نویسنده: محمد قاسم زاده
روزی بود، روزگاری بود. شهری بود، شهریاری بود. پادشاهی بود و این بابا زنی داشت که از خوشگلی تو دنیا لنگه نداشت. این پادشاه آن قدر زنه را دوست داشت که جانش برای او درمی آمد و زنه هم دلش برای شوهرش غش و ضعف می کرد. ولی از بخت بدش، وزیر پادشاه خیلی بدچشم و بدجنس بود و روز و شب چشمش دنبال زن پادشاه بود. وزیر این راز را تو دلش نگه داشته بود، چون می دانست اگر روزی رازش را به کسی بروز دهد و به گوش پادشاه برسد، جلادهای پادشاه طوری شقه شقه و قیمه قیمه اش می کنند که تکه ی بزرگش گوشش باشد. وزیر تمام فکر و ذکرش این بود که چه طور این زنه را صاحب بشود. شب و روز نقشه می کشید تا به هر وسیله ای که شده، پادشاه را پس بزند و خودش بنشیند جای او و از این راه بتواند دستش به زنه برسد و آرزو به دل، تو قبر نخوابد.
وزیر تو این فکر و خیال بود که روزی درویش دنیا دیده ای که تو شعبده بازی دست همه را از پشت بسته بود، آمد به شهر. درویش هر روز تو میدان شهر مردم را دور خودش جمع می کرد و معرکه می گرفت و چشمه ای از کارهایش را نشان می داد که همه انگشت به دهان می ماندند. کارش که بالا گرفت، خبرش رسید به گوش پادشاه. پادشاه وزیر را خواست و گفت برود ببیند این درویش چه کار می کند و برای چه کاری آمده این جا. وزیر رفت و درویش را دید و برگشت پیش پادشاه و گفت: «این درویش چند چشمه تردستی بلد است که با آنها برای خودش ناندانی درست کرده و زندگش اش را می گذراند.»
پادشاه گفت: «زود برو بیارش اینجا تا من هم تماشایی بکنم و ببینیم چه کارهایی بلد است.»
وزیر رفت درویش را آورد پیش پادشاه. درویش این بار بساطش را تو قصر پهن کرد و پادشاه چند چشمه از کارهای درویش را دید و تعجب کرد. اما برای این که خودش را از تک و تا نیندازد، گفت: «این ها که چیزی نیست. من از این ها بالاترش را هم دیده ام.»
درویش حرف های پادشاه را که شنید، به رگ غیرتش برخورد و گفت: «قبله ی عالم! بگو اتاق را خلوت کنند تا من کاری بکنم که تا قیام قیامت انگشت به دهان بمانی.» پادشاه دستور داد دربارش را خلوت کنند. همه تند و تند از دربار رفتند بیرون و تالار که خلوت شد، تنها پادشاه و درویش تنها ماندند. درویش گفت: «ای پادشاه! من می توانم از جلد خودم بیایم بیرون و بروم تو جلد یکی دیگر.»
پادشاه گفت: «چه طور این کار را می کنی؟»
درویش گفت: «بگو مرغی بیارند تا نشانت بدم.» پادشاه دستور داد مرغی آوردند و درویش مرغ را خفه کرد و لاشه اش را انداخت رو زمین. پادشاه دید مرغ زنده شد و بنا کرد به قدقد و دور اتاق گشت. درویش هم افتاد گوشه ی اتاق و بدنش مثل مرده سرد شد. چیزی نمانده بود که از ترس جیغ و داد پادشاه بلند شود و غلام های دربار را صدا بزند که پس از چند دقیقه یکهو مرغ افتاد رو زمین و مرد و درویش جان گرفت و پا شد ایستاد جلو پادشاه.
پادشاه از کار درویش مات و انگشت به دهان ماند و گفت: «درویش! لم این کار را به من یاد بده. در عوض هرچی بخواهی به ات می دهم.»
درویش گفت: «یک خم خسروی طلا می خواهم و به غیر از این، شرط دیگری هم دارم.»
پادشاه یک خم خسروی طلا داد به درویش و گفت: «شرط دیگرت را بگو.» درویش گفت: «هیچ کی نباید از این مطلب بو ببرد و بی اجازه ی من هم نباید لم این کار را به کسی یاد بدهی.»
پادشاه قبول کرد و درویش لم این کار را به پادشاه یاد داد و موقع رفتن گفت این خم خسروی را وقتی هوا خوب تاریک شد، طوری که وزیر نفهمد، برایش بفرست.
