نمکی

در زمان های قدیم پیرزنی بود که شوهرش مرده بود و با هفت دختر دم بخت در خانه ی کنار شهر زندگی می کرد. دخترها هر روز خدا کار و بار زندگی شان را روبه راه می کردند. از این دخترها کوچک تره از همه خوشگل تر بود. اسمش هم
دوشنبه، 4 بهمن 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: Plato
موارد بیشتر برای شما
نمکی
 نمکی
 

نویسنده: محمد قاسم زاده
در زمان‌هاي قديم پيرزني بود که شوهرش مرده بود و با هفت دختر دم بخت در خانه‌ي کنار شهر زندگي مي‌کرد. دخترها هر روز خدا کار و بار زندگي‌شان را روبه راه مي‌کردند. از اين دخترها کوچک‌تره از همه خوشگل‌تر بود. اسمش هم نمکي بود. اين خانه هفت در داشت و هر شب نوبت يکي از دخترها بود که درها را ببندد. شبي که نوبت نمکي بود، از آنجا که سربه هوا بود، شش در را بست و تنبلي‌اش آمد در هفتم را ببندد. خب به خودش گفت تو اين خانه چي داريم که دزد بيايد. همه مي‌دانند که هفت دختر يک لاقبا با بيوه‌زني اين جا زندگي مي‌کنند. تازه از خدا مي‌خواهيم مردي بيايد و يکي از ما را ببرد. با اين حساب رفت و گرفت و خوابيد. نصفه شب که شد، بيوه زن از صداي خروپف بيدار شد. هيچ‌وقت نديده بود هيچ کدام خروپف کنند. خوب دور و بر خانه را گشت و يکهو ديو لندهوري را ديد که گوشه‌اي نشسته. پي برد که نمکي هر هفت در را نبسته و اين ديو توانسته به خانه بيايد. شروع کرد ناله و نفرين به جان نمکي که آخر اين دختر سر به هوا کار خودش را کرد. چشمش که به ديو مي‌افتاد، چهار ستون بدنش مي‌لرزيد و جرأت نمي‌کرد لب باز کند و چيزي بگويد. يک بند اين طرف و آن طرف مي‌رفت که حوصله‌ي ديو سر رفت و نعره زد و گفت: «هي به شما، هو به شما، کفش دريده به شما، مهمان رسيده به شما، جايي ندارد به شما؟»
مادر نمکي گفت: «گيس‌ات را ببرند نمکي، خونت را بريزند نمکي، به تخت نماني نمکي، بختت بسوزد نمکي، شش در را بستي نمکي، يک در را نبستي نمکي، پاشو برو تو پنج دري؛ در را واکن براي ديو ‌اي نمکي.»
نمکي نيمه جان و ترسان و لرزان بلند شد و رفت پنج دري را باز کرد و ديو را برد تو اتاق و زود برگشت سر جايش و خوابيد که يکهو صداي ديو بلند شد و گفت: «هي به شما، هو به شما، کفش دريده به شما، مهمان رسيده به شما، سفره ندارد به شما، ناني ندارد به شما.»
مادر نمکي گفت: « گيس‌ات را ببرند نمکي، به تخت نماني نمکي، بختت بسوزد نمکي، شش در را تو بستي نمکي، يک در را نبستي نمکي، زود پاشو شام درست کن نمکي.»
نمکي حيران و دمغ بلند شد و ديروقت شب رفت و نيمرويي پخت و با نان و آب برد براي ديو. ديو شامي را که نمکي پخته بود، يک لقمه کرد و دوباره صدايش را بلند کرد و گفت: «هي به شما، هو به شما، کفش دريده به شما، مهمان رسيده به شما، رختخوابي نمي‌خواهد از شما؟»
مادر نمکي گفت: «گيس‌ات را ببرند نمکي، خونت را بريزند نمکي، به تخت نماني نمکي، بختت بسوزد نمکي، شش در را بستي نمکي، يک در را نبستي نمکي، چشمت کور و دنده‌ات نرم، برو جا پهن کن براي ديو.»
