نویسنده: محمد قاسم زاده
روزي بود، روزگاري بود. در زمانهاي قديم يک باباي شکارچي بود که هيچ چرنده و پرندهاي از دست او امان نداشت. اين بابا همين طور سال از پي سال شکار ميکرد تا پير و زمينگير شد. وقتي داشت ميمرد، رو به زنش کرد و گفت از کار شکار هيچ خيري نديده و بهتر است همين که جان به جان آفرين داد، تير و کمانش را جايي قايم کند که دست پسرش به آنها نرسد و به جاي شکار و کشتن اين حيوان بي گناه، بچسبد به کار با خير و برکتي. اين پسر تنها يادگار او در اين دنياست و نميخواهد آخر و عاقبتش مثل پدرش بشود و هيچ وقت شکم سير به عمرش نبيند. زن خوشحال شد که لااقل اين دم آخر عقل به کلهي شوهرش افتاده و راه درستي پيش پاي پسرش ميگذارد. تا جان از قالب تن شوهره بيرون زد، تير و کمان را برد و گذاشت تو پستو و درش را گل گرفت. پسره که کمي از آب و گل درآمد، مادره برد و گذاشتش پيش نجار تا نجاري ياد بگيره، اما هر چي به کلهاش خواندند، چيزي به کلهاش نرفت. مادره بردش پيش آهنگري. يک سالي هم آن جا بود، ولي هيچ ياد نگرفت. بعد بردش پيش مسگري، اما پسره دل به اين کار هم نميداد. مادره کارش اين شده بود که دم به ساعت پسره را ببرد پيش استاد کاري که شايد از اين پسر چيزي بربياد، ولي دريغ از يک ذره علاقه به کار. آخر سر پسره آمد خانه و ور دل مادره نشست. يک روز زمستان که برف حسابي باريده بود، مادره پارو را داد دست پسرش و گفت برود و بام را پارو کند. پسره بالا رفت و ديد که بام به اندازهي شش اتاق است، ولي آنها که پنج اتاق دارند؟ برفها را ريخت پائين و نشست و هر چي فکر کرد، عقلش به چيزي قد نداد. بعد ديد بام پنچ اتاق روزنه دارد و روزنه اين يکي را گل گرفتهاند. گل را کند و رفت تو ديد اتاق کوچکي است و توش يک تير و کمان و تور ماهيگيري است. دوباره بالا آمد و رفت پيش مادرش و گفت: «در اين اتاق از کجا باز ميشود؟ اين تور و تير و کمان مال کي هست و پدرم چه کاره بوده؟»
مادره ديد پسره سر از کارش درآورده. هرچه اين دست و آن دست کرد و حرف انداخت وسط، پسره پايش را تو يک کفش کرده بود که الا و بلا بايد بگويي چرا در اين اتاق را گل گرفتهاي. مادره ديد چارهاي ندارد جز اينکه راز کارش را به پسر بگويد. با دل پرغصه گفت: «اينهايي که ديدي، اسباب کار پدرت بود. اينها را گذاشتم تو اين اتاق و درش را گل گرفتم، چون پدرت وصيت کرده بود. نميخواست تو هم دست به کار شکار بشوي. خودش از اين کار خيري نديد و نميخواست تو هم بدبخت بشوي و مثل خودش، هشتت گرو نهات باشد. گفت اينها را قايم کنم تا تو به فکر کار ديگري باشي. حالا خود داني.»
پسره تا اين را شنيد، سري تکان داد و گفت: «هاي هاي! پسري که کار باباش را سر نگيرد، نميشود اسمش را پسر گذاشت. من هم بايد مثل بابام بروم شکار.»
پسره فردا صبح تير و کمانش را برداشت و تور صيادي را هم انداخت روشانهاش و پشت به شهر و رو به بيابان راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد به صحرايي و چشمهاي ديد و آنجا تورش را پهن کرد و پشت کومهاي کمين کرد. کمي که گذشت، ديد آهويي از بيابان له له زنان آمد. آهو رسيد سر چشمه و سيراب که شد، تور را ديد و آرام آرام رفت طرفش، وقتي نزديک شد، پسره بند تور را کشيد و آهو را به دام انداخت و زود از کومه زد بيرون و از اين که روز اول چنين آهوي خوش خط و خالي نصيبش شده، از خوشحالي تو پوستش نميگنجيد. طناب به گردن آهو انداخت و راه افتاد به طرف شهر، همين که رسيد نزديک دروازهي شهر، وزير سواره از شهر آمد بيرون و گفت اين آهو را به او بفروشد. پسره که هوش و گوشش خوب کار ميکرد، گفت حيوانش فروشي نيست. وزير گفت هرچي بخواهد، بهاش ميدهد. اما پسره زير بار نرفت و وزير از ده تومن شروع کرد تا رسيد به صد تومن، باز پسره راضي نشد. وزير گفت ميخواهد با اين آهو چه کار کند؟ پسره که وزير را نميشناخت، گفت ميخواهد ببردش براي پادشاه و از او انعام خوبي بگيرد. وزير پوزخندي زد و آرام گفت هرچي پيش آمد، به گردن خودت.
پسره راهش را گرفت و رفت تا رسيد به قصر پادشاه. به دربانها گفت به پادشاه خبر بدهند که صيادي آهوي آورده که نظيرش پيدا نميشود و ميخواهد شکار را به پادشاه بدهد. پادشاه تا شنيد، گفت پسره را بيارند خدمتش، پسره رفت و آهو را پيشکش کرد. پادشاه وزيرش را خواست و تا پسره وزير را ديد، فهميد چه غلطي کرده و يک من آرد چند من نان ميدهد. پادشاه از وزير پرسيد به اين صياد چي بدهد؟ وزير گفت: «اين آهو نر است و اگر جفتش نباشد، زود دق ميکند و ميميرد. اين پسره بايد برود و جفتش را بياورد تا از تنهايي در بيايد. اگر اين کار را کرد، هرچي بهاش بدهيد، جاي دوري نميرود. والا اين آهو به هيچ دردي نميخورد.»
پسره که تيرش به سنگ خورده بود و وزير هم کينهاش را به دل گرفته بود، عنق و پکر و ناراحت برگشت خانه و گرفت خوابيد. مادره که فرصت پيدا کرده بود، بنا کرد به غرغر و گفت پدرش سي سال اين کار را کرد و آخرش هم به نان شب محتاج بود. حالا ديدي که شکار آخر و عاقبت ندارد؟ بابات به اين خاطر وصيت کرد که اسباب کارش را قايم کند. پسره که حوصلهي غرغر مادرش را نداشت، شام نخورده خوابيد و کلهي سحر اسباب شکار را برداشت و راهي بيابان شد. رفت سر همان چشمه و دام پهن کرد و تو همان کومه قايم شد تا ببيند امروز چه کار ميکند. از قضاي روزگار جفت همان آهو که از ديروز تک افتاده بود و دنبال جفتش ميگشت، آمد سرچشمه و افتاد تو دام پسره و او خوشحال و خندان طناب به گردن اين يکي هم انداخت و رو به شهر راه افتاد. از بد روزگار جلو دروازه باز با وزير سينه به سينه شد و وزير بند کرد به پسره که آهو را به او بفروشد و تا هزار تومن هم راضي شد پاي اين آهو بدهد. اما پسره که هم از وزير دل پري داشت و هم خام طمع شده بود که پادشاه بهاش انعام خوبي ميدهد، قبول نکرد و راهش را کشيد و رفت به قصر پادشاه. پادشاه تا جفت آهو را ديد، کبکش خروس خواند و از خوشي نميدانست چه کار کند. زود فرستاد پي وزير و تا آن بابا آمد، گفت حالا به اين صياد چي بدهد؟
پسره ميدانست وزير پدر سوخته باز دامي جلوش مياندازد و امروز هم بايد قيد انعام پادشاه را بزند. وزير نگاهي به پسره کرد که به هم رسيديم. بعد گفت: «حيف است حالا که پادشاه اين جفت آهوي قشنگ را دارد، گربهي سمور نداشته باشد. اين پسره که چنين هنري دارد، ميتواند گربهي سمور را هم بيارد. وقتي اين کار را کرد، انعامش را يک جا ميدهيم.»
