پسر پادشاه و شهبانوي پریان

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم پادشاهی بود و این بابا سه تا زن داشت و از هیچ کدام صاحب اولاد نشده بود و اجاقش کور بود. هر چی این در و آن در زد و دوا درمان و نذر و نیاز کردند، فایده ای نداشت. تا
دوشنبه، 4 بهمن 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: Plato
موارد بیشتر برای شما
پسر پادشاه و شهبانوي پریان
 پسر پادشاه و شاه پریان
 

نویسنده: محمد قاسم زاده

 
يکي بود، يکي نبود. غير از خدا هيچ کي نبود. در زمان‌هاي قديم پادشاهي بود و اين بابا سه تا زن داشت و از هيچ کدام صاحب اولاد نشده بود و اجاقش کور بود. هر چي اين در و آن در زد و دوا درمان و نذر و نياز کردند، فايده‌اي نداشت. تا زد و روزي درويشي آمد دم در قصر. دو تا از زن‌هاي پادشاه تند و تيز بودند و گفتند برويم از اين درويش دعايي بگيريم، شايد نفس اين فقير حق بود و ما هم بچه‌دار شديم. با هم رفتند و غصه‌ي دل‌شان را به درويش گفتند. درويش اناري از جيبش درآورد و دعايي خواند و به انار فوت کرد و داد دست زن‌هاي پادشاه و گفت امروز اين انار را بخورند تا صاحب بچه بشوند. زن‌ها که حالا قند تو دل‌شان آب مي‌شد، نشستند و انار را دانه کردند و داشتند مي‌خوردند که آن يکي زن هم که هميشه تو کارش فس‌فس مي‌کرد، رسيد و ديد دهن اين‌ها مي‌جنبد. گفت چي مي‌خورند؟ هر دو خودشان را زدند به آن راه و گفتند هيچي. زنه پاپي نشد. اما ديد يک دانه انار افتاد رو زمين. دانه‌ي انار را برداشت و گذاشت دهنش. از قضا، هر سه تا زن حامله شدند و نه ماه و نه روز که گذشت، آن دو تا زن پسرهاي تپل مپل و سرخ و سفيد زائيدند و اين يکي صاحب پسر لاغر و زرد و نزاري شد. گذشت و گذشت و پسرها بزرگ شدند و عوضش پادشاه پير شد و سوي چشمش هم رفت. هر طبيبي که تو شهر و دوروبر مملکت بود، آوردند، اما هيچ کدام کاري از دست‌شان ساخته نبود. تا به پادشاه خبر دادند پيري تو کوه زندگي مي‌کند و تو طالع بيني رودست ندارد. پير را آوردند و طالع پادشاه را ديد و گفت دواي درد پادشاه شير ماديان شهبانوي پريان است.
پادشاه تا اين را شنيد، پسرهايش را خواست و گفت چشم اميدش به آنهاست که بروند و دواي دردش را بيارند. هر سه پسرش پا جلو گذاشتند و پادشاه هم دو تا پسري را که قبراق و سرحال بودند، با اسب‌هاي تندرو و باروبنديل درست و حسابي فرستاد اما پسر لاغر و لندوک را قبول نکرد و هرچي اين بيچاره التماس کرد که با برادرهايش برود، پادشاه قبول نکرد و گفت راه پرزحمتي است و بايد زياد تقلا بکند و او آدم اين کار نيست. پسره پکر شد و رفت پيش مادرش و مادره را تير کرد و فرستادش پيش پادشاه. زنه رفت و آنقدر گريه و زاري کرد که پادشاه از خر شيطان پياده شد و اجازه داد. اين يکي برادر هم سوار شد و آنقدر تاخت و تاخت تا رسيد به برادرها و هر سه تا با هم راه افتادند و رفتند. پسرهاي پادشاه رفتند و رفتند تا رسيدند به دوراهي. ديدند رو تخته سنگي نوشته: ‌اي کسي که به اين دوراهي مي‌رسي، اگر از سمت راست بروي، خطري ندارد، اما دير مي‌رسي. اگر از طرف چپ بروي، خطر زيادي دارد، اما نزديک است. دو تا برادري که اول حرکت کرده بودند، گفتند از دست راست مي‌روند. عقل‌شان پاره سنگ برنمي‌دارد که از راه پرخطر بروند. آن يکي برادره گفت هرچه باداباد! از راه پرخطر مي‌رود تا زودتر برسد. شمشيري تو زمين چال کردند و قرار شد هر کي زودتر رسيد، شمشير را بردارد تا معلوم شود کي زودتر برگشته. اين را گفت و با برادرهايش خداحافظي کرد و راه افتاد.