از آن روز پادشاه کارهایی می کرد که انگار پادشاه کشور نیست. همه ی کار و بارش را گذاشت زمین و آنقدر رفت تو جلد این و آن که وزیرش بو برد و شستش خبردار شد که این کار را درویش یاد پادشاه داده. این بود که قند تو دلش آب شد که فرصت کار اصلی اش رسیده. تو تاریکی شب، پنهانی درویش را خواست و به اش گفت: «هرچی بخواهی به ات می دهم. عوضش کاری را که به پادشاه یاد داده ای، به من هم یاد بده.»
درویش که یک دل نه، صد دل عاشق دختر وزیر بود و شب و روز فکر و خیالش این دختره بود و خودش را از شهر و دیارش آواره کرده بود تا دستش به این دختره برسد، رو کرد به وزیر و گفت: «به شرطی یادت می دهم که دخترت را بدهی به من.»
وزیر که هیچ انتظار چنین حرفی را نداشت، اول یک خرده جا خورد. اما کمی بعد گفت: «خیلی خوب. فردا بیا تا جوابت را بدهم.»
وزیر پکر و وارفته رفت پیش دخترش و همه چیز را مو به مو برایش تعریف کرد. اما دختره زیر بار نرفت و گفت اگر او را بکشند، هیچ وقت چنین کاری نمی کند. چون اگر زن درویش بشود، پیش سر و همسر سرشکسته می شود و دیگر نمی تواند از خجالت سر بلند کند. وزیر گفت خودش هم به این کار چندان راضی نیست. اما نمی داند جواب درویش را چی بدهد. دختره گفت سنگ بزرگی بیندازد جلو پای این درویش یک لاقبا. مثلاً به اش بگو اگر دختر مرا می خواهی، باید یک خم خسروی طلا بیاری و او را ببری.
صبح فردا درویش آمد پیش وزیر تا جوابش را بگیرد. وزیر گفت: «ای درویش! من حاضرم دخترم را بدهم به تو. اما این دختره راضی نمی شود و می گوید به شرطی زنش می شوم که یک خم خسروی طلا بیاورد تا بتواند مرا ببرد.»
درویش گفت قبول دارد. وزیر گفت وقتی خم خسروی را آورد و لم کارش را هم به او یاد داد، می تواند دختره را ببرد. اما از رودستی که درویش به اش زده بود، دمغ بود و زودی رفت پیش دخترش و گفت: «تو خودت را راضی نشان بده. وقتی خرمان از پل گذشت، یک جوری دست به سرش می کنم و کاری می کنم که دیگر در این شهر نماند.»
درویش رفت خم خسروی را آورد و لم کارش را به وزیر یاد داد. اما همین که خواست دست دختره را بگیرد و ببرد، وزیر گفت: «کجا؟ این طور که نمی شود. من وزیر پادشاهم و پیش سر و همسر آبرویی دارم و دخترم هم برای خودش کیا بیایی دارد. مگر می گذارم خشک و خالی دست دخترم را بگیری و عین دختر بی چاره ها ببریش خانه ی شوهر.»
درویش گفت شرط و شروط دیگری با هم نداشتند. وزیر گفت: «این چیزها را هر آدمی که میان آدم ها بزرگ شده، می داند. اول باید با پادشاه مشورت کنم، بعد تهیه ی سوروسات عروسی را ببینم و آدم های با اسم و رسم شهر را دعوت کنیم و جشن بگیریم. گذشته از این ها تو باید یک چله صبر کنی.»
از وزیر اصرار و از درویش انکار تا گفت و گوشان به جرو بحث کشید. آنقدر از درویش بهانه گرفت تا آن کهنه رند ماند که چه کار کند. وزیر هم دستش را گرفت و داد دست چند مأمور و از شهر انداختش بیرون. درویش هم که دید دستش به دختره نرسیده، از غصه ی عشقش سر گذاشت به بیابان و رفت.
چند مدتی که گذشت و خیالش از درویش راحت شد، رفت پیش پادشاه و گفت: «قبله ی عالم! کاری را که تو بلدی، من هم بلدم. این درست نیست که تو هر روزه تو جلد این و آن بروی و دست به کارهای عجیب و غریب بزنی، چون می ترسم آدم های بدخواه از این قضیه بو ببرند و و رسوایی به بار بیاید.»
پادشاه گفت: «حرف حسابی می زنی، قبول دارم. از این به بعد بیشتر احتیاط می کنم.» چند روز که از این صحبت گذشت، وزیر رفت سراغ پادشاه و گفت: «بهتر است امروز برویم شکار و کسی را همراه نبریم تا اگر خواستیم برویم تو جلد مرغ یا جانوری، هیچ کی سر از کارمان در نیاورد.»