پسره با چشم گريان و دل بريان برگشت خانه و باز شام نخورده، از زور غصه گرفت خوابيد. وقتي خوابش سنگين شد، خضر پيغمبر به خوابش آمد و پرسيد چرا غصه ميخورد. پسره سفرهي دلش را پهن کرد و گفت دو روز است که آهوهايي به آن خوشگلي را براي پادشاه برده و اين بابا انعام که نداده هيچ، حالا ازش گربهي سمور هم ميخواهد. خضر پيغمبر گفت عين خيالش نباشد. فردا برود بارگاه پادشاه و بهاش بگويد بايد دو من نخود و سه من کشمش از مال وزير بدهد تا گربه را بياورد. اگر از مال کسي ديگر باشد، گربه به دام نميآيد. نخود و کشمش را که گرفت، از دروازهي شهر بزند بيرون و مشت مشت آن را بريزد رو زمين تا برسد به چشمهاي که چهارفرسخي شهر است. آنجا گربههاي سمور جفت جفت ميآيند و او ميتواند يک جفتش را بگيرد.
پسره صبح از خواب بيدار شد و رفت قصر پادشاه و دو من نخود و سه من کشمش از مال وزير خواست و سفارش هم کرد که بايد از مال وزير باشد. نخود و کشمش را گرفت و راه افتاد و از دروازه که زد بيرون، شروع کرد به پاشيدن و همينطور رفت تا رسيد سرچشمه. آنجا از زور خستگي سرش را گذاشت رو زمين و خوابش برد. بيدار که شد، ديد خدا بدهد برکت، بيابان از گربهي سمور جاي سوزن انداختن نيست. پسر يک جفت را که از همه خوشگلتر بودند، گرفت و راه افتاد به طرف شهر، اما نگو اين پسره تا نخود و کشمش را ميريزد رو زمين، خضر پيغمبر پشت سرش راه ميافتاد و اسبش هر قدمي که برميدارد، هر کشمش و نخودي ميشود يک جفت گربهي سمور و همه تو آن بيابان جمع ميشوند.
اين بيچاره همين که رسيد جلو دروازه، باز سر و کلهي وزير پيدا شد و گفت آهو را که بهاش نداد. حالا کوتاه بيايد و اين گربهي سمور را بدهد و هرچي بخواهد، عوضش ميدهد و پيش پادشاه هم آنقدر ازش تعريف ميکند تا به انعامش هم برسد. از اين جا هم برود و يک جفت ديگر براي پادشاه بياورد.
پسره قبول نکرد و وزير هم عنق و گرفته راه افتاد تا حسابش را برسد. صياد بي چاره هم رفت قصر پادشاه و گربهها را داد و پادشاه هم دوباره وزير را خواست و ازش پرسيد که انعام اين پسره را چي بدهد. وزير گفت: «پادشاهي که يک جفت آهو به آن خوشگلي و گربههاي سموري به اين قشنگي داشته باشد، برازندهي اين است که تختي از استخوان فيل داشته باشد که با عاج به هم وصل شده باشد. آن را آورد، يک انعام درست و حسابي بهاش بدهيد.»
پسره از زندگياش دل بريد و پي برد اين وزير نه تنها نميگذارد آب خوش از گلوش پائين برود، آخر سر تو اين راه جانش را هم از دست ميدهد و اين بابا هم به ريشش ميخندد. از آن طرف پادشاه ديد وزيرش بد نميگويد و اگر چنين تختي داشته باشد، چه بارگاهي پيدا ميکند. رو به پسره کرد و گفت بايد برود و ده روزه تختي از استخوان و عاج فيل برايش بياورد، وگرنه دستور ميدهد که جلاد سرش را گوش تا گوش ببرد و خلاص، اگر آورد، هرچي خواست، بهاش ميدهد.
پسره ديد اين ديگر با شکار جور درنميآيد. بايد چه کار بکند که از دست پادشاه و وزيرش جان به در ببرد. هاج و واج و مات مانده بود. آنقدر فکر و خيال به سرش بود که وقتي رسيد خانه، بي هوش و گوش افتاد و زود خوابش برد. باز خضر پيغمبر به خوابش آمد و پرسيد چرا دوباره خلقش تنگ شده؟ پسره گفت اين وزير دست از سر کچلش برنميدارد و هر روز بامبولي سوار ميکند و حالا اين تخت را ازش خواسته. خضر پيغمبر بهاش گفت هيچ غصهاي به دلش راه ندهد و به حرفش گوش بدهد تا آسان تخت را بياورد. فردا صبح برود قصر پادشاه و بگويد بايد هفتصد قطار شتر تندرو با بار نوشيدني از مال وزير آماده کند و تمام نجارها و آهنگرهاي شهر به فرمانش باشند و ابزارشان هم بايد از طلا و نقره ساخته شود. پنج هزار نفر هم با قطار و خرشان آذوقه بيارند و اينها هم بايد از مال وزير باشد و يک شاهي از مال هيچ کي قاطي آن نباشد تا تو بروي و تخت را بياوري. اينها که آماده شد، ميروي هند. آنجا تو بيابان چشمهاي ميبيني و کنارش آبگير بزرگي است. دستور ميدهي تمام آبهاي چشمه را بکشند و به جاي آن نوشيدني ميريزي، راه تمام رودهايي را هم که به آبگير ميآيد، ميبندي. فيلها که ميآيند آب بخورند، آب نيست و از نوشيدني ميخورند و مست ميشوند و ميافتند رو زمين، به آهنگرها و نجارها ميگويي زود فيلها را بکشند و از استخوان و عاجشان تخت را بسازند.
پسره صبح زود يک راست رفت قصر پادشاه و هرچي را خضر پيغمبر بهاش گفته بود، به عرض قبلهي عالم رساند و وزير ديد پسره هم رودست را شروع کرده و بايد مال زيادي بسلفد، اما حرفي زده بود و بايد بهاش عمل ميکرد. عين برج زهر مار شد و رفت و هرچي را خواسته بودند، آماده کرد.
پسر صياد با اين دم و دستگاه راه افتاد و رفت به هند و چشمهاي را که خضر نشانياش را داده بود، پيدا کرد. اول از همه راه رسيدن آب به آبگير را بست و بعد يکي يکي آنچه را خضر پيغمبر سفارش کرده بود، انجام داد. فيلها آمدند و تا نوشيدني خوردند، افتادند و نجارها و آهنگرها فيلها را کشتند و با استخوانشان تخت را ساختند و راه افتادند و از همان راهي که رفته بودند، برگشتند. همين که رسيدند جلو دروازه، دستمزد کارگرها را داد و فرستادشان رد کارشان. همان جا هرچي اسب و قاطر و شتر مانده بود، با ارهها و تيشههاي طلايي را فروخت و به پول نزديک کرد و پولها را فرستاد خانه براي مادرش و تخت را با دويست نفر که نگه داشته بود، برد براي پادشاه. به پادشاه خبر دادند که پسره با تخت استخواني رسيد. پادشاه خوشحال شد و به وزيرش دستور داد برود پيشواز اين پسر که اين قدر برايش زحمت کشيده. وزير که هيچ دلش نميخواست چشمش به ريخت اين پسره بيفتد، کله گندهها را برداشت و رفت تا پسره را بياورد.
