مسیر جاری :
انگشتر شاه عباس كبیر
در زمانهای قدیم بابایی تو اصفهان بود به اسم حاجی نعمت كه صاحب چلوكبابی بزرگی تو اصفهان بود. حاجی با مشتریها خوب تا میكرد و همین باعث شهرت حاجی شده بود. مردم میرفتند دكان حاجی كه غذا بخورند. رونق كاروبار...
اندرزهای حكیمانه
در زمانهای قدیم مرد فقیری بود به اسم احمد و زنی داشت به نام سیران. روزی رفت به شهر حلب تا كاری پیدا كند و پیش بابای پولداری شاگردی كرد. پس از هفت سال كه خواست برگردد خانه، این بابا به جای مزد هفت كیسه...
آكچلك
در زمانهای قدیم پیرزنی بود و پسر كچلی داشت. پیرزن روز تا غروب چرخ نخ ریسی را میگرداند تا نان خودش و بچه را پیدا كند. اما كچله حسابی تنبل بود. روزی پیرزنه پسرش را از خانه بیرون كرد تا كاری پیدا كند. كچله...
نی و مروارید
یكی بود، یكی نبود. در زمانهای قدیم زن و مرد جوانی بودند كه بچهدار نمیشدند، هر كاری از دستشان برمیآمد، میكردند و هر راهی مردم پیش پاشان میگذاشتند، میرفتند، ولی هیچ نتیجه نداشت. تا اینكه روزی مرد...
گل قهقهه
در زمانهای قدیم مرد مالدار و ثروتمندی بود، كه شبی خواب دید كه سه ستاره از آسمان پایین آمدند و رو دامنش نشستند. فردای آن شب، خوابش را برای چوپانش تعریف كرد. چوپان خواب را كه شنید، گفت: «ارباب! خوابت را...
روباه و پیرزن خمره سوار
روزی بود، روزگاری بود. در زمانهای قدیم پادشاهی بود كه پسری داشت. مادر پسره مرده بود و پادشاه زن تازهای گرفته بود. از طرفی زن پادشاه عاشق پسره شده بود. زنه پاش را تو یك كفش كرده بود كه با پسره رو هم بریزد....
پیر برزنگی و كوزهی شیره
یكی بود، یكی نبود. غیر از خدا غمخواری نبود. در زمانهای قدیم پیرزنی بود كه بچه نداشت. آرزوی بچه به دلش مانده بود. شب و روز غصه میخورد و كاری از دستش برنمیآمد. روزی كوزهی شیرهاش را برداشت و گفت الآن...
پسر و غول بیابان
در زمانهای خیلی قدیم پسری بود كه با پدر و مادرش زندگی میكرد. روزی پدره به پسرش گفت: «تو دیگر داری بزرگ میشوی. باید بروی و برای آیندهات كاری یاد بگیری تا روز پیری تنگدست نمانی.»
پسر كاكل زری
یكی بود، یكی نبود. در زمانهای قدیم سه خواهر بودند كه پدر و مادرشان مرده بود و تو خانهای زندگی میكردند. روزی خواهر بزرگه به خواهرهایش گفت: «اگر پادشاه مرا برای وزیر دست راستش میگرفت. لباس همهی قشونش...
پریدخت گمشده
در زمانهای قدیم پادشاهی بود و دختری داشت به نام پریدخت. روزی از پدرش اجازه گرفت تا با چند تا كنیز برود گردش و اسب سواری كند. پادشاه اجازه داد. آنها رفتند و رفتند تا خسته شدند. جایی از اسبشان پیاده شدند...