پادشاه قبول کرد و هر دو دور از چشم دیگران وسایل شکار را برداشتند و به اسم این که می خواهند تو شهر گشتی بزنند، از قصر رفتند بیرون. آرام آرام از شهر هم زدند به در. دو سه فرسخی که از شهر دور شدند، نزدیک دهی، رسیدند به آهویی. وزیر تیر گذاشت به چله ی کمان و آهو را زد. حیوان که جان داد، وزیر رو کرد به پادشاه و گفت: «ای پادشاه! حالا وقتش رسیده که بروی تو جلد آهو.»
از اسب پیاده شدند و پادشاه رفت تو جلد آهو و تنش بی جان افتاد رو زمین. وزیر که دنبال همین فرصت بود، معطل نکرد و رفت تو جلد پادشاه و حالا تن وزیر رو زمین بود و او به شکل پادشاه پاشد نشست. زود پرید رو اسب و خودش را چهارنعل رساند به آبادی آن نزدیک. اهالی آبادی به هوای این که پادشاه آمده دیدنشان، خوشحال شدند و جلوش صف کشیدند و دست به سینه ایستادند و منتظر ماندند تا ببینند چه دستوری می دهد. پادشاه گفت: «با وزیر آمده بودیم شکار که آن بیچاره یک دفعه دلش درد گرفت و افتاد و مرد. حالا سه چهار نفر بروند جنازه اش را ببرند تحویل زن و بچه اش بدهند.»
پادشاه تقلبی و زن بیچاره را این جا داشته باشید و بشنوید از پادشاه اصلی.
وقتی پادشاه رفت تو جلد آهو و وزیر هم رفت به جلد او، پادشاه فهمید از وزیرش رودست خورده و از ترس این که او را با تیر بزند تا از دستش خلاص بشود، پا گذاشت به فرار و مثل باد از صحرایی به صحرای دیگر رفت. رفت و رفت تا رسید به جنگلی و دید طوطی مرده ای افتاده زیر درختی. پادشاه از جلد آهو آمد بیرون و رفت تو جلد طوطی و پر زد به هوا و نشست رو درختی و رفت قاطی دسته ی طوطی ها.
همین طور برای خودش می گشت تا روزی دید رو زمین دامی پهن کرده اند. تند از آن بالا پرید پائین و تا نشست رو زمین، پاورچین پاورچین رفت و خودش را انداخت تو دام. همین که طوطی به دام افتاد، شکارچی که کمین کرده بود، خوشحال و خندان از پشت بوته ها آمد بیرون و گرفتش.
طوطی خوب به شکارچی نگاه کرد، دید همان درویشی است که یادش داده تو جلد دیگران برود. این را دید، اما به روی خودش نیاورد. فقط به شکارچی گفت بهتر است او را ببرد به فلان شهر و به پادشاه بفروشد به صد اشرفی. شکارچی دید طوطی از همان شهری اسم می برد که وزیرش به او رودست زده و مالش را گرفته و از شهر هم بیرونش کرده بود. نور امیدی به دلش تابید و با خودش گفت حتماً تو این کار حکمتی هست و دست روزگار این طوطی را نصیبش کرده تا از آن وزیر نیرنگ باز انتقامش را بگیرد.
شکارچی طوطی را برداشت و برد پیش پادشاه همان شهر، پادشاه تا طوطی را دید، از پرنده خوشش آمد و به شکارچی گفت: «طوطی ات را چند می فروشی؟»
شکارچی گفت: «صد اشرفی.»
همین طور که داشتند با هم حرف می زدند و شکارچی از هنرهای طوطی برایش می گفت، رفت تو نخ پادشاه و دو به شک شد که این پادشاه نباید همان پادشاهی باشد که او به اش یاد داده که بتواند تو جلد این و آن برود. این را پی برد، اما به روی خودش نیاورد و طوطی را داد و صد تا اشرفی گرفت و رفت. اما منتظر فرصت ماند تا ببیند چی پیش می آید.
وزیر که همه کار و بارش را ول کرده بود و فکر و ذکرش فقط این بود که هرطور شده، دل زن پادشاه را به دست بیاورد و پکر بود که زنه راه نمی دهد، تا طوطی را گرفت، پرنده را داد به غلامی و فرستادش برای زنه تو حرمسرا تا اسباب سرگرمی اش بشود تا شاید خلقش باز شد و راه آمد. همین که چشم طوطی افتاد به زن، خوشحال شد. اما دید گوشت تن زنش ریخته و حسابی لاغر شده. طوطی زبان باز کرد و گفت: «خانم جان! چرا این قدر پکر و بیدل و دماغی؟»
زن پادشاه گفت: «بی بی طوطی! دست به دلم نگذار، دردی تو دل دارم که نمی توانم به هیچ کی بگویم.»
