0
مسیر جاری :
خوشه ی اشرفی افسانه‌ها

خوشه ی اشرفی

در زمان های قدیم پیرمردی بود و این بابا سه تا دختر داشت. روزی دختر بزرگش از پدره خواست تا برایش چرخ نخ ریسی بخرد. پدره از آنجا که دخترها را خیلی دوست داشت، گفت غصه نخورد. همین امروز برایش می خرد. این را...
نمکی افسانه‌ها

نمکی

در زمان های قدیم پیرزنی بود که شوهرش مرده بود و با هفت دختر دم بخت در خانه ی کنار شهر زندگی می کرد. دخترها هر روز خدا کار و بار زندگی شان را روبه راه می کردند. از این دخترها کوچک تره از همه خوشگل تر بود....
پسر پادشاه و شهبانوي پریان افسانه‌ها

پسر پادشاه و شهبانوي پریان

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم پادشاهی بود و این بابا سه تا زن داشت و از هیچ کدام صاحب اولاد نشده بود و اجاقش کور بود. هر چی این در و آن در زد و دوا درمان و نذر و نیاز کردند،...
جانور ارگنج و ابراهیم افسانه‌ها

جانور ارگنج و ابراهیم

روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم یک بابایی بود که هر روز می رفت شکار و چند پرنده می زد و شکم خودش و زن و بچه هایش را سیر می کرد. سال ها گذشت و این بابا پیر شد و قوت از دست و پایش رفت. روزی ناخوش...
احمد بدبیار افسانه‌ها

احمد بدبیار

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم پیرزنی بود و این زنه پسری داشت که به اسم احمد. کار زنه این بود که نخ می رشت و با پولش نان بخور و نمیری درمی آورد. روزی پسره آمد پیش مادرش و گفت...
پری زاد افسانه‌ها

پری زاد

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم پیرزنی بود و پسر کوچکی داشت. گذشت و گذشت و پسره بزرگ شد. روزی رو کرد به مادرش و گفت وقتش رسیده که برایش زنی پیدا کند. پیرزنه گفت بهتر است برود...
تیرکمانی که قلب تیرانداز را نشانه گرفت افسانه‌ها

تیرکمانی که قلب تیرانداز را نشانه گرفت

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم بابای پیری بود و پسری داشت. روزی پسره رفت سروقت پدرش و گفت همه ی بچه ها تیرکمان دارند، او چرا نباید مثل همه ی بچه ها تیرکمان داشته باشد. پدره...
شازده ابراهیم افسانه‌ها

شازده ابراهیم

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم پادشاهی بود و دختری داشت. این دختره با ابراهیم، پسر وزیر سر و سری داشت و پادشاه از کارشان بو برده بود، به تریج قباش برخورد و دوست نداشت دخترش...
پسر صیاد افسانه‌ها

پسر صیاد

روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم یک بابای شکارچی بود که هیچ چرنده و پرنده ای از دست او امان نداشت. این بابا همین طور سال از پی سال شکار می کرد تا پیر و زمین گیر شد. وقتی داشت می مرد، رو به زنش کرد...
شاه و وزیر افسانه‌ها

شاه و وزیر

روزی بود، روزگاری بود. شهری بود، شهریاری بود. پادشاهی بود و این بابا زنی داشت که از خوشگلی تو دنیا لنگه نداشت. این پادشاه آن قدر زنه را دوست داشت که جانش برای او درمی آمد و زنه هم دلش برای شوهرش غش و ضعف...