پسر صياد با شکوه و جلالي به قصر پادشاه رفت که به خواب هم نميديد. تخت را گذاشت وسط بارگاه و پادشاه رفت نشست آن بالا و همان جا رو به وزير کرد و گفت حالا چه انعامي بايد به اين پسره بدهد؟ وزير گفت: «پادشاهي که يک جفت آهو به آن خوشگلي و يک جفت گربهي سمور و تختي به اين قشنگي داشته باشد، بهتر است زنش هم دختر شاه پريان باشد. اين پسر بايد برود و دختره را بياورد. اگر اين کار را نکند، انگار کاري نکرده. اگر دختره را آورد، هرچي بهاش بدهيد کم است. وقتي دختر شاه پريان زن پادشاه باشد، آنوقت ميشويد پادشاه آدمها و پريان.»
پادشاه کلاه خودش را قاضي کرد و ديد وزير چه حرف جالبي ميزند و از هوش وزير خوشش آمد که خير و صلاح او را ميخواهد. رو کرد به پسره و گفت بايد برود و دختر شاه پريان را بياورد. اگر اين کار را بکند، ميشود وزير دست راستش، ده روز هم براي اين کار وقت دارد.
پسره تا اين را شنيد، دنيا دور سرش چرخيد و راه افتاد به طرف خانه و يک چشمش اشک بود و يک چشمش خون. با اوقات تلخ آمد خانه و افتاد و مثل سنگ خوابيد. باز خضر پيغمبر به خوابش آمد و پرسيد باز چي شده که گريه ميکند؟ پسره گفت تو پيغمبر خدايي و همه چيز را ميداني. چه بگويم که اين وزير کمر به کشتن من بسته و حالا بايد دختر شاه پريان را براي اين پادشاه جفنگ بياورم. خضر گفت فردا برود و به پادشاه بگويد ده روز کم است و بايد چهل روز وقت بدهد. از قصر که آمد بيرون، راه ميافتد و ميرود. تو بيابان مردي را ميبيند. و گوي و جفتهاي دارد و با جفته گوي را تا آن سر بيابان مياندازد و خودش ميرود و گوي را که هنوز به زمين نيامده، ميگيرد. با اين بابا رفيق ميشود و راه ميافتد. تو راه اين دفعه پيرمردي ميبيند که رو يک پا ايستاده و قلهي کوهي را گرفته رو دوشش، با اين مرد هم دوست ميشود و سه نفري ميروند تا ميرسند به رودخانهي پر آبي که دو فرسخ پهنا دارد و آبش ميرود سوراخي، به پيرمرد ميگويي سنگ را بگذارد دم سوراخ و آب را برگرداند. دو تا مورچه از سوراخ ميآيند بيرون و با مورچهها هم رفيق ميشود و به راهشان ميروند. مورچهها هم يک دسته مو بهاش ميدهند. از آنجا که رفتند، به شهري ميرسند که مردمش از قحطي به جان آمدهاند، چون مردي پيدا شده و هرچي آسيابها گندم آرد ميکنند، او همه را ميليسد و چيزي نميگذارد که مردم وصلهي شکمشان کنند. اين مرد را هم با خودش برميدارد و ميرود و ميرسد به شهري که دختر شاه پريان آن جاست. دختره پنج تا سؤال ازش ميپرسد و او بايد با اين آدمها و مورچههايي که همراهش برده، به آنها جواب بدهد. دختره هم قبول ميکند که بيايد.
پسره تا اين حرفها را شنيد، بيدار شد و از خوشحالي تا صبح نخوابيد و آفتاب که زد و دنيا را روشن کرد، شال و کلاه کرد و رفت به قصر پادشاه و چهل روز مهلت گرفت و از آنجا که بيرون آمد، راه افتاد و پشت به شهر و رو به بيابان رفت و رفت تا رسيد به آن مردي که گوي و جفتهاي تو دستش بود و جفته را ميزد زير گوي و ميانداخت هوا و خودش هم ميرفت آن ور بيابان و گوي را تو هوا ميگرفت. اين بابا پاهايي داشت به چه بلندي، پسر صياد رفت و به اين مرد گفت با او دوست ميشود؟ مرد قبول کرد و با هم راه افتادند تا رسيدند به آن پيرمردي که رو يک پا ايستاده بود و قله کوه را گرفته بود رو دوشش، رفت و دل پيرمرد را به دست آورد و آن را هم با خودش همراه کرد و رفتند. سر راهشان رودخانهي پهني بود و آبش ميرفت سوراخي، به پيرمرد گفت سنگ را بگذارد دم سوراخ، تا پيرمرد با سنگ سوراخ را بست، دو تا مورچه آمدند بيرون و با پسره چاق سلامتي کردند و يک دسته مو بهاش دادند و گفتند هروقت تو کارش گره افتاد، اين مو را آتش بزند تا آنها زود حاضر بشوند. پسره موها را گرفت و با رفيقهايش راه افتاد. سر راهشان رسيدند به شهر قحطي زده و آدمي را پيدا کردند که آرد مردم را يک جا ميخورد. اين بابا هم با آنها رفيق شد.
حالا چهار نفر شده بودند و راهشان را کشيدند و رفتند. رفتند و رفتند تا رسيدند به شهري که دختر شاه پريان آنجا زندگي ميکرد. پسره ديد جلو دروازه از سر آدم چندين و چند مناره درست کردند. هاج و واج ماند و پرسيد اين سرها را چرا مناره کردهاند؟ گفتند تا حالا چندين و چند هزار نفر آمدهاند خواستگاري دختر شاه پريان و اين دختره از هر آدمي بيايد، پنچ تا سؤال ميپرسد و هرکي نتواند به سؤالش جواب بدهد، گردنش را ميزند و ميچيند رو اين منارهها.
پسره توکل کرد به خدا و رفيقهايش را گذاشت پشت دروازه و رفت تو شهر و رفت در قصر دختر شاه پريان و اجازه گرفت و رفت خدمتش و گفت براي چه کاري آمده است. دختره گفت: «پسرجان ! دلت به حال خودت و جوانيات بسوزد. چرا پا تو اين کار پرخطر گذاشتهاي؟ مگر اين منارهها را نديدهاي؟»
پسره گفت: «من دانم براي چه کاري آمدهام و سرها را هم ديدهام. آمدهام تو را براي پادشاه بگيرم.»
دختره گفت: «حرفي نيست. سؤال اول من اين است که نامهاي مينويسم و تو بايد او را براي همان پادشاه ببري و صبح نشده، جوابش را بياري. سؤال دوم اين که هزار من گندم و هزار من جو و هزار من ارزن را قاطي ميکنم و تو بايد تا صبح نشده، اينها را جدا کني و تو سه تا اتاق بريزي، سؤال سوم اين است که در يک فرسنگي شهر قلعهي بزرگي است که بهمن جادوگر ساخته و يک فرسخ دور است و هزار و يک برج دارد و هر برجي هزار فرسخ است. بايد يک نفر را بفرستي تا اين قلعه را يک شبه خراب کند و بريزد زمين، سؤال چهارم اين است که يک نفر را بياري که يک شبه هزار و چهارصد بره و هزار من نان و هزار من برنج را بخورد.»