طوطی گفت: «به من بگو.»
زن پادشاه گفت: «چه کاری از دست تو ساخته است؟»
طوطی گفت: «شاید ساخته باشد.»
خلاصه، از طوطی اصرار و از زن پادشاه انکار، تا آخر سر زنه گفت: «من پادشاه را از جان خودم هم بیشتر دوست داشتم تا حدی که از شنیدن اسمش دلم برایش غش و ضعف می رفت. عشق و علاقه ی ما هیچ کم نشده بود تا روزی پادشاه با وزیر رفت شکار و همان روز غروب خبر آوردند وزیر دل درد گرفته و مرده. ساعتی بعدش هم پادشاه آمد به حرمسرا، من دیدم پادشاه همان پادشاه است، اما نگاه و رنگ و بوی هر روزه اش را ندارد و پاک فرق کرده و یکهو مهرش از دلم رفت و از آن روز تا حالا یک ماه می گذرد. پادشاه هر کاری کرده که من باهاش مثل روز اول مهربان بشوم و دوستش داشته باشم، تیرش به سنگ خورده و من هم آرزویی ندارم جز این که از این جا و این همه غصه و غم خلاصی بشوم.»
طوطی گفت: «بی بی جان ! بیا جلو و مرا بو کن.»
زن پاشد و طوطی را بو کرد و با ذوق و خوشی گفت: «ای وای! این بو، بوی پادشاه است.»
طوطی گفت: «من خود پادشاهم.»
پادشاه که تو جلد طوطی رفته بود، همه چیز را از اول تا آخر برای زنش تعریف کرد و گفت که وزیر چه رودستی به اش زده و چشمش دنبال او بود و می خواسته شوهرش را سر به نیست کند.»
زن گفت «حالا چه باید کرد؟
طوطی گفت: «امشب در قفسم را باز بگذار. وقتی وزیر آمد، به رویش لبخند بزن و یک خرده روی خوش به اش نشان بده و باهاش سر صحبت را باز کن و بگو از وقتی وزیر مرده، رفتارت عوض شده و مرا محرم نمی دانی و مثل گذشته راز دلت را به من نمی گویی، وزیر می گوید نه. من هیچ فرقی نکرده ام. وقتی این را گفت، تو بگو مگر قول نداده بودی لمی را که درویش یادت داده، به من هم یاد بدهی. وقتی راضی شد، تو دیگر کاری نداشته باش. بقیه اش با من.»
زن پادشاه هرچی را که طوطی گفته بود، مو به مو انجام داد. وقتی پادشاه تقلبی راضی شد لمی را یادش بدهد تا بتواند به جلد این و آن برود، زن فرستاد سگ سیاهی را خفه کردند و جسدش را آوردند. بعد وزیر از جلد پادشاه درآمد و فرستاد تو جلد سگ.
پادشاه هم زود از جلد طوطی بیرون آمد و رفت تو جلد خودش و تند و تیز پاشد ایستاد و گفت: «ای وزیر بد جنس! به من نارو می زنی؟ حالا سزایت این است که تا عمر داری سگ سیاه باشی، کتک بخوری و صبح تا شب واق واق کنی.»
زن خوشحال شد و پرید دست انداخت گردن پادشاه. پادشاه فرستاد درویش را آوردند. او را کرد وزیر خودش و دختر همان وزیر را هم داد به وزیر تازه و آن بی چاره هم به مراد دلش رسید. سگ سیاه را هم بردند بستند دم طویله و آن قدر کتکش زدند تا مرد.
بالا رفتیم، ماست بود،
پائین اومدیم، دوغ بود،
قصه ی ما دروغ بود.
بازنوشته ی افسانه ی شاه و وزیر، افسانه های کهن ایرانی، فضل الله صبحی مهندی، صص 229-236؛ نیز رجوع شود به افسانه ها و متل های کردی، علی اشرف درویشیان، صص 178-184، چهل قصه، منوچهر کریم زاده، 139-146
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.
