلكش رو شده بود از اميرزاده معذرت خواست و گفت كه پشيمان شده و حكومت را به پسرش واگذار كرد. اميرزاده هم چهل شب و چهل روز جشن و پايكوبي گرفت و عرب زنگي و پريناز را به عقد خودش درآورد.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.