پسره قبول کرد و آن شب نشست و با دختره گپي زد و وقتي چانهشان گرم افتاد، رو کرد به دختره و گفت نامه را بنويسد تا او براي پادشاه برد و جوابش را بياورد. دختره قلم گرفت و نامهي بلند بالايي نوشت و داد به پسر صياد و پسره هم آن را داد به مرد گوي باز و گفت سحر نشده، بايد جوابش را بياورد. اين را گفت و اين بابا را راهي کرد. به دستور دختره هزار من جو و هزار من گندم و هزار من ارزن را قاطي کردند و به پسره گفت بسم الله جداش کن. از آنجا دختره رفت به آشپزباشي گفت هزار و چهارصد بره و هزار من برنج و هزار من نان آماده کند.
پسره رفت گوشهاي و موها را آتش زد و آن دو تا مورچه حاضر شدند و پسره گفت دختر شاه پريان چه راهي جلوش گذاشته و آنها بايد کمکش کنند. تا صبح هم بيشتر وقت ندارند. مورچهها گفتند براي اين کار کوچک اين قدر عجله دارد؟ اين که کار يک ساعته است؟ اين را گفتند و زود تمام مورچههاي آن حوالي را خبر کردند و يک ساعته جو و گندم و ارزن را جدا کردند و ريختند تو سه تا اتاق، تا آشپزباشي هم برهها و نان و برنج را آماده کرد، پسره رفت و آدمي را که تو شهر قحطي انداخته بود، آورد و نشاند و بالاي غذا و گفت حالا به جاي آرد خالي اين غذاي درست و حسابي را بخورد. اين بابا هم نشست به لمباندن و پسره هم رفت پيش دختر شاه پريان و دوباره چانهشان گرم شد که يک مرتبه از تو آشپزخانه جيغ و دادي رفت هوا و آشپزباشي آمده خدمت دختره و گفت اين ديگر چه آدمي است؟! هرچي را آن همه کارگرش پختهاند، خورده و باز ميگويد سير نشده. دختره ديد اين پسره از قماش آن آدمهايي نيست که از کلهشان مناره ساخته و مرد کار است. گفت بروند ببيند اين ديگر چه جانوري است. رفتند تو حياط قصر و ديدند بله، همه را لمبانده و نشسته کناري تا برايش باز هم بپزند. از آنجا ميخواست به اتاقش برگردد که خبر دادند پيک پسره رفته و جواب نامه را آورده. دختره که خط پادشاه را ميشناخت، نگاهي به نامه کرد و ديد پادشاه به خط خودش جوابش را نوشته.
پسر صياد تا ديد دختره از جواب نامه راضي شده، گفت بروند و ببينند ارزن و گندم و جو جدا شده يا نه. دختره با پسر صياد راه افتاد و رفتند. ديدند هر سه اتاق پر شده از ارزن و جو و گندم و يکي هم قاطي آن يکي نيست. پسره گفت حالا بروند ببيند پيرمرده چه کار کرده. سوار اسب شدند و رفتند بيرون شهر و تا رسيدند آنجا ديدند پيرمرد گرفته خوابيده و صداي خرخرش تا آسمان رفته. پسره لگدي زد به پاي پيرمرد و از خواب بيدارش کرد و گفت چرا به جاي کار، کپهاش را گذاشته؟ پيرمرد بلند شد و نگاهي به اطرافش کرد و رفت طرف قلعه و شانهاش را زد زير قلعه و بلندش کرد و انداختش نيم فرسخ آن طرف تر، که يکهو صدايي بلند شد و زمين طوري لرزيد، انگاري زلزله آمده.
دختر تا اين کار پيرمرد را ديد، دستي به شانهي پسره زد و گفت آفرين! تو از قماش آدمهايي نيستي که من ميشناسم. لايق همه چيزي، با هم برگشتند به شهر و يک هفتهاي با هم نشستند به گپ و گفت و روز هشتم با جلال و کيابيا، راه افتادند تا بروند خدمت پادشاه.
از آن طرف به پادشاه خبر دادند چه نشستهاي که پسره دارد با دختر شاه پريان ميآيد. پادشاه تا اسم دختر شاه پريان را شنيد، قند تو دلش آب شد و به وزير دستور داد کله گندههاي دربار و شهر را بردارد و برود پيشواز اين جوان که کار بزرگي برايش کرده. وزير به زمين و زمان و اين پسرهي سرتق لعنت فرستاد و رفت بيرون دروازه و تا رسيدند، دختر شاه پريان را با پسره ورداشت و آورد خدمت پادشاه. پادشاه دستور داد هفت شب و هفت روز جشن بگيرند. جشن و بزن و بکوب که تمام شد، رو کرد به وزير و گفت اين پسره خيلي خدمت کرده و تا امروز چيزي نصيبش نشده. حالا چه انعامي به او بدهد؟ وزير گفت: «پادشاه راست ميگويد. دو تا آهوي خوشگل و يک جفت گربهي سمور و تخت عاج و از همه مهمتر زني دارد که دختر شاه پريان است و همهي اينها را اين پسره حاضر و آماده کرد. اما هنوز يک چيز مانده. پدر قبلهي عالم و پدر من که وزيرش بوده، مدتي پيش عمرشان را دادهاند به پادشاه. ما نميدانيم تو آن دنيا چه کار ميکنند. اين پسره بايد برود و از آنها خبري بياورد. اين کار را که بکند، ديگر لايق همه چيز است. کاغذي از اين دنيا ميبرد و جوابش را ميآورد. اين کار را که کرد، شهر را چراغاني ميکنند و پادشاه هم با دختر شاه پريان عروسي ميکند.»
پادشاه ديد وزير بد حرفي نميزند. با اين کار خبري هم از پدرش ميگيرد که آن دنيا چه کار ميکند. رو کرد به پسره و گفت بايد اين کار را بکند. پسره گفت فردا ميآيد و جوابش را ميدهد. اين دفعه خيالش راحت بود که تنها نيست و خضر پيغمبر کمکش ميکند. زندگياش هم از اين رو به آن رو شده بود. شب پيش مادرش نشست و همين طور که از هر دري حرف ميزدند، گفت شکر خدا که تو زندگي کم و کسري ندارند، اما اين وزير جفنگ و پادشاه الدنگ هر روز برايش خوابي ميبينند و دست از سرش برنميدارند. مادره که تا آن روز از چيزي خبر نداشت، پرسيد پادشاه با او چه کار دارد؟ پسره هم نشست و از سير تا پياز همه چيز را براي مادره تعريف کرد که تا به حال چه جاني براي اين دو تا نمک نشناس کنده و ديناري بهاش ندادهاند. حالا هم که اين سفر را پيش پاي او گذاشتهاند. مادره گفت: «اگر اين کار را هم بکني، اينها باز بامبولي سوار ميکنند و چيز ديگري ميخواهند. بهتر است فکري به حال خودت بکني.»
پسره بلند شد و رفت تو رختخواب، اما از فکر و خيال خواب به چشمش نرفت. همين طور که با خودش کلنجار ميرفت، فکري به کلهاش افتاد و صبر کرد و همين که صبح شد، راه افتاد و رفت قصر و به پادشاه گفت دستور بدهد هزار شتر، ده روز تمام هيزم بيارند و بيرون دروازه انبار کنند. پادشاه که ميدانست اين پسره عرضهي همه کاري را دارد، زود دستور داد اين کار را بکنند. روز دهم رفت و گفت نجارهاي شهر بيايند و رو اين کوه هيزم تخت بزرگي بسازند. نجارها زود دست به کار شدند و تخت را ساختند.