وزیر تو این فکر و خیال بود که روزی درویش دنیا دیده ای که تو شعبده بازی دست همه را از پشت بسته بود، آمد به شهر. درویش هر روز تو میدان شهر مردم را دور خودش جمع می کرد و معرکه می گرفت و چشمه ای از کارهایش را نشان می داد که همه انگشت به دهان می ماندند. کارش که بالا گرفت، خبرش رسید به گوش پادشاه. پادشاه وزیر را خواست و گفت برود ببیند این درویش چه کار می کند و برای چه کاری آمده این جا. وزیر رفت و درویش را دید و برگشت پیش پادشاه و گفت: «این درویش چند چشمه تردستی بلد است که با آنها برای خودش ناندانی درست کرده و زندگش اش را می گذراند.»
پادشاه گفت: «زود برو بیارش اینجا تا من هم تماشایی بکنم و ببینیم چه کارهایی بلد است.»
وزیر رفت درویش را آورد پیش پادشاه. درویش این بار بساطش را تو قصر پهن کرد و پادشاه چند چشمه از کارهای درویش را دید و تعجب کرد. اما برای این که خودش را از تک و تا نیندازد، گفت: «این ها که چیزی نیست. من از این ها بالاترش را هم دیده ام.»
درویش حرف های پادشاه را که شنید، به رگ غیرتش برخورد و گفت: «قبله ی عالم! بگو اتاق را خلوت کنند تا من کاری بکنم که تا قیام قیامت انگشت به دهان بمانی.» پادشاه دستور داد دربارش را خلوت کنند. همه تند و تند از دربار رفتند بیرون و تالار که خلوت شد، تنها پادشاه و درویش تنها ماندند. درویش گفت: «ای پادشاه! من می توانم از جلد خودم بیایم بیرون و بروم تو جلد یکی دیگر.»
پادشاه گفت: «چه طور این کار را می کنی؟»
درویش گفت: «بگو مرغی بیارند تا نشانت بدم.» پادشاه دستور داد مرغی آوردند و درویش مرغ را خفه کرد و لاشه اش را انداخت رو زمین. پادشاه دید مرغ زنده شد و بنا کرد به قدقد و دور اتاق گشت. درویش هم افتاد گوشه ی اتاق و بدنش مثل مرده سرد شد. چیزی نمانده بود که از ترس جیغ و داد پادشاه بلند شود و غلام های دربار را صدا بزند که پس از چند دقیقه یکهو مرغ افتاد رو زمین و مرد و درویش جان گرفت و پا شد ایستاد جلو پادشاه.
پادشاه از کار درویش مات و انگشت به دهان ماند و گفت: «درویش! لم این کار را به من یاد بده. در عوض هرچی بخواهی به ات می دهم.»
درویش گفت: «یک خم خسروی طلا می خواهم و به غیر از این، شرط دیگری هم دارم.»
پادشاه یک خم خسروی طلا داد به درویش و گفت: «شرط دیگرت را بگو.» درویش گفت: «هیچ کی نباید از این مطلب بو ببرد و بی اجازه ی من هم نباید لم این کار را به کسی یاد بدهی.»
پادشاه قبول کرد و درویش لم این کار را به پادشاه یاد داد و موقع رفتن گفت این خم خسروی را وقتی هوا خوب تاریک شد، طوری که وزیر نفهمد، برایش بفرست.
از آن روز پادشاه کارهایی می کرد که انگار پادشاه کشور نیست. همه ی کار و بارش را گذاشت زمین و آنقدر رفت تو جلد این و آن که وزیرش بو برد و شستش خبردار شد که این کار را درویش یاد پادشاه داده. این بود که قند تو دلش آب شد که فرصت کار اصلی اش رسیده. تو تاریکی شب، پنهانی درویش را خواست و به اش گفت: «هرچی بخواهی به ات می دهم. عوضش کاری را که به پادشاه یاد داده ای، به من هم یاد بده.»
درویش که یک دل نه، صد دل عاشق دختر وزیر بود و شب و روز فکر و خیالش این دختره بود و خودش را از شهر و دیارش آواره کرده بود تا دستش به این دختره برسد، رو کرد به وزیر و گفت: «به شرطی یادت می دهم که دخترت را بدهی به من.»
وزیر که هیچ انتظار چنین حرفی را نداشت، اول یک خرده جا خورد. اما کمی بعد گفت: «خیلی خوب. فردا بیا تا جوابت را بدهم.»