اين يکي رفت و رفت تا تنگ غروب رسيد به کوهي و ديد از بالاي کوه دودي بلند شده. با خودش گفت اين جا مي‌ماند و شب را صبح مي‌کند. رفت و غاري را پيدا کرد که دود ازش مي‌زد بيرون. تا پا گذاشت تو غار، ديد پيرزني آنجا نشسته. زود سلام کرد. پيرزنه ازش پرسيد اين جا چه کار مي‌کند و کجا مي‌رود؟ پسره هم همه چيز را برايش تعريف کرد. پيرزنه تا حرف‌هاي پسر پادشاه را شنيد، گفت: «من دايه‌ي شهبانوي پريانم و خودم بزرگش کرده‌ام. او حالا رفته پشت کوه قاف و من هم اين جا مانده‌ام. ماديانش هم الان پشت کوه قاف است.»
پسر پادشاه که خسته شده بود، گفت: «حالا من بايد چه کار کنم؟»
پيرزنه گفت: «فقط يک راه دارد. همين نزديکي چشمه‌اي است که هر روز يک گله اسب مي‌آيند و يکي يکي ازش آب مي‌خورند. آخر سر اسب مردني و لندوکي مي‌آيد. تو بايد اين اسب را بگيري و کره‌اي که زائيد، سوار آن کره بشوي و بروي کوه قاف، وگرنه با اين اسب‌ها، مگر کوه قاف را به خواب ببيني.»
پسره ديد چاره‌اي ندارد و بايد اين کار را بکند. پيرزنه وقتي ديد پسره قبول کرد، دهنه‌اي به او داد و گفت: «اين دهنه‌ي همان اسب است. بايد هر طور شده، دهنه را بندازي گردنش، بعد از چهل روز کره‌اي مي‌زايد. خوب از کره‌اش مواظبت کن. اين کره هر روز به اندازه‌ي يک سال بزرگ مي‌شود. روز هفتم مي‌تواني سوارش بشوي. اگر گوش چپ اسب را بچرخاني، مي‌رود هوا و اگر گوش راستش را بگرداني، مي‌آيد رو زمين. شهبانوي پريان چهل روز خواب است و چهل روز بيدار. الان بيدار است. وقتي تو بروي خوابيده و تو مي‌تواني ماديانش را ببري و شيرش را بدوشي و به چشم پدرت بکشي. اما شهبانوي پريان تا بيدار شد، مي‌آيد سراغت و ديگر نمي‌دانم چي مي‌شود.»
پيرزن نشاني کوه قاف را به پسر پادشاه داد و سه تا انار و يک آينه هم درآورد و گفت اين‌ها را بگيرد که به کارش مي‌آيد. پسره شب را تو غار پيرزنه سر کرد و صبح رفت لب چشمه و اسب را گرفت و برد دم غار، چهل روز تيمارش کرد تا کره‌اش را زائيد. هفت روز هم دوروبر کره‌اش گشت و به سروبرش رسيد. روز هفتم سوارش شد و گوش چپش را گرداند. اسب رفت هوا و رفت و رفت تا رسيد کوه قاف. آنجا پسره گوش راست اسب را چرخاند و اسبه رو زمين قاف، نزديک قلعه‌اي نشست. پسره هيچ ترسي به دلش راه نداد و رفت تو قلعه. قلعه‌اي ديد که از ديدنش هوش از سر آدم مي‌رفت. همين‌طور قلعه را مي‌ديد و مي‌رفت تا رسيد لب چشمه‌اي. آنجا منتظر ماند تا ماديان شهبانوي پريان رسيد. همانطور که پيرزن گفته بود، آينه را گرفت جلو صورت ماديان. ماديان تا خودش را ديد، گفت: «به به! چه صورت خوشگلي! اگر زين و افساري هم داشتم، خوشگل‌تر مي‌شدم.» پسره زود زيني گذاشت پشت ماديان و افساري هم انداخت گردنش، ماديان تکاني به خودش داد و گفت: «کاشکي سواري پيدا مي‌شد و مي‌نشست رو اين زين.»
