0
مسیر جاری :
انگشتر شاه عباس كبیر افسانه‌ها

انگشتر شاه عباس كبیر

در زمان‌های قدیم بابایی تو اصفهان بود به اسم حاجی نعمت كه صاحب چلوكبابی بزرگی تو اصفهان بود. حاجی با مشتری‌ها خوب تا می‌كرد و همین باعث شهرت حاجی شده بود. مردم می‌رفتند دكان حاجی كه غذا بخورند. رونق كاروبار...
اندرزهای حكیمانه افسانه‌ها

اندرزهای حكیمانه

در زمان‌های قدیم مرد فقیری بود به اسم احمد و زنی داشت به نام سیران. روزی رفت به شهر حلب تا كاری پیدا كند و پیش بابای پولداری شاگردی كرد. پس از هفت سال كه خواست برگردد خانه، این بابا به جای مزد هفت كیسه...
آكچلك افسانه‌ها

آكچلك

در زمان‌های قدیم پیرزنی بود و پسر كچلی داشت. پیرزن روز تا غروب چرخ نخ ریسی را می‌گرداند تا نان خودش و بچه را پیدا كند. اما كچله حسابی تنبل بود. روزی پیرزنه پسرش را از خانه بیرون كرد تا كاری پیدا كند. كچله...
نی و مروارید افسانه‌ها

نی و مروارید

یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم زن و مرد جوانی بودند كه بچه‌دار نمی‌شدند، هر كاری از دست‌شان برمی‌آمد، می‌كردند و هر راهی مردم پیش پاشان می‌گذاشتند، می‌رفتند، ولی هیچ نتیجه نداشت. تا اینكه روزی مرد...
گل قهقهه افسانه‌ها

گل قهقهه

در زمان‌های قدیم مرد مالدار و ثروتمندی بود، كه شبی خواب دید كه سه ستاره از آسمان پایین آمدند و رو دامنش نشستند. فردای آن شب، خوابش را برای چوپانش تعریف كرد. چوپان خواب را كه شنید، گفت: «ارباب! خوابت را...
روباه و پیرزن خمره سوار افسانه‌ها

روباه و پیرزن خمره سوار

روزی بود، روزگاری بود. در زمان‌های قدیم پادشاهی بود كه پسری داشت. مادر پسره مرده بود و پادشاه زن تازه‌ای گرفته بود. از طرفی زن پادشاه عاشق پسره شده بود. زنه پاش را تو یك كفش كرده بود كه با پسره رو هم بریزد....
پیر برزنگی و كوزه‌ی شیره افسانه‌ها

پیر برزنگی و كوزه‌ی شیره

یكی بود، یكی نبود. غیر از خدا غمخواری نبود. در زمان‌های قدیم پیرزنی بود كه بچه نداشت. آرزوی بچه به دلش مانده بود. شب و روز غصه می‌خورد و كاری از دستش برنمی‌آمد. روزی كوزه‌ی شیره‌اش را برداشت و گفت الآن...
پسر و غول بیابان افسانه‌ها

پسر و غول بیابان

در زمان‌های خیلی قدیم پسری بود كه با پدر و مادرش زندگی می‌كرد. روزی پدره به پسرش گفت: «تو دیگر داری بزرگ می‌شوی. باید بروی و برای آینده‌ات كاری یاد بگیری تا روز پیری تنگدست نمانی.»
پسر كاكل زری افسانه‌ها

پسر كاكل زری

یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم سه خواهر بودند كه پدر و مادرشان مرده بود و تو خانه‌ای زندگی می‌كردند. روزی خواهر بزرگه به خواهرهایش گفت: «اگر پادشاه مرا برای وزیر دست راستش می‌گرفت. لباس همه‌ی قشونش...
پریدخت گمشده افسانه‌ها

پریدخت گمشده

در زمان‌های قدیم پادشاهی بود و دختری داشت به نام پریدخت. روزی از پدرش اجازه گرفت تا با چند تا كنیز برود گردش و اسب سواری كند. پادشاه اجازه داد. آنها رفتند و رفتند تا خسته شدند. جایی از اسبشان پیاده شدند...