پسره رفت به پادشاه گفت بايد خودش و وزير بروند رو تخت بنشينند تا نامهي پدر هر دو به دستشان برسد. البته بايد تمام لشکر و کله گنده و خوانندگان و نوازندگان هم بيايند و جشن و سروري براي اين کار راه بيندازند. پادشاه و وزير که نميدانستند چه فکري به کلهي اين پسره افتاده، رفتند و رو تخت نشستند. به نوازندگان و خوانندگان هم گفت دست به کار بشوند و براي پادشاه و وزيرش بزنند و بخوانند. وقتي مجلس گرم شد، رفت زير اين کوه و از چهار طرف آتشش زد. پادشاه و وزير براي گرفتن نامه، رفتند وردست پدرشان.
پسره وقتي آنها را داد دست عزرائيل و روانهشان کرد، رفت و به تخت پادشاهي نشست و دستور داد هفت روز و هفت شب جشن بگيرند و شب هفتم با دختر شاه پريان عروسي کرد و به مراد دلش رسيد.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.
مادره ديد پسره سر از کارش درآورده. هرچه اين دست و آن دست کرد و حرف انداخت وسط، پسره پايش را تو يک کفش کرده بود که الا و بلا بايد بگويي چرا در اين اتاق را گل گرفتهاي. مادره ديد چارهاي ندارد جز اينکه راز کارش را به پسر بگويد. با دل پرغصه گفت: «اينهايي که ديدي، اسباب کار پدرت بود. اينها را گذاشتم تو اين اتاق و درش را گل گرفتم، چون پدرت وصيت کرده بود. نميخواست تو هم دست به کار شکار بشوي. خودش از اين کار خيري نديد و نميخواست تو هم بدبخت بشوي و مثل خودش، هشتت گرو نهات باشد. گفت اينها را قايم کنم تا تو به فکر کار ديگري باشي. حالا خود داني.»
پسره تا اين را شنيد، سري تکان داد و گفت: «هاي هاي! پسري که کار باباش را سر نگيرد، نميشود اسمش را پسر گذاشت. من هم بايد مثل بابام بروم شکار.»
پسره فردا صبح تير و کمانش را برداشت و تور صيادي را هم انداخت روشانهاش و پشت به شهر و رو به بيابان راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد به صحرايي و چشمهاي ديد و آنجا تورش را پهن کرد و پشت کومهاي کمين کرد. کمي که گذشت، ديد آهويي از بيابان له له زنان آمد. آهو رسيد سر چشمه و سيراب که شد، تور را ديد و آرام آرام رفت طرفش، وقتي نزديک شد، پسره بند تور را کشيد و آهو را به دام انداخت و زود از کومه زد بيرون و از اين که روز اول چنين آهوي خوش خط و خالي نصيبش شده، از خوشحالي تو پوستش نميگنجيد. طناب به گردن آهو انداخت و راه افتاد به طرف شهر، همين که رسيد نزديک دروازهي شهر، وزير سواره از شهر آمد بيرون و گفت اين آهو را به او بفروشد. پسره که هوش و گوشش خوب کار ميکرد، گفت حيوانش فروشي نيست. وزير گفت هرچي بخواهد، بهاش ميدهد. اما پسره زير بار نرفت و وزير از ده تومن شروع کرد تا رسيد به صد تومن، باز پسره راضي نشد. وزير گفت ميخواهد با اين آهو چه کار کند؟ پسره که وزير را نميشناخت، گفت ميخواهد ببردش براي پادشاه و از او انعام خوبي بگيرد. وزير پوزخندي زد و آرام گفت هرچي پيش آمد، به گردن خودت.
پسره راهش را گرفت و رفت تا رسيد به قصر پادشاه. به دربانها گفت به پادشاه خبر بدهند که صيادي آهوي آورده که نظيرش پيدا نميشود و ميخواهد شکار را به پادشاه بدهد. پادشاه تا شنيد، گفت پسره را بيارند خدمتش، پسره رفت و آهو را پيشکش کرد. پادشاه وزيرش را خواست و تا پسره وزير را ديد، فهميد چه غلطي کرده و يک من آرد چند من نان ميدهد. پادشاه از وزير پرسيد به اين صياد چي بدهد؟ وزير گفت: «اين آهو نر است و اگر جفتش نباشد، زود دق ميکند و ميميرد. اين پسره بايد برود و جفتش را بياورد تا از تنهايي در بيايد. اگر اين کار را کرد، هرچي بهاش بدهيد، جاي دوري نميرود. والا اين آهو به هيچ دردي نميخورد.»
پسره که تيرش به سنگ خورده بود و وزير هم کينهاش را به دل گرفته بود، عنق و پکر و ناراحت برگشت خانه و گرفت خوابيد. مادره که فرصت پيدا کرده بود، بنا کرد به غرغر و گفت پدرش سي سال اين کار را کرد و آخرش هم به نان شب محتاج بود. حالا ديدي که شکار آخر و عاقبت ندارد؟ بابات به اين خاطر وصيت کرد که اسباب کارش را قايم کند. پسره که حوصلهي غرغر مادرش را نداشت، شام نخورده خوابيد و کلهي سحر اسباب شکار را برداشت و راهي بيابان شد. رفت سر همان چشمه و دام پهن کرد و تو همان کومه قايم شد تا ببيند امروز چه کار ميکند. از قضاي روزگار جفت همان آهو که از ديروز تک افتاده بود و دنبال جفتش ميگشت، آمد سرچشمه و افتاد تو دام پسره و او خوشحال و خندان طناب به گردن اين يکي هم انداخت و رو به شهر راه افتاد. از بد روزگار جلو دروازه باز با وزير سينه به سينه شد و وزير بند کرد به پسره که آهو را به او بفروشد و تا هزار تومن هم راضي شد پاي اين آهو بدهد. اما پسره که هم از وزير دل پري داشت و هم خام طمع شده بود که پادشاه بهاش انعام خوبي ميدهد، قبول نکرد و راهش را کشيد و رفت به قصر پادشاه. پادشاه تا جفت آهو را ديد، کبکش خروس خواند و از خوشي نميدانست چه کار کند. زود فرستاد پي وزير و تا آن بابا آمد، گفت حالا به اين صياد چي بدهد؟
پسره ميدانست وزير پدر سوخته باز دامي جلوش مياندازد و امروز هم بايد قيد انعام پادشاه را بزند. وزير نگاهي به پسره کرد که به هم رسيديم. بعد گفت: «حيف است حالا که پادشاه اين جفت آهوي قشنگ را دارد، گربهي سمور نداشته باشد. اين پسره که چنين هنري دارد، ميتواند گربهي سمور را هم بيارد. وقتي اين کار را کرد، انعامش را يک جا ميدهيم.»
پسره با چشم گريان و دل بريان برگشت خانه و باز شام نخورده، از زور غصه گرفت خوابيد. وقتي خوابش سنگين شد، خضر پيغمبر به خوابش آمد و پرسيد چرا غصه ميخورد. پسره سفرهي دلش را پهن کرد و گفت دو روز است که آهوهايي به آن خوشگلي را براي پادشاه برده و اين بابا انعام که نداده هيچ، حالا ازش گربهي سمور هم ميخواهد. خضر پيغمبر گفت عين خيالش نباشد. فردا برود بارگاه پادشاه و بهاش بگويد بايد دو من نخود و سه من کشمش از مال وزير بدهد تا گربه را بياورد. اگر از مال کسي ديگر باشد، گربه به دام نميآيد. نخود و کشمش را که گرفت، از دروازهي شهر بزند بيرون و مشت مشت آن را بريزد رو زمين تا برسد به چشمهاي که چهارفرسخي شهر است. آنجا گربههاي سمور جفت جفت ميآيند و او ميتواند يک جفتش را بگيرد.
پسره صبح از خواب بيدار شد و رفت قصر پادشاه و دو من نخود و سه من کشمش از مال وزير خواست و سفارش هم کرد که بايد از مال وزير باشد. نخود و کشمش را گرفت و راه افتاد و از دروازه که زد بيرون، شروع کرد به پاشيدن و همينطور رفت تا رسيد سرچشمه. آنجا از زور خستگي سرش را گذاشت رو زمين و خوابش برد. بيدار که شد، ديد خدا بدهد برکت، بيابان از گربهي سمور جاي سوزن انداختن نيست. پسر يک جفت را که از همه خوشگلتر بودند، گرفت و راه افتاد به طرف شهر، اما نگو اين پسره تا نخود و کشمش را ميريزد رو زمين، خضر پيغمبر پشت سرش راه ميافتاد و اسبش هر قدمي که برميدارد، هر کشمش و نخودي ميشود يک جفت گربهي سمور و همه تو آن بيابان جمع ميشوند.
اين بيچاره همين که رسيد جلو دروازه، باز سر و کلهي وزير پيدا شد و گفت آهو را که بهاش نداد. حالا کوتاه بيايد و اين گربهي سمور را بدهد و هرچي بخواهد، عوضش ميدهد و پيش پادشاه هم آنقدر ازش تعريف ميکند تا به انعامش هم برسد. از اين جا هم برود و يک جفت ديگر براي پادشاه بياورد.
پسره قبول نکرد و وزير هم عنق و گرفته راه افتاد تا حسابش را برسد. صياد بي چاره هم رفت قصر پادشاه و گربهها را داد و پادشاه هم دوباره وزير را خواست و ازش پرسيد که انعام اين پسره را چي بدهد. وزير گفت: «پادشاهي که يک جفت آهو به آن خوشگلي و گربههاي سموري به اين قشنگي داشته باشد، برازندهي اين است که تختي از استخوان فيل داشته باشد که با عاج به هم وصل شده باشد. آن را آورد، يک انعام درست و حسابي بهاش بدهيد.»
پسره از زندگياش دل بريد و پي برد اين وزير نه تنها نميگذارد آب خوش از گلوش پائين برود، آخر سر تو اين راه جانش را هم از دست ميدهد و اين بابا هم به ريشش ميخندد. از آن طرف پادشاه ديد وزيرش بد نميگويد و اگر چنين تختي داشته باشد، چه بارگاهي پيدا ميکند. رو به پسره کرد و گفت بايد برود و ده روزه تختي از استخوان و عاج فيل برايش بياورد، وگرنه دستور ميدهد که جلاد سرش را گوش تا گوش ببرد و خلاص، اگر آورد، هرچي خواست، بهاش ميدهد.
پسره ديد اين ديگر با شکار جور درنميآيد. بايد چه کار بکند که از دست پادشاه و وزيرش جان به در ببرد. هاج و واج و مات مانده بود. آنقدر فکر و خيال به سرش بود که وقتي رسيد خانه، بي هوش و گوش افتاد و زود خوابش برد. باز خضر پيغمبر به خوابش آمد و پرسيد چرا دوباره خلقش تنگ شده؟ پسره گفت اين وزير دست از سر کچلش برنميدارد و هر روز بامبولي سوار ميکند و حالا اين تخت را ازش خواسته. خضر پيغمبر بهاش گفت هيچ غصهاي به دلش راه ندهد و به حرفش گوش بدهد تا آسان تخت را بياورد. فردا صبح برود قصر پادشاه و بگويد بايد هفتصد قطار شتر تندرو با بار نوشيدني از مال وزير آماده کند و تمام نجارها و آهنگرهاي شهر به فرمانش باشند و ابزارشان هم بايد از طلا و نقره ساخته شود. پنج هزار نفر هم با قطار و خرشان آذوقه بيارند و اينها هم بايد از مال وزير باشد و يک شاهي از مال هيچ کي قاطي آن نباشد تا تو بروي و تخت را بياوري. اينها که آماده شد، ميروي هند. آنجا تو بيابان چشمهاي ميبيني و کنارش آبگير بزرگي است. دستور ميدهي تمام آبهاي چشمه را بکشند و به جاي آن نوشيدني ميريزي، راه تمام رودهايي را هم که به آبگير ميآيد، ميبندي. فيلها که ميآيند آب بخورند، آب نيست و از نوشيدني ميخورند و مست ميشوند و ميافتند رو زمين، به آهنگرها و نجارها ميگويي زود فيلها را بکشند و از استخوان و عاجشان تخت را بسازند.
پسره صبح زود يک راست رفت قصر پادشاه و هرچي را خضر پيغمبر بهاش گفته بود، به عرض قبلهي عالم رساند و وزير ديد پسره هم رودست را شروع کرده و بايد مال زيادي بسلفد، اما حرفي زده بود و بايد بهاش عمل ميکرد. عين برج زهر مار شد و رفت و هرچي را خواسته بودند، آماده کرد.
پسر صياد با اين دم و دستگاه راه افتاد و رفت به هند و چشمهاي را که خضر نشانياش را داده بود، پيدا کرد. اول از همه راه رسيدن آب به آبگير را بست و بعد يکي يکي آنچه را خضر پيغمبر سفارش کرده بود، انجام داد. فيلها آمدند و تا نوشيدني خوردند، افتادند و نجارها و آهنگرها فيلها را کشتند و با استخوانشان تخت را ساختند و راه افتادند و از همان راهي که رفته بودند، برگشتند. همين که رسيدند جلو دروازه، دستمزد کارگرها را داد و فرستادشان رد کارشان. همان جا هرچي اسب و قاطر و شتر مانده بود، با ارهها و تيشههاي طلايي را فروخت و به پول نزديک کرد و پولها را فرستاد خانه براي مادرش و تخت را با دويست نفر که نگه داشته بود، برد براي پادشاه. به پادشاه خبر دادند که پسره با تخت استخواني رسيد. پادشاه خوشحال شد و به وزيرش دستور داد برود پيشواز اين پسر که اين قدر برايش زحمت کشيده. وزير که هيچ دلش نميخواست چشمش به ريخت اين پسره بيفتد، کله گندهها را برداشت و رفت تا پسره را بياورد.
پسر صياد با شکوه و جلالي به قصر پادشاه رفت که به خواب هم نميديد. تخت را گذاشت وسط بارگاه و پادشاه رفت نشست آن بالا و همان جا رو به وزير کرد و گفت حالا چه انعامي بايد به اين پسره بدهد؟ وزير گفت: «پادشاهي که يک جفت آهو به آن خوشگلي و يک جفت گربهي سمور و تختي به اين قشنگي داشته باشد، بهتر است زنش هم دختر شاه پريان باشد. اين پسر بايد برود و دختره را بياورد. اگر اين کار را نکند، انگار کاري نکرده. اگر دختره را آورد، هرچي بهاش بدهيد کم است. وقتي دختر شاه پريان زن پادشاه باشد، آنوقت ميشويد پادشاه آدمها و پريان.»
پادشاه کلاه خودش را قاضي کرد و ديد وزير چه حرف جالبي ميزند و از هوش وزير خوشش آمد که خير و صلاح او را ميخواهد. رو کرد به پسره و گفت بايد برود و دختر شاه پريان را بياورد. اگر اين کار را بکند، ميشود وزير دست راستش، ده روز هم براي اين کار وقت دارد.
پسره تا اين را شنيد، دنيا دور سرش چرخيد و راه افتاد به طرف خانه و يک چشمش اشک بود و يک چشمش خون. با اوقات تلخ آمد خانه و افتاد و مثل سنگ خوابيد. باز خضر پيغمبر به خوابش آمد و پرسيد باز چي شده که گريه ميکند؟ پسره گفت تو پيغمبر خدايي و همه چيز را ميداني. چه بگويم که اين وزير کمر به کشتن من بسته و حالا بايد دختر شاه پريان را براي اين پادشاه جفنگ بياورم. خضر گفت فردا برود و به پادشاه بگويد ده روز کم است و بايد چهل روز وقت بدهد. از قصر که آمد بيرون، راه ميافتد و ميرود. تو بيابان مردي را ميبيند. و گوي و جفتهاي دارد و با جفته گوي را تا آن سر بيابان مياندازد و خودش ميرود و گوي را که هنوز به زمين نيامده، ميگيرد. با اين بابا رفيق ميشود و راه ميافتد. تو راه اين دفعه پيرمردي ميبيند که رو يک پا ايستاده و قلهي کوهي را گرفته رو دوشش، با اين مرد هم دوست ميشود و سه نفري ميروند تا ميرسند به رودخانهي پر آبي که دو فرسخ پهنا دارد و آبش ميرود سوراخي، به پيرمرد ميگويي سنگ را بگذارد دم سوراخ و آب را برگرداند. دو تا مورچه از سوراخ ميآيند بيرون و با مورچهها هم رفيق ميشود و به راهشان ميروند. مورچهها هم يک دسته مو بهاش ميدهند. از آنجا که رفتند، به شهري ميرسند که مردمش از قحطي به جان آمدهاند، چون مردي پيدا شده و هرچي آسيابها گندم آرد ميکنند، او همه را ميليسد و چيزي نميگذارد که مردم وصلهي شکمشان کنند. اين مرد را هم با خودش برميدارد و ميرود و ميرسد به شهري که دختر شاه پريان آن جاست. دختره پنج تا سؤال ازش ميپرسد و او بايد با اين آدمها و مورچههايي که همراهش برده، به آنها جواب بدهد. دختره هم قبول ميکند که بيايد.
پسره تا اين حرفها را شنيد، بيدار شد و از خوشحالي تا صبح نخوابيد و آفتاب که زد و دنيا را روشن کرد، شال و کلاه کرد و رفت به قصر پادشاه و چهل روز مهلت گرفت و از آنجا که بيرون آمد، راه افتاد و پشت به شهر و رو به بيابان رفت و رفت تا رسيد به آن مردي که گوي و جفتهاي تو دستش بود و جفته را ميزد زير گوي و ميانداخت هوا و خودش هم ميرفت آن ور بيابان و گوي را تو هوا ميگرفت. اين بابا پاهايي داشت به چه بلندي، پسر صياد رفت و به اين مرد گفت با او دوست ميشود؟ مرد قبول کرد و با هم راه افتادند تا رسيدند به آن پيرمردي که رو يک پا ايستاده بود و قله کوه را گرفته بود رو دوشش، رفت و دل پيرمرد را به دست آورد و آن را هم با خودش همراه کرد و رفتند. سر راهشان رودخانهي پهني بود و آبش ميرفت سوراخي، به پيرمرد گفت سنگ را بگذارد دم سوراخ، تا پيرمرد با سنگ سوراخ را بست، دو تا مورچه آمدند بيرون و با پسره چاق سلامتي کردند و يک دسته مو بهاش دادند و گفتند هروقت تو کارش گره افتاد، اين مو را آتش بزند تا آنها زود حاضر بشوند. پسره موها را گرفت و با رفيقهايش راه افتاد. سر راهشان رسيدند به شهر قحطي زده و آدمي را پيدا کردند که آرد مردم را يک جا ميخورد. اين بابا هم با آنها رفيق شد.
حالا چهار نفر شده بودند و راهشان را کشيدند و رفتند. رفتند و رفتند تا رسيدند به شهري که دختر شاه پريان آنجا زندگي ميکرد. پسره ديد جلو دروازه از سر آدم چندين و چند مناره درست کردند. هاج و واج ماند و پرسيد اين سرها را چرا مناره کردهاند؟ گفتند تا حالا چندين و چند هزار نفر آمدهاند خواستگاري دختر شاه پريان و اين دختره از هر آدمي بيايد، پنچ تا سؤال ميپرسد و هرکي نتواند به سؤالش جواب بدهد، گردنش را ميزند و ميچيند رو اين منارهها.
پسره توکل کرد به خدا و رفيقهايش را گذاشت پشت دروازه و رفت تو شهر و رفت در قصر دختر شاه پريان و اجازه گرفت و رفت خدمتش و گفت براي چه کاري آمده است. دختره گفت: «پسرجان ! دلت به حال خودت و جوانيات بسوزد. چرا پا تو اين کار پرخطر گذاشتهاي؟ مگر اين منارهها را نديدهاي؟»
پسره گفت: «من دانم براي چه کاري آمدهام و سرها را هم ديدهام. آمدهام تو را براي پادشاه بگيرم.»
دختره گفت: «حرفي نيست. سؤال اول من اين است که نامهاي مينويسم و تو بايد او را براي همان پادشاه ببري و صبح نشده، جوابش را بياري. سؤال دوم اين که هزار من گندم و هزار من جو و هزار من ارزن را قاطي ميکنم و تو بايد تا صبح نشده، اينها را جدا کني و تو سه تا اتاق بريزي، سؤال سوم اين است که در يک فرسنگي شهر قلعهي بزرگي است که بهمن جادوگر ساخته و يک فرسخ دور است و هزار و يک برج دارد و هر برجي هزار فرسخ است. بايد يک نفر را بفرستي تا اين قلعه را يک شبه خراب کند و بريزد زمين، سؤال چهارم اين است که يک نفر را بياري که يک شبه هزار و چهارصد بره و هزار من نان و هزار من برنج را بخورد.»
پسره قبول کرد و آن شب نشست و با دختره گپي زد و وقتي چانهشان گرم افتاد، رو کرد به دختره و گفت نامه را بنويسد تا او براي پادشاه برد و جوابش را بياورد. دختره قلم گرفت و نامهي بلند بالايي نوشت و داد به پسر صياد و پسره هم آن را داد به مرد گوي باز و گفت سحر نشده، بايد جوابش را بياورد. اين را گفت و اين بابا را راهي کرد. به دستور دختره هزار من جو و هزار من گندم و هزار من ارزن را قاطي کردند و به پسره گفت بسم الله جداش کن. از آنجا دختره رفت به آشپزباشي گفت هزار و چهارصد بره و هزار من برنج و هزار من نان آماده کند.
پسره رفت گوشهاي و موها را آتش زد و آن دو تا مورچه حاضر شدند و پسره گفت دختر شاه پريان چه راهي جلوش گذاشته و آنها بايد کمکش کنند. تا صبح هم بيشتر وقت ندارند. مورچهها گفتند براي اين کار کوچک اين قدر عجله دارد؟ اين که کار يک ساعته است؟ اين را گفتند و زود تمام مورچههاي آن حوالي را خبر کردند و يک ساعته جو و گندم و ارزن را جدا کردند و ريختند تو سه تا اتاق، تا آشپزباشي هم برهها و نان و برنج را آماده کرد، پسره رفت و آدمي را که تو شهر قحطي انداخته بود، آورد و نشاند و بالاي غذا و گفت حالا به جاي آرد خالي اين غذاي درست و حسابي را بخورد. اين بابا هم نشست به لمباندن و پسره هم رفت پيش دختر شاه پريان و دوباره چانهشان گرم شد که يک مرتبه از تو آشپزخانه جيغ و دادي رفت هوا و آشپزباشي آمده خدمت دختره و گفت اين ديگر چه آدمي است؟! هرچي را آن همه کارگرش پختهاند، خورده و باز ميگويد سير نشده. دختره ديد اين پسره از قماش آن آدمهايي نيست که از کلهشان مناره ساخته و مرد کار است. گفت بروند ببيند اين ديگر چه جانوري است. رفتند تو حياط قصر و ديدند بله، همه را لمبانده و نشسته کناري تا برايش باز هم بپزند. از آنجا ميخواست به اتاقش برگردد که خبر دادند پيک پسره رفته و جواب نامه را آورده. دختره که خط پادشاه را ميشناخت، نگاهي به نامه کرد و ديد پادشاه به خط خودش جوابش را نوشته.
پسر صياد تا ديد دختره از جواب نامه راضي شده، گفت بروند و ببينند ارزن و گندم و جو جدا شده يا نه. دختره با پسر صياد راه افتاد و رفتند. ديدند هر سه اتاق پر شده از ارزن و جو و گندم و يکي هم قاطي آن يکي نيست. پسره گفت حالا بروند ببيند پيرمرده چه کار کرده. سوار اسب شدند و رفتند بيرون شهر و تا رسيدند آنجا ديدند پيرمرد گرفته خوابيده و صداي خرخرش تا آسمان رفته. پسره لگدي زد به پاي پيرمرد و از خواب بيدارش کرد و گفت چرا به جاي کار، کپهاش را گذاشته؟ پيرمرد بلند شد و نگاهي به اطرافش کرد و رفت طرف قلعه و شانهاش را زد زير قلعه و بلندش کرد و انداختش نيم فرسخ آن طرف تر، که يکهو صدايي بلند شد و زمين طوري لرزيد، انگاري زلزله آمده.
دختر تا اين کار پيرمرد را ديد، دستي به شانهي پسره زد و گفت آفرين! تو از قماش آدمهايي نيستي که من ميشناسم. لايق همه چيزي، با هم برگشتند به شهر و يک هفتهاي با هم نشستند به گپ و گفت و روز هشتم با جلال و کيابيا، راه افتادند تا بروند خدمت پادشاه.
از آن طرف به پادشاه خبر دادند چه نشستهاي که پسره دارد با دختر شاه پريان ميآيد. پادشاه تا اسم دختر شاه پريان را شنيد، قند تو دلش آب شد و به وزير دستور داد کله گندههاي دربار و شهر را بردارد و برود پيشواز اين جوان که کار بزرگي برايش کرده. وزير به زمين و زمان و اين پسرهي سرتق لعنت فرستاد و رفت بيرون دروازه و تا رسيدند، دختر شاه پريان را با پسره ورداشت و آورد خدمت پادشاه. پادشاه دستور داد هفت شب و هفت روز جشن بگيرند. جشن و بزن و بکوب که تمام شد، رو کرد به وزير و گفت اين پسره خيلي خدمت کرده و تا امروز چيزي نصيبش نشده. حالا چه انعامي به او بدهد؟ وزير گفت: «پادشاه راست ميگويد. دو تا آهوي خوشگل و يک جفت گربهي سمور و تخت عاج و از همه مهمتر زني دارد که دختر شاه پريان است و همهي اينها را اين پسره حاضر و آماده کرد. اما هنوز يک چيز مانده. پدر قبلهي عالم و پدر من که وزيرش بوده، مدتي پيش عمرشان را دادهاند به پادشاه. ما نميدانيم تو آن دنيا چه کار ميکنند. اين پسره بايد برود و از آنها خبري بياورد. اين کار را که بکند، ديگر لايق همه چيز است. کاغذي از اين دنيا ميبرد و جوابش را ميآورد. اين کار را که کرد، شهر را چراغاني ميکنند و پادشاه هم با دختر شاه پريان عروسي ميکند.»
پادشاه ديد وزير بد حرفي نميزند. با اين کار خبري هم از پدرش ميگيرد که آن دنيا چه کار ميکند. رو کرد به پسره و گفت بايد اين کار را بکند. پسره گفت فردا ميآيد و جوابش را ميدهد. اين دفعه خيالش راحت بود که تنها نيست و خضر پيغمبر کمکش ميکند. زندگياش هم از اين رو به آن رو شده بود. شب پيش مادرش نشست و همين طور که از هر دري حرف ميزدند، گفت شکر خدا که تو زندگي کم و کسري ندارند، اما اين وزير جفنگ و پادشاه الدنگ هر روز برايش خوابي ميبينند و دست از سرش برنميدارند. مادره که تا آن روز از چيزي خبر نداشت، پرسيد پادشاه با او چه کار دارد؟ پسره هم نشست و از سير تا پياز همه چيز را براي مادره تعريف کرد که تا به حال چه جاني براي اين دو تا نمک نشناس کنده و ديناري بهاش ندادهاند. حالا هم که اين سفر را پيش پاي او گذاشتهاند. مادره گفت: «اگر اين کار را هم بکني، اينها باز بامبولي سوار ميکنند و چيز ديگري ميخواهند. بهتر است فکري به حال خودت بکني.»
پسره بلند شد و رفت تو رختخواب، اما از فکر و خيال خواب به چشمش نرفت. همين طور که با خودش کلنجار ميرفت، فکري به کلهاش افتاد و صبر کرد و همين که صبح شد، راه افتاد و رفت قصر و به پادشاه گفت دستور بدهد هزار شتر، ده روز تمام هيزم بيارند و بيرون دروازه انبار کنند. پادشاه که ميدانست اين پسره عرضهي همه کاري را دارد، زود دستور داد اين کار را بکنند. روز دهم رفت و گفت نجارهاي شهر بيايند و رو اين کوه هيزم تخت بزرگي بسازند. نجارها زود دست به کار شدند و تخت را ساختند.
پسره رفت به پادشاه گفت بايد خودش و وزير بروند رو تخت بنشينند تا نامهي پدر هر دو به دستشان برسد. البته بايد تمام لشکر و کله گنده و خوانندگان و نوازندگان هم بيايند و جشن و سروري براي اين کار راه بيندازند. پادشاه و وزير که نميدانستند چه فکري به کلهي اين پسره افتاده، رفتند و رو تخت نشستند. به نوازندگان و خوانندگان هم گفت دست به کار بشوند و براي پادشاه و وزيرش بزنند و بخوانند. وقتي مجلس گرم شد، رفت زير اين کوه و از چهار طرف آتشش زد. پادشاه و وزير براي گرفتن نامه، رفتند وردست پدرشان.
پسره وقتي آنها را داد دست عزرائيل و روانهشان کرد، رفت و به تخت پادشاهي نشست و دستور داد هفت روز و هفت شب جشن بگيرند و شب هفتم با دختر شاه پريان عروسي کرد و به مراد دلش رسيد.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.