پسره زودي پريد پشت اسب و حرکت کرد. اسبه خيلي زود سرکشي کرد و نشان داد چه اسب چموشي است. پسره يکي از انارها را زد وسط فرق اسبه و گفت او آدمي‌زاد است. اگر باز هم چموشي بکند، مغزش را مثل اين انار مي‌ريزد بيرون. رفتند و رفتند که اسبه دوباره بدقلقي‌اش را شروع کرد. پسره انار دوم را زد تو فرقش. اسب آرام شد. اما کمي بعد انگاري يادش رفت تا اين که انار سوم را زد و اسبه به راه آمد. رفتند و رفتند تا رسيدند به قلعه‌ي شهبانوي پريان. بعد سوار اسبه شد و همانطور که پيرزنه به‌اش ياد داده بود، برش گرداند. از همان راهي که رفته بود، برگشت. آمد و آمد تا رسيد به همان دوراهي که از برادرهايش جدا شده بود. تا رسيد، زمين را کند و ديد شمشير همان جاست. فهميد برادرهايش هنوز برنگشته‌اند. چون نمي‌خواست تنها برگردد، پياده راه افتاد و از همان راهي رفت که برادرهايش رفته بودند. چند فرسخي که رفت، ديد جوان وارفته‌ي شندره پندره‌پوشي مي‌آيد. خوب که نگاه کرد، ديد يکي از برادرهاي خودش است که حالا به اين روز افتاده. رفت و پرسيد چه بلايي سرش آمده و چه کار مي‌کند؟ برادره گفت: «من و آن يکي برادرم از هم جدا شديم و دزد زد و هرچي داشتم و نداشتم برد و قرض زيادي هم بالا آوردم. حالا خار مي‌کنم و مي‌فروشم تا خرج زندگي‌ام را در بيارم.»
برادرها با هم راه افتادند و رفتند و حسابي شهر و آبادي را گشتند و آن يکي را هم پيدا کردند. اين برادره هم شده بود شاگرد آسيابان و موي سرش مثل آن يکي تا کمرش مي‌رسيد و ناخن‌هاش هم عين داس بود. برادري که ماديان را آورده بود، هر دو تا را نشاند و موهاي سرشان را کوتاه کرد و ناخن‌هاشان را گرفت و طوري به سر و برشان رسيد، که قيافه‌شان شد عين آدمي زاد. اما دور از چشم برادرها موهاي تراشيده و ناخن‌ها را ريخت تو دستمالي و گذاشت تو خورجينش، هر سه راه افتادند به طرف شهر خودشان. همين‌طور که راه مي‌آمدند، برادر اولي رو کرد به برادر دومي و گفت: «ما با چه آبرويي برويم تو شهر؟ ما اين يکي را آدم حساب نمي‌کرديم، ولي اين بابا رفت هم ماديان را آورد و هم ما دو تا را از نکبت آورد بيرون. اگر مردم بفهمند، آبرومان مي‌رود. اين يکي هم تو چشم پدرمان عزيز مي‌شود و حتماً تخت و تاجش را مي‌دهد به عزيز کرده‌اش.»
برادر دو مي‌گفت: «بهتر است سر به نيستش کنيم. همه چيزش مي‌شود مال ما.»
برادر اولي گفت: «نه. نمي‌کشيمش، خونش مي‌افتد گردن‌مان. وقتي ماديان را ازش بگيريم، او مي‌رود به راه خودش.»
شب که شد، جايي خوابيدند. نصفه شب داد و قالي راه انداختند که‌ هاي دزد... ‌هاي دزد. برادره تا بيدار شد و خواست برود سراغ ماديان، آن يکي شمشيرش را کشيد و زد به رانش و پاي اين بيچاره را قلم کرد. ماديان را برداشتند و برادره را همان جا گذاشتند و راه افتادند به طرف شهر خودشان. چند روزي تو راه بودند و وقتي رسيدند، ماديان را بردند پيش پادشاه و شيرش را دوشيدند و کشيدند به چشم پدرشان. پادشاه چشم باز کرد و هر دو پسرش را ديد و خوشحال شد. شهر را چراغاني کردند و بزن و بکوبي راه انداختند که آن سرش ناپيدا.
 از آن طرف برادر بخت برگشته‌شان رو زمين ماند و تا صبح عذاب کشيد. آفتاب که زد و دنيا را روشن کرد، ديد دو تا موش با هم مي‌جنگند. پاي يکي زخمي شد. موش زخمي خودش را رساند به خاک سفيدي که همان نزديکي بود و پاي زخمي‌اش را زد به خاک سفيد. در جا زخمش خوب شد. پسره تا اين را ديد، به هر جان کندني بود، خودش را رساند به خاک سفيد و همان کاري را کرد که از موشه ديده بود. زود خوب شد و ديد دردي هم ندارد. بي معطلي راه افتاد به طرف شهر، وقتي رسيد، ديد شهر را آذين بسته‌اند و جشن گرفته‌اند. فهميد برادرهايش چه کار کرده‌اند. با خودش گفت حالا من هرچي بگويم همه‌ي کارها را من کرده‌ام، کي باور مي‌کند؟ رفت گوشه‌اي و مثل بقيه‌ي مردم نشست و جشنشان را تماشا کرد و حرفي نزد.
اما پسرهاي پادشاه و مردم شهر را اين جا داشته باشيد و بشنويد از شهبانوي پريان.
سر چهل روز که شد و شهبانوي پريان از خواب بيدار شد، رفت سراغ ماديانش و هرچي گشت اسبش را نديد. با خودش گفت اين آدمي‌زاد اسبش را هم برده. زود لشکرش را جمع کرد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد به شهري که ماديانش را برده بودند آنجا. يکي را فرستاد پيش پادشاه و پيغام داد هم ماديانش را بدهند و هم آن کسي را که ماديان را آورده، وگرنه خودشان را براي جنگ آماده کنند. بزرگان شهر تا خبر را شنيدند، آمدند پيش پادشاه و گفتند آنها که نمي‌توانند با لشکر شهبانوي پريان بجنگند. بهتر است ماديان و کسي که آوردش، هر دو را بفرستند پيش آنها. پادشاه هم که ترس برش داشته بود، پيغام داد دو تا پسرش ماديان را براي چه کاري آورده‌اند و سر جنگ هم ندارند. هر دو را با ماديان مي‌فرستد. پسرها تا اين حرف را شنيدند، لرزه افتاد به شش دانگ بدنشان و ديدند عجب غلطي کرده‌اند و حالا هم نمي‌توانند بگويند کار آنها نبوده و آن برادر لاغر و مردني‌شان ماديان شهبانوي پريان را آورده. هر دو را گرفتند و با ماديان فرستادند پيش شهبانوي پريان. پريزاد تا آنها را ديد، فهميد اين‌ها کلک زده‌اند و کسي که ماديان را برده، اين‌ها نيستند. پيغام داد اين‌ها ماديانش را نياورده‌اند و بايد اصل کاري را بفرستند. هفت روز هم وقت دارند آن آدم را بفرستند، وگرنه شهرشان را زير و رو مي‌کنند.
پادشاه مانده بود چه کار کند و با خودش مي‌گفت کاشکي هنوز کور بودم و اين روز را با چشمم نمي‌ديدم. روز ششم که شد و ترس حسابي همه را نگران و بي تاب کرد، پسره رفت پيش پادشاه و گفت و اين کار کرده و همه چيز را براي پدرش تعريف کرد. پادشاه زود او را فرستاد پيش شهبانوي پريان. دختره تا او را ديد، رنگ گذاشت و رنگ برداشت و فهميد بردن ماديان کار همين پسره بوده. رو کرد به شاهزاده و گفت: «تو اسبم را بردي و حالا نمي‌توانم بروم ميان پريزادها. عوضش بايد با من عروسي کني و من هم با تو زندگي مي‌کنم.»
پسره که همين را از خدا مي‌خواست، قبول کرد و برگشت و شرط شهبانوي پريان را به پدرش گفت. پادشاه خوشحال شد و دستور داد هفت شب و هفت روز جشن بگيرند و شب هفتم شهبانوي پريان را براي پسرش عقد کرد. شهبانوي پريان هم لشکرش را فرستاد کوه قاف و خودش پسره را برداشت و رفت قلعه‌اي دور از قصر پادشاه. پادشاه مي‌خواست آن دو تا پسرش را به خاطر بلايي که سر برادرشان آورده بودند و خودشان را دروغي جا زده بودند که ماديان را آورده‌اند، مجازات کند. اما برادره گفت: «همين که آبروشان رفته، براي‌شان کافي است و ديگر مستحق مجازات نيستند.»

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط