مسیر جاری :
دختر پادشاهی که حرف نمیزد
روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم مردی بود که تن به کار نمی داد و هر روز خدا، صبح از خانه می زد بیرون و می رفت زیر درختی می خوابید و تنگ غروب بلند می شد و برمی گشت خانه. این کاری بود که به اش عادت...
سیب حضرت سلیمان
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم پادشاهی بود که صاحب سه تا پسر بود، به اسم ملک محمد و ملک ابراهیم و ملک جمشید. این پادشاه باغ درندشت و عجیبی داشت و از آنجا که همیشه ی خدا درش...
سه خواهر
روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم یک بابایی بود که از دار دنیا تنها سه تا دختر داشت که مادرشان مرده بود و پدرشان هم بعد از فوت مادر دخترها زنی دیگری گرفته بود. این نامادری به اندازه ای در حق دخترهای...
داستان سه برادر
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم پادشاهی بود و این بابا سه تا پسر داشت. گذشت و گذشت تا پسرها جوان شدند و پدرشان هم عمرش را کرد و پیر شد و وقت مرگش رسید. صدای پای عزرائیل را که...
افسانهی سه برادر
روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم سه برادر بودند و پدر این سه نفر هر روز صبح راه می افتاد و می رفت کار می کرد و خرج زندگی شان را درمی آورد. این بابا روزی با خودش فکر کرد و گفت این پسرها دیگر بزرگ...
اسب گل بدن
روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم پادشاهی بود که سه تا پسر داشت. سیامک و سیاوش برادرهای تنی بودند و سمندر، پسر کوچکه ی پادشاه از زن دیگری بود. مثل همیشه برادرهای تنی چشم دیدن سمندر را نداشتند و اگر...
چغون دوز
روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم یک بابای تاجری بود و پسری داشت به اسم ابراهیم. این ابراهیم را فرستاده بودند مکتب. روزی که از مکتب برمی گشت خانه، همین که از کنار قصر پادشاه رد شد، دست بر قضا، دختر...
بزی
روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم یک بابای خیاطی بود که از دار دنیا سه پسر داشت و یک دکان خیاطی و هر سه تا پسرش هم وردست پدرشان کار می کردند. روزی بابای خیاط بزی خرید و با پسرهایش قرار گذاشت که هر...
پیله ور
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم یک بابای پیله وری بود که زنی داشت و پسر شیرخواری به اسم بهرام. هنوز پسره را از شیر نگرفته بودند که پیله ور سرش را گذاشت زمین و مرد. زن پیله ور...
پیرمرد خارکن و سفره ی حضرت سلیمان
روزی بود، روزگاری بود. یک بابای پیر خارکنی بود که از دار دنیا فقط یک دختری داشت و هر روز خدا می رفت بیابان و خار می کند و می برد بازار، می فروخت و پولش را می داد نخود و کشمش و آجیل های دیگر می خرید و برای...