وزیر پکر و وارفته رفت پیش دخترش و همه چیز را مو به مو برایش تعریف کرد. اما دختره زیر بار نرفت و گفت اگر او را بکشند، هیچ وقت چنین کاری نمی کند. چون اگر زن درویش بشود، پیش سر و همسر سرشکسته می شود و دیگر نمی تواند از خجالت سر بلند کند. وزیر گفت خودش هم به این کار چندان راضی نیست. اما نمی داند جواب درویش را چی بدهد. دختره گفت سنگ بزرگی بیندازد جلو پای این درویش یک لاقبا. مثلاً به اش بگو اگر دختر مرا می خواهی، باید یک خم خسروی طلا بیاری و او را ببری.
صبح فردا درویش آمد پیش وزیر تا جوابش را بگیرد. وزیر گفت: «ای درویش! من حاضرم دخترم را بدهم به تو. اما این دختره راضی نمی شود و می گوید به شرطی زنش می شوم که یک خم خسروی طلا بیاورد تا بتواند مرا ببرد.»
درویش گفت قبول دارد. وزیر گفت وقتی خم خسروی را آورد و لم کارش را هم به او یاد داد، می تواند دختره را ببرد. اما از رودستی که درویش به اش زده بود، دمغ بود و زودی رفت پیش دخترش و گفت: «تو خودت را راضی نشان بده. وقتی خرمان از پل گذشت، یک جوری دست به سرش می کنم و کاری می کنم که دیگر در این شهر نماند.»
درویش رفت خم خسروی را آورد و لم کارش را به وزیر یاد داد. اما همین که خواست دست دختره را بگیرد و ببرد، وزیر گفت: «کجا؟ این طور که نمی شود. من وزیر پادشاهم و پیش سر و همسر آبرویی دارم و دخترم هم برای خودش کیا بیایی دارد. مگر می گذارم خشک و خالی دست دخترم را بگیری و عین دختر بی چاره ها ببریش خانه ی شوهر.»
درویش گفت شرط و شروط دیگری با هم نداشتند. وزیر گفت: «این چیزها را هر آدمی که میان آدم ها بزرگ شده، می داند. اول باید با پادشاه مشورت کنم، بعد تهیه ی سوروسات عروسی را ببینم و آدم های با اسم و رسم شهر را دعوت کنیم و جشن بگیریم. گذشته از این ها تو باید یک چله صبر کنی.»
از وزیر اصرار و از درویش انکار تا گفت و گوشان به جرو بحث کشید. آنقدر از درویش بهانه گرفت تا آن کهنه رند ماند که چه کار کند. وزیر هم دستش را گرفت و داد دست چند مأمور و از شهر انداختش بیرون. درویش هم که دید دستش به دختره نرسیده، از غصه ی عشقش سر گذاشت به بیابان و رفت.
چند مدتی که گذشت و خیالش از درویش راحت شد، رفت پیش پادشاه و گفت: «قبله ی عالم! کاری را که تو بلدی، من هم بلدم. این درست نیست که تو هر روزه تو جلد این و آن بروی و دست به کارهای عجیب و غریب بزنی، چون می ترسم آدم های بدخواه از این قضیه بو ببرند و و رسوایی به بار بیاید.»
پادشاه گفت: «حرف حسابی می زنی، قبول دارم. از این به بعد بیشتر احتیاط می کنم.» چند روز که از این صحبت گذشت، وزیر رفت سراغ پادشاه و گفت: «بهتر است امروز برویم شکار و کسی را همراه نبریم تا اگر خواستیم برویم تو جلد مرغ یا جانوری، هیچ کی سر از کارمان در نیاورد.»
پادشاه قبول کرد و هر دو دور از چشم دیگران وسایل شکار را برداشتند و به اسم این که می خواهند تو شهر گشتی بزنند، از قصر رفتند بیرون. آرام آرام از شهر هم زدند به در. دو سه فرسخی که از شهر دور شدند، نزدیک دهی، رسیدند به آهویی. وزیر تیر گذاشت به چله ی کمان و آهو را زد. حیوان که جان داد، وزیر رو کرد به پادشاه و گفت: «ای پادشاه! حالا وقتش رسیده که بروی تو جلد آهو.»
از اسب پیاده شدند و پادشاه رفت تو جلد آهو و تنش بی جان افتاد رو زمین. وزیر که دنبال همین فرصت بود، معطل نکرد و رفت تو جلد پادشاه و حالا تن وزیر رو زمین بود و او به شکل پادشاه پاشد نشست. زود پرید رو اسب و خودش را چهارنعل رساند به آبادی آن نزدیک. اهالی آبادی به هوای این که پادشاه آمده دیدنشان، خوشحال شدند و جلوش صف کشیدند و دست به سینه ایستادند و منتظر ماندند تا ببینند چه دستوری می دهد. پادشاه گفت: «با وزیر آمده بودیم شکار که آن بیچاره یک دفعه دلش درد گرفت و افتاد و مرد. حالا سه چهار نفر بروند جنازه اش را ببرند تحویل زن و بچه اش بدهند.»
این را گفت و خودش را به تاخت رساند به قصر و یک راست رفت حرم سرای پادشاه. وزیر که دل تو دلش نبود که الان به آرزوی چندین و چند ساله اش می رسد و زنه در اختیارش است، با شوق و ذوق رفت طرف زن. زن پادشاه هم تا دید پادشاه دارد می آید، زودی رفت پیشوازش. ولی همین که نزدیکش رسید، دید این آدم فقط شکل و شمایل شاه را دارد و از نگاه و رنگ و بوی شاه هیچ اثری تو وجودش نیست. یکهو تو ذوقش خورد و خودش را پس کشید. اما وزیر که به شکل و شمایل شاه در آمده بود و دیگر هیچ مانعی سر راهش نمی دید تا به آرزویش برسد، تا چشمش افتاد به بر و بالا و سر و صورت ترگل ورگل زن، پا پیش گذاشت و خواست زنه را در آغوش بگیرد که زنه تند و تیز خودش را عقب کشید. چون از وقتی این آدم را دیده بود، رفته بود تو نخش و هر لحظه بیشتر می فهمید که این آدم حال و هوای شاه را ندارد.
زن نه تنها به پادشاه تقلبی راه نداد، از آن روز هم نزدیکش نرفت. شب و روز کارش غصه و دلشوره بود و هرچی فکر کرد چرا چنین وضعی پیش آمده، عقلش به جایی قد نداد و آخر سر دنبال راهی بود که از قصر در برود و سر بگذارد به جایی تا از دست این آدم خلاص شود.پادشاه تقلبی و زن بیچاره را این جا داشته باشید و بشنوید از پادشاه اصلی.
وقتی پادشاه رفت تو جلد آهو و وزیر هم رفت به جلد او، پادشاه فهمید از وزیرش رودست خورده و از ترس این که او را با تیر بزند تا از دستش خلاص بشود، پا گذاشت به فرار و مثل باد از صحرایی به صحرای دیگر رفت. رفت و رفت تا رسید به جنگلی و دید طوطی مرده ای افتاده زیر درختی. پادشاه از جلد آهو آمد بیرون و رفت تو جلد طوطی و پر زد به هوا و نشست رو درختی و رفت قاطی دسته ی طوطی ها.
همین طور برای خودش می گشت تا روزی دید رو زمین دامی پهن کرده اند. تند از آن بالا پرید پائین و تا نشست رو زمین، پاورچین پاورچین رفت و خودش را انداخت تو دام. همین که طوطی به دام افتاد، شکارچی که کمین کرده بود، خوشحال و خندان از پشت بوته ها آمد بیرون و گرفتش.
طوطی خوب به شکارچی نگاه کرد، دید همان درویشی است که یادش داده تو جلد دیگران برود. این را دید، اما به روی خودش نیاورد. فقط به شکارچی گفت بهتر است او را ببرد به فلان شهر و به پادشاه بفروشد به صد اشرفی. شکارچی دید طوطی از همان شهری اسم می برد که وزیرش به او رودست زده و مالش را گرفته و از شهر هم بیرونش کرده بود. نور امیدی به دلش تابید و با خودش گفت حتماً تو این کار حکمتی هست و دست روزگار این طوطی را نصیبش کرده تا از آن وزیر نیرنگ باز انتقامش را بگیرد.
شکارچی طوطی را برداشت و برد پیش پادشاه همان شهر، پادشاه تا طوطی را دید، از پرنده خوشش آمد و به شکارچی گفت: «طوطی ات را چند می فروشی؟»
شکارچی گفت: «صد اشرفی.»
همین طور که داشتند با هم حرف می زدند و شکارچی از هنرهای طوطی برایش می گفت، رفت تو نخ پادشاه و دو به شک شد که این پادشاه نباید همان پادشاهی باشد که او به اش یاد داده که بتواند تو جلد این و آن برود. این را پی برد، اما به روی خودش نیاورد و طوطی را داد و صد تا اشرفی گرفت و رفت. اما منتظر فرصت ماند تا ببیند چی پیش می آید.
وزیر که همه کار و بارش را ول کرده بود و فکر و ذکرش فقط این بود که هرطور شده، دل زن پادشاه را به دست بیاورد و پکر بود که زنه راه نمی دهد، تا طوطی را گرفت، پرنده را داد به غلامی و فرستادش برای زنه تو حرمسرا تا اسباب سرگرمی اش بشود تا شاید خلقش باز شد و راه آمد. همین که چشم طوطی افتاد به زن، خوشحال شد. اما دید گوشت تن زنش ریخته و حسابی لاغر شده. طوطی زبان باز کرد و گفت: «خانم جان! چرا این قدر پکر و بیدل و دماغی؟»
زن پادشاه گفت: «بی بی طوطی! دست به دلم نگذار، دردی تو دل دارم که نمی توانم به هیچ کی بگویم.»
طوطی گفت: «به من بگو.»
زن پادشاه گفت: «چه کاری از دست تو ساخته است؟»
طوطی گفت: «شاید ساخته باشد.»
خلاصه، از طوطی اصرار و از زن پادشاه انکار، تا آخر سر زنه گفت: «من پادشاه را از جان خودم هم بیشتر دوست داشتم تا حدی که از شنیدن اسمش دلم برایش غش و ضعف می رفت. عشق و علاقه ی ما هیچ کم نشده بود تا روزی پادشاه با وزیر رفت شکار و همان روز غروب خبر آوردند وزیر دل درد گرفته و مرده. ساعتی بعدش هم پادشاه آمد به حرمسرا، من دیدم پادشاه همان پادشاه است، اما نگاه و رنگ و بوی هر روزه اش را ندارد و پاک فرق کرده و یکهو مهرش از دلم رفت و از آن روز تا حالا یک ماه می گذرد. پادشاه هر کاری کرده که من باهاش مثل روز اول مهربان بشوم و دوستش داشته باشم، تیرش به سنگ خورده و من هم آرزویی ندارم جز این که از این جا و این همه غصه و غم خلاصی بشوم.»
طوطی گفت: «بی بی جان ! بیا جلو و مرا بو کن.»
زن پاشد و طوطی را بو کرد و با ذوق و خوشی گفت: «ای وای! این بو، بوی پادشاه است.»
طوطی گفت: «من خود پادشاهم.»
پادشاه که تو جلد طوطی رفته بود، همه چیز را از اول تا آخر برای زنش تعریف کرد و گفت که وزیر چه رودستی به اش زده و چشمش دنبال او بود و می خواسته شوهرش را سر به نیست کند.»
زن گفت «حالا چه باید کرد؟
طوطی گفت: «امشب در قفسم را باز بگذار. وقتی وزیر آمد، به رویش لبخند بزن و یک خرده روی خوش به اش نشان بده و باهاش سر صحبت را باز کن و بگو از وقتی وزیر مرده، رفتارت عوض شده و مرا محرم نمی دانی و مثل گذشته راز دلت را به من نمی گویی، وزیر می گوید نه. من هیچ فرقی نکرده ام. وقتی این را گفت، تو بگو مگر قول نداده بودی لمی را که درویش یادت داده، به من هم یاد بدهی. وقتی راضی شد، تو دیگر کاری نداشته باش. بقیه اش با من.»
زن پادشاه هرچی را که طوطی گفته بود، مو به مو انجام داد. وقتی پادشاه تقلبی راضی شد لمی را یادش بدهد تا بتواند به جلد این و آن برود، زن فرستاد سگ سیاهی را خفه کردند و جسدش را آوردند. بعد وزیر از جلد پادشاه درآمد و فرستاد تو جلد سگ.
پادشاه هم زود از جلد طوطی بیرون آمد و رفت تو جلد خودش و تند و تیز پاشد ایستاد و گفت: «ای وزیر بد جنس! به من نارو می زنی؟ حالا سزایت این است که تا عمر داری سگ سیاه باشی، کتک بخوری و صبح تا شب واق واق کنی.»
زن خوشحال شد و پرید دست انداخت گردن پادشاه. پادشاه فرستاد درویش را آوردند. او را کرد وزیر خودش و دختر همان وزیر را هم داد به وزیر تازه و آن بی چاره هم به مراد دلش رسید. سگ سیاه را هم بردند بستند دم طویله و آن قدر کتکش زدند تا مرد.
بالا رفتیم، ماست بود،
پائین اومدیم، دوغ بود،
قصه ی ما دروغ بود.
بازنوشته ی افسانه ی شاه و وزیر، افسانه های کهن ایرانی، فضل الله صبحی مهندی، صص 229-236؛ نیز رجوع شود به افسانه ها و متل های کردی، علی اشرف درویشیان، صص 178-184، چهل قصه، منوچهر کریم زاده، 139-146
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.