نمکي با چشم گريان و دل بريان بلند شد و لحاف و تشک جهيزيه‌اي ننه‌اش را که ‌تر و تميز براي مهمان نگه داشته بودند، براي ديو پهن کرد. ساعتي که گذشت، ديو دست زد و نمکي را گذاشت تو توبره و بلند شد و توبره را هم کول کرد و زد بيرون، نمکي که اين را پيش‌بيني نکرده بود، ديد چاره‌اي ندارد جز اين که دندان رو جگر بگذارد تا ببيند چي پيش مي‌آيد. يک منزلي که رفتند، نمکي از ديو خواست تا خودش را خيس نکرده، بگذاردش زمين تا خودش را خلاص کند. ديو توبره را زمين گذاشت و نمکي را آورد بيرون تا دستي به آب برساند. نمکي رفت گوشه‌اي و وانمود کرد که دارد دست به آب مي‌رساند. بعد برگشت و از تاريکي استفاده کرد و چند سنگ گنده گذاشت تو توبره و آهسته رفت گوشه‌اي قايم شد. ديو دستي به توبره زد و ديد سنگين شده و خيال کرد نمکي برگشته. پس توبره را انداخت رو کول و تنوره کشيد و رفت هوا، همينطور که مي‌رفت، ديد توبره سنگين‌تر شده. برگشت پرسيد چرا سنگين‌تر شده. اما صدايي از توبره نشنيد. فکر کرد دخترهاي خيره سر حالا دارد سر به سر او مي‌گذارد. با اوقات تلخي توبره را زمين گذاشت و درش را باز کرد. ديد دختر فسقلي عجب کلاهي سرش گذاشته. زود سر و ته کرد و آمد جايي که توبره را زمين گذاشته بود. دو روبرش را نگاه کرد و دختره را نديد. خوب همه جا را بو کشيد و نمکي را بالاي درختي پيدا کرد و پس گردنش را گرفت و انداخت تو توبره و درش را قرص و محکم بست و تنوره کشيد و رفت هوا. هنوز نمکي به خودش نيامده بود که ديو پائين آمد و در توبره را باز کرد و دختره را بيرون آورد. نمکي ديد بالاي کوهي رسيده و قصري جلو چشمش ديد که هيچ آدمي‌زادي به خوابش هم نمي‌ديد. حيران و مات قصر را نگاه مي‌کرد که ديو گفت که برود تا قصر را خوب به او نشان بدهد. ديو اين را گفت و از شاخ پيچ در پيچش دسته کليدي بيرون آورد و نمکي را برد و اتاقها را يکي يکي به‌اش نشان داد. هوش از سر نمکي پريده بود، چون چيزهايي را مي‌ديد که هر دختري آرزويش را در دل داشت، هي جواهر و لباس‌هاي آن‌چناني و النگ و دولنگ‌هاي زنانه و خورد و خوراک. همه اتاق‌ها را نشان داد، جز دو اتاق. هرچه نمکي پا به زمين کوبيد و التماس کرد، هيچ به خورد ديو نرفت. آخر سر هم به گوش دختره گفت که اگر باهاش بسازد و زن خوبي باشد، هرچي ديده، مال اوست. اگر هم سرتقي کند، خونش به گردن خودش است.
نمکي که حسابي ترسيده بود، کله‌اش را به کار انداخت و گفت مگر عقل از سرش پريده که لگد به بخت خودش بزند. زنش مي‌شود و به خير و خوشي باهاش زندگي مي‌کند. ديو خوشحال شد. نمکي هم سر خودش را گرم کرد. ولي از فکر آن دو اتاق بيرون نمي‌رفت و به فکر چاره‌اي بود تا خودش را از دست اين ديو خلاص کند. همان روز ديو رو کرد به نمکي و گفت ديوها هفت روز يک بند مي‌خورند و هفت روز بعدش را مي‌خوابند. حالا او بايد سرش را بگذارد زمين و بخوابد. نمکي را نشاند و سرش را گذاشت رو زانويش و گرفت خوابيد. خروپف ديو که بلند شد، نمکي کله‌اش را به کار انداخت که تو اين هفت روز که ديو خوابيده، مي‌تواند خيلي کارها بکند که خودش را از اين دردسر نجات بدهد که اگر ديو سر بردارد، روزگارش سياه مي‌شود. يواشکي سر ديو را زمين گذاشت و دسته کليد را از شاخش بيرون آورد و بلند شد. رفت سراغ اتاق‌ها. به خودش النگ و دونگ آويزان مي‌کرد و جلو آينه مي‌ايستاد و خودش را شاهزاده‌اي تصور مي‌کرد که تو قصر گردش مي‌کند، به اتاق ديگري مي‌رفت و سکه‌هاي طلا را به هوا مي‌ريخت يا کپه‌شان مي‌کرد. يکهو ياد اتاق‌هايي افتاد که ديو نشانش نداده بود. زود راه افتاد و رفت و کليدها را يکي يکي توقفل انداخت و در اتاق اولي را باز کرد. تا پا گذاشت تو، هوش از سرش پريد. دخترهايي مي‌ديد که تو خوشگلي لنگه نداشتند و ديو زنجير به گردن و پا و دست‌شان انداخته بود و همه را زنداني کرده بود. فهميد که چه بلايي هم قرار است سر خودش بيايد، اما دخترها تا نمکي را ديدند، شروع کردند به گريه و زاري و پرسيدند چه طور آمده به اين قصر، نمکي هم تمام سرگذشتش را براي دخترها تعريف کرد. دخترها گفتند بي کسي و کار نيستند و پدرشان تو شهرها پادشاه و وزير و وکيل است و اين ديو عاشق‌شان شده و چون تن نداده‌اند که زنش بشوند، آنها را با اين غل و زنجير به اين اتاق انداخته. نمکي که دلش به حال دخترها سوخته بود، غل و زنجيرشان را باز کرد و گفت ديو يک هفته خوابيده و آنها هفت روز و هفت شب وقت دارند که خودشان را به جاي امني برسانند. اما دخترها که مثل بيد مي‌لرزيدند، گفتند راه‌شان دور است و مي‌ترسند راه به جايي نبرند و جانشان را هم از دست بدهند. نمکي که ديد دخترها مي‌ترسند، رفت تو فکر که ببيند چه کار مي‌تواند بکند. نمکي دوروبرش را نگاه کرد و ديد سگي را با زنجير بسته‌اند. فکر کرد اگر اين سگ را آزاد کند، به دردشان مي‌خورد. زنجير را از گردن سگ باز کرد. همين که زنجير را برداشت، چيزي مثل آسمان غرنبه ترکيد و از جلد سگ جوان خوشگل و ترگل ورگلي بيرون آمد. نمکي و دخترها حيرت زده و مات ماندند. جوان که ديد دخترها انگشت به دهان مانده‌اند، شروع کرد به تعريف سرگذشتش و گفت پسر پادشاه است و شاه براي هفت پسرش هفت قصر ساخته بود و قصر او هفت در داشت و جلو هر در نگهبان شمشير به دستي گذاشته بود. يک شب نگهبان هفتمي شمشير را زير سرش مي‌گذارد و خوابش مي‌برد. اين ديو به قصر مي‌آيد و او را به اين قصر مي‌آورد و شلاق را کشيد به تنش و تا مي‌خورد، او را زد. وقتي ازش مي‌پرسد چرا شلاقش مي‌زند، ديو مي‌گويد در پيشاني‌اش نوشته که جانشي به دست اوست. او را آورده تا بکشد تا از دستش نجات پيدا کند. وقتي خوب شلاق زد، او را طلسم کرد و به صورت سگ در آورد و اين جا بست. حالا مي‌داند که يکي دو روز بيشتر زنده نيست. نمکي همين که حرف شاهزاده را شنيد، ترسيد و با خودش گفت اگر ديو از خواب بيدار شود، چه خاکي به سرش کند. اما شاهزاده گفت در اتاق پهلويي حوض بلوري است و در آب آن ماهي قرمزي است که شيشه‌ي عمر ديو تو دلش است. نمکي گفت کليد در آن اتاق را هم با خودش آورده. شاهزاده تا اين را شنيد، خوشحال شد و گفت زود بجنبد.
نمکي زودي در اتاق را باز کرد و همه ديدند بعله درست همان چيزي است که شاهزاده گفته. شاهزاده زود رفت و دست کرد تو آب که ماهي را بگيرد، ماهي در رفت. ولي شاهزاده دست بردار نبود و بالاخره ماهي را گرفت و شکمش را دريد و شيشه‌ي عمر ديو را درآورد، که يکهو ديو وحشت زده از خواب پريد و دويد به طرف شاهزاده. نمکي و دخترها که ترسيده بودند، کناري رفتند، اما ديو ديد سرنوشت کار خودش را کرده. افتاد به التماس و پيش شاهزاده زار مي‌زد که شيشه را بگذارد سر جايش، در عوض هرچه بخواهد به او مي‌دهد. شاهزاده که مي‌ديد ديو حسابي ذليل شده، گفت اول بايد اين دخترها را ببرد به سر خانه و زندگي‌شان تا بعد بگويد چه کار کند. ديو زود جنبيد و دخترها را يکي يکي برد و به قصرشان رساند. وقتي آخري را برد و برگشت، رو به شاهزاده گفت حالا بايد چه کار کند. شاهزاده گفت برود آن ور حياط و ببيند که چه طور شيشه‌ي عمرش را به زمين مي‌زند. ديو وحشت کرد، اما تا بجنبد، شاهزاده شيشه را به زمين زد و ديو دود شد و به هوا رفت. شاهزاده رفت به طرف نمکي و گفت از همان اول دلش گرفتار او شده و دختري مثل او را در آسمان مي‌جسته و در زمين نصيبش شده. حالا بايد به شهرشان بروند که پادشاه و ملکه را از ناراحتي در بياورند. نمکي هم که دست کمي از شاهزاده نداشت، گفت با او مي‌آيد، اما اول بايد سراغ مادر و شش خواهرش برود و به آنها خبر بدهد. شاهزاده قبول کرد و با نمکي به راه افتاد. رفتند تا رسيدند به خانه‌ي نمکي. مادر و خواهرهاي نمکي تا او را ديدند، خوشحال شدند و نمکي هم نشست و سير تا پياز سرگذشتش را براي آنها تعريف کرد. شاهزاده مادر و خواهر‌هاي نمکي را برداشت و با خودش برد. رفتند و رفتند تا رسيدند به شهر شاهزاده. ديدند تمام مردم سياه به تن‌شان کرده‌اند. شاهزاده گفت حتماً به خاطر اوست که دو ساله گم شده و پادشاه و مردم برايش عزا گرفته‌اند. گفت براي پادشاه خبر ببرند که پسرش آمده. پادشاه و بزرگان تا باخبر شدند، ولوله‌اي در شهر افتاد. شاهزاده همراه افتاد و رسيد به قصر پدرش و رفت بارگاه پادشاه و زمين را بوسيد و شاه پسرش را بغل کرد. تا خبر به حرمسراي پادشاه بردند، مادر شاهزاده و خواهر‌هايش دنيا را رو سرشان گرفتند. پادشاه دستور داد شهر را آذين ببندند و مردم هم لباس سياه از تن‌شان درآورند. شاه زاده نمکي و مادر و خواهر‌هايش را برداشت و برد به حرمسرا و آنجا ريز و درشت سرگذشتش را تعريف کرد و گفت چه طور نمکي از دست ديو نجاتش داده. پادشاه وقتي نمکي و خواهرهاش را شناخت، دستور داد که هفت پسرش با نمکي و خواهر‌هايش عروسي کنند. اين بار جشن بزرگي گرفتند و هفت شب و هفت روز شهر غرق بزن و بکوب بود. شب هفتم پادشاه دست هفت دختر را در دست پسرهايش گذاشت و هر کدام را روانه‌ي قصر خودش کرد و آنها زندگي را به خير و خوشي شروع کردند. مادر نمکي هم هر روز هفته را مي‌رفت خانه‌ي يکي از دخترها.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط