داستان پسر صیاد
روزی بود، روزگاری بود. در زمانهای قدیم یک بابای شکارچی بود که هیچ چرنده و پرندهای از دست او امان نداشت. این بابا همین طور سال از پی سال شکار میکرد تا پیر و زمینگیر شد. وقتی داشت میمرد، رو به زنش کرد و گفت از کار شکار هیچ خیری ندیده و بهتر است همین که جان به جان آفرین داد، تیر و کمانش را جایی قایم کند که دست پسرش به آنها نرسد و به جای شکار و کشتن این حیوان بی گناه، بچسبد به کار با خیر و برکتی.
این پسر تنها یادگار او در این دنیاست و نمیخواهد آخر و عاقبتش مثل پدرش بشود و هیچ وقت شکم سیر به عمرش نبیند. زن خوشحال شد که لااقل این دم آخر عقل به کلهی شوهرش افتاده و راه درستی پیش پای پسرش میگذارد.
تا جان از قالب تن شوهره بیرون زد، تیر و کمان را برد و گذاشت تو پستو و درش را گل گرفت. پسره که کمی از آب و گل درآمد، مادره برد و گذاشتش پیش نجار تا نجاری یاد بگیره، اما هر چی به کلهاش خواندند، چیزی به کلهاش نرفت. مادره بردش پیش آهنگری. یک سالی هم آن جا بود، ولی هیچ یاد نگرفت. بعد بردش پیش مسگری، اما پسره دل به این کار هم نمیداد.
مادره کارش این شده بود که دم به ساعت پسره را ببرد پیش استاد کاری که شاید از این پسر چیزی بربیاد، ولی دریغ از یک ذره علاقه به کار. آخر سر پسره آمد خانه و ور دل مادره نشست. یک روز زمستان که برف حسابی باریده بود، مادره پارو را داد دست پسرش و گفت برود و بام را پارو کند. پسره بالا رفت و دید که بام به اندازهی شش اتاق است، ولی آنها که پنج اتاق دارند؟ برفها را ریخت پائین و نشست و هر چی فکر کرد، عقلش به چیزی قد نداد. بعد دید بام پنچ اتاق روزنه دارد و روزنه این یکی را گل گرفتهاند. گل را کند و رفت تو دید اتاق کوچکی است و توش یک تیر و کمان و تور ماهیگیری است. دوباره بالا آمد و رفت پیش مادرش و گفت: «در این اتاق از کجا باز میشود؟ این تور و تیر و کمان مال کی هست و پدرم چه کاره بوده؟»
مادره دید پسره سر از کارش درآورده. هرچه این دست و آن دست کرد و حرف انداخت وسط، پسره پایش را تو یک کفش کرده بود که الا و بلا باید بگویی چرا در این اتاق را گل گرفتهای. مادره دید چارهای ندارد جز اینکه راز کارش را به پسر بگوید. با دل پرغصه گفت: «اینهایی که دیدی، اسباب کار پدرت بود. اینها را گذاشتم تو این اتاق و درش را گل گرفتم، چون پدرت وصیت کرده بود. نمیخواست تو هم دست به کار شکار بشوی. خودش از این کار خیری ندید و نمیخواست تو هم بدبخت بشوی و مثل خودش، هشتت گرو نهات باشد. گفت اینها را قایم کنم تا تو به فکر کار دیگری باشی. حالا خود دانی.»
این پسر تنها یادگار او در این دنیاست و نمیخواهد آخر و عاقبتش مثل پدرش بشود و هیچ وقت شکم سیر به عمرش نبیند. زن خوشحال شد که لااقل این دم آخر عقل به کلهی شوهرش افتاده و راه درستی پیش پای پسرش میگذارد.
تا جان از قالب تن شوهره بیرون زد، تیر و کمان را برد و گذاشت تو پستو و درش را گل گرفت. پسره که کمی از آب و گل درآمد، مادره برد و گذاشتش پیش نجار تا نجاری یاد بگیره، اما هر چی به کلهاش خواندند، چیزی به کلهاش نرفت. مادره بردش پیش آهنگری. یک سالی هم آن جا بود، ولی هیچ یاد نگرفت. بعد بردش پیش مسگری، اما پسره دل به این کار هم نمیداد.
مادره کارش این شده بود که دم به ساعت پسره را ببرد پیش استاد کاری که شاید از این پسر چیزی بربیاد، ولی دریغ از یک ذره علاقه به کار. آخر سر پسره آمد خانه و ور دل مادره نشست. یک روز زمستان که برف حسابی باریده بود، مادره پارو را داد دست پسرش و گفت برود و بام را پارو کند. پسره بالا رفت و دید که بام به اندازهی شش اتاق است، ولی آنها که پنج اتاق دارند؟ برفها را ریخت پائین و نشست و هر چی فکر کرد، عقلش به چیزی قد نداد. بعد دید بام پنچ اتاق روزنه دارد و روزنه این یکی را گل گرفتهاند. گل را کند و رفت تو دید اتاق کوچکی است و توش یک تیر و کمان و تور ماهیگیری است. دوباره بالا آمد و رفت پیش مادرش و گفت: «در این اتاق از کجا باز میشود؟ این تور و تیر و کمان مال کی هست و پدرم چه کاره بوده؟»
مادره دید پسره سر از کارش درآورده. هرچه این دست و آن دست کرد و حرف انداخت وسط، پسره پایش را تو یک کفش کرده بود که الا و بلا باید بگویی چرا در این اتاق را گل گرفتهای. مادره دید چارهای ندارد جز اینکه راز کارش را به پسر بگوید. با دل پرغصه گفت: «اینهایی که دیدی، اسباب کار پدرت بود. اینها را گذاشتم تو این اتاق و درش را گل گرفتم، چون پدرت وصیت کرده بود. نمیخواست تو هم دست به کار شکار بشوی. خودش از این کار خیری ندید و نمیخواست تو هم بدبخت بشوی و مثل خودش، هشتت گرو نهات باشد. گفت اینها را قایم کنم تا تو به فکر کار دیگری باشی. حالا خود دانی.»

میخواهم به شکار بروم
پسره تا این را شنید، سری تکان داد و گفت: «های های! پسری که کار باباش را سر نگیرد، نمیشود اسمش را پسر گذاشت. من هم باید مثل بابام بروم شکار.»
پسره فردا صبح تیر و کمانش را برداشت و تور صیادی را هم انداخت روشانهاش و پشت به شهر و رو به بیابان راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به صحرایی و چشمهای دید و آنجا تورش را پهن کرد و پشت کومهای کمین کرد. کمی که گذشت، دید آهویی از بیابان له له زنان آمد.
آهو رسید سر چشمه و سیراب که شد، تور را دید و آرام آرام رفت طرفش، وقتی نزدیک شد، پسره بند تور را کشید و آهو را به دام انداخت و زود از کومه زد بیرون و از این که روز اول چنین آهوی خوش خط و خالی نصیبش شده، از خوشحالی تو پوستش نمیگنجید. طناب به گردن آهو انداخت و راه افتاد به طرف شهر، همین که رسید نزدیک دروازهی شهر، وزیر سواره از شهر آمد بیرون و گفت این آهو را به او بفروشد.
پسره که هوش و گوشش خوب کار میکرد، گفت حیوانش فروشی نیست. وزیر گفت هرچی بخواهد، بهاش میدهد. اما پسره زیر بار نرفت و وزیر از ده تومن شروع کرد تا رسید به صد تومن، باز پسره راضی نشد. وزیر گفت میخواهد با این آهو چه کار کند؟ پسره که وزیر را نمیشناخت، گفت میخواهد ببردش برای پادشاه و از او انعام خوبی بگیرد. وزیر پوزخندی زد و آرام گفت هرچی پیش آمد، به گردن خودت.
پسره فردا صبح تیر و کمانش را برداشت و تور صیادی را هم انداخت روشانهاش و پشت به شهر و رو به بیابان راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به صحرایی و چشمهای دید و آنجا تورش را پهن کرد و پشت کومهای کمین کرد. کمی که گذشت، دید آهویی از بیابان له له زنان آمد.
آهو رسید سر چشمه و سیراب که شد، تور را دید و آرام آرام رفت طرفش، وقتی نزدیک شد، پسره بند تور را کشید و آهو را به دام انداخت و زود از کومه زد بیرون و از این که روز اول چنین آهوی خوش خط و خالی نصیبش شده، از خوشحالی تو پوستش نمیگنجید. طناب به گردن آهو انداخت و راه افتاد به طرف شهر، همین که رسید نزدیک دروازهی شهر، وزیر سواره از شهر آمد بیرون و گفت این آهو را به او بفروشد.
پسره که هوش و گوشش خوب کار میکرد، گفت حیوانش فروشی نیست. وزیر گفت هرچی بخواهد، بهاش میدهد. اما پسره زیر بار نرفت و وزیر از ده تومن شروع کرد تا رسید به صد تومن، باز پسره راضی نشد. وزیر گفت میخواهد با این آهو چه کار کند؟ پسره که وزیر را نمیشناخت، گفت میخواهد ببردش برای پادشاه و از او انعام خوبی بگیرد. وزیر پوزخندی زد و آرام گفت هرچی پیش آمد، به گردن خودت.
آهوی بی نظیر و قصر پادشاه
پسره راهش را گرفت و رفت تا رسید به قصر پادشاه. به دربانها گفت به پادشاه خبر بدهند که صیادی آهوی آورده که نظیرش پیدا نمیشود و میخواهد شکار را به پادشاه بدهد. پادشاه تا شنید، گفت پسره را بیارند خدمتش، پسره رفت و آهو را پیشکش کرد. پادشاه وزیرش را خواست و تا پسره وزیر را دید، فهمید چه غلطی کرده و یک من آرد چند من نان میدهد. پادشاه از وزیر پرسید به این صیاد چی بدهد؟ وزیر گفت: «این آهو نر است و اگر جفتش نباشد، زود دق میکند و میمیرد. این پسره باید برود و جفتش را بیاورد تا از تنهایی در بیاید. اگر این کار را کرد، هرچی بهاش بدهید، جای دوری نمیرود. والا این آهو به هیچ دردی نمیخورد.»
پسره که تیرش به سنگ خورده بود و وزیر هم کینهاش را به دل گرفته بود، عنق و پکر و ناراحت برگشت خانه و گرفت خوابید. مادره که فرصت پیدا کرده بود، بنا کرد به غرغر و گفت پدرش سی سال این کار را کرد و آخرش هم به نان شب محتاج بود. حالا دیدی که شکار آخر و عاقبت ندارد؟
بابات به این خاطر وصیت کرد که اسباب کارش را قایم کند. پسره که حوصلهی غرغر مادرش را نداشت، شام نخورده خوابید و کلهی سحر اسباب شکار را برداشت و راهی بیابان شد. رفت سر همان چشمه و دام پهن کرد و تو همان کومه قایم شد تا ببیند امروز چه کار میکند.
از قضای روزگار جفت همان آهو که از دیروز تک افتاده بود و دنبال جفتش میگشت، آمد سرچشمه و افتاد تو دام پسره و او خوشحال و خندان طناب به گردن این یکی هم انداخت و رو به شهر راه افتاد. از بد روزگار جلو دروازه باز با وزیر سینه به سینه شد و وزیر بند کرد به پسره که آهو را به او بفروشد و تا هزار تومن هم راضی شد پای این آهو بدهد. اما پسره که هم از وزیر دل پری داشت و هم خام طمع شده بود که پادشاه بهاش انعام خوبی میدهد، قبول نکرد و راهش را کشید و رفت به قصر پادشاه. پادشاه تا جفت آهو را دید، کبکش خروس خواند و از خوشی نمیدانست چه کار کند. زود فرستاد پی وزیر و تا آن بابا آمد، گفت حالا به این صیاد چی بدهد؟
پسره که تیرش به سنگ خورده بود و وزیر هم کینهاش را به دل گرفته بود، عنق و پکر و ناراحت برگشت خانه و گرفت خوابید. مادره که فرصت پیدا کرده بود، بنا کرد به غرغر و گفت پدرش سی سال این کار را کرد و آخرش هم به نان شب محتاج بود. حالا دیدی که شکار آخر و عاقبت ندارد؟
بابات به این خاطر وصیت کرد که اسباب کارش را قایم کند. پسره که حوصلهی غرغر مادرش را نداشت، شام نخورده خوابید و کلهی سحر اسباب شکار را برداشت و راهی بیابان شد. رفت سر همان چشمه و دام پهن کرد و تو همان کومه قایم شد تا ببیند امروز چه کار میکند.
از قضای روزگار جفت همان آهو که از دیروز تک افتاده بود و دنبال جفتش میگشت، آمد سرچشمه و افتاد تو دام پسره و او خوشحال و خندان طناب به گردن این یکی هم انداخت و رو به شهر راه افتاد. از بد روزگار جلو دروازه باز با وزیر سینه به سینه شد و وزیر بند کرد به پسره که آهو را به او بفروشد و تا هزار تومن هم راضی شد پای این آهو بدهد. اما پسره که هم از وزیر دل پری داشت و هم خام طمع شده بود که پادشاه بهاش انعام خوبی میدهد، قبول نکرد و راهش را کشید و رفت به قصر پادشاه. پادشاه تا جفت آهو را دید، کبکش خروس خواند و از خوشی نمیدانست چه کار کند. زود فرستاد پی وزیر و تا آن بابا آمد، گفت حالا به این صیاد چی بدهد؟

نیرنگ و حیله وزیر
پسره میدانست وزیر پدر سوخته باز دامی جلوش میاندازد و امروز هم باید قید انعام پادشاه را بزند. وزیر نگاهی به پسره کرد که به هم رسیدیم. بعد گفت: «حیف است حالا که پادشاه این جفت آهوی قشنگ را دارد، گربهی سمور نداشته باشد. این پسره که چنین هنری دارد، میتواند گربهی سمور را هم بیارد. وقتی این کار را کرد، انعامش را یک جا میدهیم.»
پسره با چشم گریان و دل بریان برگشت خانه و باز شام نخورده، از زور غصه گرفت خوابید. وقتی خوابش سنگین شد، خضر پیغمبر به خوابش آمد و پرسید چرا غصه میخورد. پسره سفرهی دلش را پهن کرد و گفت دو روز است که آهوهایی به آن خوشگلی را برای پادشاه برده و این بابا انعام که نداده هیچ، حالا ازش گربهی سمور هم میخواهد. خضر پیغمبر گفت عین خیالش نباشد. فردا برود بارگاه پادشاه و بهاش بگوید باید دو من نخود و سه من کشمش از مال وزیر بدهد تا گربه را بیاورد. اگر از مال کسی دیگر باشد، گربه به دام نمیآید. نخود و کشمش را که گرفت، از دروازهی شهر بزند بیرون و مشت مشت آن را بریزد رو زمین تا برسد به چشمهای که چهارفرسخی شهر است. آنجا گربههای سمور جفت جفت میآیند و او میتواند یک جفتش را بگیرد.
پسره صبح از خواب بیدار شد و رفت قصر پادشاه و دو من نخود و سه من کشمش از مال وزیر خواست و سفارش هم کرد که باید از مال وزیر باشد. نخود و کشمش را گرفت و راه افتاد و از دروازه که زد بیرون، شروع کرد به پاشیدن و همینطور رفت تا رسید سرچشمه. آنجا از زور خستگی سرش را گذاشت رو زمین و خوابش برد. بیدار که شد، دید خدا بدهد برکت، بیابان از گربهی سمور جای سوزن انداختن نیست. پسر یک جفت را که از همه خوشگلتر بودند، گرفت و راه افتاد به طرف شهر، اما نگو این پسره تا نخود و کشمش را میریزد رو زمین، خضر پیغمبر پشت سرش راه میافتاد و اسبش هر قدمی که برمیدارد، هر کشمش و نخودی میشود یک جفت گربهی سمور و همه تو آن بیابان جمع میشوند.
این بیچاره همین که رسید جلو دروازه، باز سر و کلهی وزیر پیدا شد و گفت آهو را که بهاش نداد. حالا کوتاه بیاید و این گربهی سمور را بدهد و هرچی بخواهد، عوضش میدهد و پیش پادشاه هم آنقدر ازش تعریف میکند تا به انعامش هم برسد. از این جا هم برود و یک جفت دیگر برای پادشاه بیاورد.
پسره قبول نکرد و وزیر هم عنق و گرفته راه افتاد تا حسابش را برسد. صیاد بی چاره هم رفت قصر پادشاه و گربهها را داد و پادشاه هم دوباره وزیر را خواست و ازش پرسید که انعام این پسره را چی بدهد. وزیر گفت: «پادشاهی که یک جفت آهو به آن خوشگلی و گربههای سموری به این قشنگی داشته باشد، برازندهی این است که تختی از استخوان فیل داشته باشد که با عاج به هم وصل شده باشد. آن را آورد، یک انعام درست و حسابی بهاش بدهید.»
پسره با چشم گریان و دل بریان برگشت خانه و باز شام نخورده، از زور غصه گرفت خوابید. وقتی خوابش سنگین شد، خضر پیغمبر به خوابش آمد و پرسید چرا غصه میخورد. پسره سفرهی دلش را پهن کرد و گفت دو روز است که آهوهایی به آن خوشگلی را برای پادشاه برده و این بابا انعام که نداده هیچ، حالا ازش گربهی سمور هم میخواهد. خضر پیغمبر گفت عین خیالش نباشد. فردا برود بارگاه پادشاه و بهاش بگوید باید دو من نخود و سه من کشمش از مال وزیر بدهد تا گربه را بیاورد. اگر از مال کسی دیگر باشد، گربه به دام نمیآید. نخود و کشمش را که گرفت، از دروازهی شهر بزند بیرون و مشت مشت آن را بریزد رو زمین تا برسد به چشمهای که چهارفرسخی شهر است. آنجا گربههای سمور جفت جفت میآیند و او میتواند یک جفتش را بگیرد.
پسره صبح از خواب بیدار شد و رفت قصر پادشاه و دو من نخود و سه من کشمش از مال وزیر خواست و سفارش هم کرد که باید از مال وزیر باشد. نخود و کشمش را گرفت و راه افتاد و از دروازه که زد بیرون، شروع کرد به پاشیدن و همینطور رفت تا رسید سرچشمه. آنجا از زور خستگی سرش را گذاشت رو زمین و خوابش برد. بیدار که شد، دید خدا بدهد برکت، بیابان از گربهی سمور جای سوزن انداختن نیست. پسر یک جفت را که از همه خوشگلتر بودند، گرفت و راه افتاد به طرف شهر، اما نگو این پسره تا نخود و کشمش را میریزد رو زمین، خضر پیغمبر پشت سرش راه میافتاد و اسبش هر قدمی که برمیدارد، هر کشمش و نخودی میشود یک جفت گربهی سمور و همه تو آن بیابان جمع میشوند.
این بیچاره همین که رسید جلو دروازه، باز سر و کلهی وزیر پیدا شد و گفت آهو را که بهاش نداد. حالا کوتاه بیاید و این گربهی سمور را بدهد و هرچی بخواهد، عوضش میدهد و پیش پادشاه هم آنقدر ازش تعریف میکند تا به انعامش هم برسد. از این جا هم برود و یک جفت دیگر برای پادشاه بیاورد.
پسره قبول نکرد و وزیر هم عنق و گرفته راه افتاد تا حسابش را برسد. صیاد بی چاره هم رفت قصر پادشاه و گربهها را داد و پادشاه هم دوباره وزیر را خواست و ازش پرسید که انعام این پسره را چی بدهد. وزیر گفت: «پادشاهی که یک جفت آهو به آن خوشگلی و گربههای سموری به این قشنگی داشته باشد، برازندهی این است که تختی از استخوان فیل داشته باشد که با عاج به هم وصل شده باشد. آن را آورد، یک انعام درست و حسابی بهاش بدهید.»
تختی از استخوان و عاج فیل
پسره از زندگیاش دل برید و پی برد این وزیر نه تنها نمیگذارد آب خوش از گلوش پائین برود، آخر سر تو این راه جانش را هم از دست میدهد و این بابا هم به ریشش میخندد. از آن طرف پادشاه دید وزیرش بد نمیگوید و اگر چنین تختی داشته باشد، چه بارگاهی پیدا میکند. رو به پسره کرد و گفت باید برود و ده روزه تختی از استخوان و عاج فیل برایش بیاورد، وگرنه دستور میدهد که جلاد سرش را گوش تا گوش ببرد و خلاص، اگر آورد، هرچی خواست، بهاش میدهد.
پسره دید این دیگر با شکار جور درنمیآید. باید چه کار بکند که از دست پادشاه و وزیرش جان به در ببرد. هاج و واج و مات مانده بود. آنقدر فکر و خیال به سرش بود که وقتی رسید خانه، بی هوش و گوش افتاد و زود خوابش برد. باز خضر پیغمبر به خوابش آمد و پرسید چرا دوباره خلقش تنگ شده؟
پسره گفت این وزیر دست از سر کچلش برنمیدارد و هر روز بامبولی سوار میکند و حالا این تخت را ازش خواسته. خضر پیغمبر بهاش گفت هیچ غصهای به دلش راه ندهد و به حرفش گوش بدهد تا آسان تخت را بیاورد. فردا صبح برود قصر پادشاه و بگوید باید هفتصد قطار شتر تندرو با بار نوشیدنی از مال وزیر آماده کند و تمام نجارها و آهنگرهای شهر به فرمانش باشند و ابزارشان هم باید از طلا و نقره ساخته شود. پنج هزار نفر هم با قطار و خرشان آذوقه بیارند و اینها هم باید از مال وزیر باشد و یک شاهی از مال هیچ کی قاطی آن نباشد تا تو بروی و تخت را بیاوری.
اینها که آماده شد، میروی هند. آنجا تو بیابان چشمهای میبینی و کنارش آبگیر بزرگی است. دستور میدهی تمام آبهای چشمه را بکشند و به جای آن نوشیدنی میریزی، راه تمام رودهایی را هم که به آبگیر میآید، میبندی. فیلها که میآیند آب بخورند، آب نیست و از نوشیدنی میخورند و مست میشوند و میافتند رو زمین، به آهنگرها و نجارها میگویی زود فیلها را بکشند و از استخوان و عاجشان تخت را بسازند.
پسره صبح زود یک راست رفت قصر پادشاه و هرچی را خضر پیغمبر بهاش گفته بود، به عرض قبلهی عالم رساند و وزیر دید پسره هم رودست را شروع کرده و باید مال زیادی بسلفد، اما حرفی زده بود و باید بهاش عمل میکرد. عین برج زهر مار شد و رفت و هرچی را خواسته بودند، آماده کرد.
پسره دید این دیگر با شکار جور درنمیآید. باید چه کار بکند که از دست پادشاه و وزیرش جان به در ببرد. هاج و واج و مات مانده بود. آنقدر فکر و خیال به سرش بود که وقتی رسید خانه، بی هوش و گوش افتاد و زود خوابش برد. باز خضر پیغمبر به خوابش آمد و پرسید چرا دوباره خلقش تنگ شده؟
پسره گفت این وزیر دست از سر کچلش برنمیدارد و هر روز بامبولی سوار میکند و حالا این تخت را ازش خواسته. خضر پیغمبر بهاش گفت هیچ غصهای به دلش راه ندهد و به حرفش گوش بدهد تا آسان تخت را بیاورد. فردا صبح برود قصر پادشاه و بگوید باید هفتصد قطار شتر تندرو با بار نوشیدنی از مال وزیر آماده کند و تمام نجارها و آهنگرهای شهر به فرمانش باشند و ابزارشان هم باید از طلا و نقره ساخته شود. پنج هزار نفر هم با قطار و خرشان آذوقه بیارند و اینها هم باید از مال وزیر باشد و یک شاهی از مال هیچ کی قاطی آن نباشد تا تو بروی و تخت را بیاوری.
اینها که آماده شد، میروی هند. آنجا تو بیابان چشمهای میبینی و کنارش آبگیر بزرگی است. دستور میدهی تمام آبهای چشمه را بکشند و به جای آن نوشیدنی میریزی، راه تمام رودهایی را هم که به آبگیر میآید، میبندی. فیلها که میآیند آب بخورند، آب نیست و از نوشیدنی میخورند و مست میشوند و میافتند رو زمین، به آهنگرها و نجارها میگویی زود فیلها را بکشند و از استخوان و عاجشان تخت را بسازند.
پسره صبح زود یک راست رفت قصر پادشاه و هرچی را خضر پیغمبر بهاش گفته بود، به عرض قبلهی عالم رساند و وزیر دید پسره هم رودست را شروع کرده و باید مال زیادی بسلفد، اما حرفی زده بود و باید بهاش عمل میکرد. عین برج زهر مار شد و رفت و هرچی را خواسته بودند، آماده کرد.
پیدا کردن چشمه آب
پسر صیاد با این دم و دستگاه راه افتاد و رفت به هند و چشمهای را که خضر نشانیاش را داده بود، پیدا کرد. اول از همه راه رسیدن آب به آبگیر را بست و بعد یکی یکی آنچه را خضر پیغمبر سفارش کرده بود، انجام داد. فیلها آمدند و تا نوشیدنی خوردند، افتادند و نجارها و آهنگرها فیلها را کشتند و با استخوانشان تخت را ساختند و راه افتادند و از همان راهی که رفته بودند، برگشتند.
همین که رسیدند جلو دروازه، دستمزد کارگرها را داد و فرستادشان رد کارشان. همان جا هرچی اسب و قاطر و شتر مانده بود، با ارهها و تیشههای طلایی را فروخت و به پول نزدیک کرد و پولها را فرستاد خانه برای مادرش و تخت را با دویست نفر که نگه داشته بود، برد برای پادشاه. به پادشاه خبر دادند که پسره با تخت استخوانی رسید. پادشاه خوشحال شد و به وزیرش دستور داد برود پیشواز این پسر که این قدر برایش زحمت کشیده. وزیر که هیچ دلش نمیخواست چشمش به ریخت این پسره بیفتد، کله گندهها را برداشت و رفت تا پسره را بیاورد.
پسر صیاد با شکوه و جلالی به قصر پادشاه رفت که به خواب هم نمیدید. تخت را گذاشت وسط بارگاه و پادشاه رفت نشست آن بالا و همان جا رو به وزیر کرد و گفت حالا چه انعامی باید به این پسره بدهد؟ وزیر گفت: «پادشاهی که یک جفت آهو به آن خوشگلی و یک جفت گربهی سمور و تختی به این قشنگی داشته باشد، بهتر است زنش هم دختر شاه پریان باشد. این پسر باید برود و دختره را بیاورد. اگر این کار را نکند، انگار کاری نکرده. اگر دختره را آورد، هرچی بهاش بدهید کم است. وقتی دختر شاه پریان زن پادشاه باشد، آنوقت میشوید پادشاه آدمها و پریان.»
پادشاه کلاه خودش را قاضی کرد و دید وزیر چه حرف جالبی میزند و از هوش وزیر خوشش آمد که خیر و صلاح او را میخواهد. رو کرد به پسره و گفت باید برود و دختر شاه پریان را بیاورد. اگر این کار را بکند، میشود وزیر دست راستش، ده روز هم برای این کار وقت دارد.
همین که رسیدند جلو دروازه، دستمزد کارگرها را داد و فرستادشان رد کارشان. همان جا هرچی اسب و قاطر و شتر مانده بود، با ارهها و تیشههای طلایی را فروخت و به پول نزدیک کرد و پولها را فرستاد خانه برای مادرش و تخت را با دویست نفر که نگه داشته بود، برد برای پادشاه. به پادشاه خبر دادند که پسره با تخت استخوانی رسید. پادشاه خوشحال شد و به وزیرش دستور داد برود پیشواز این پسر که این قدر برایش زحمت کشیده. وزیر که هیچ دلش نمیخواست چشمش به ریخت این پسره بیفتد، کله گندهها را برداشت و رفت تا پسره را بیاورد.
پسر صیاد با شکوه و جلالی به قصر پادشاه رفت که به خواب هم نمیدید. تخت را گذاشت وسط بارگاه و پادشاه رفت نشست آن بالا و همان جا رو به وزیر کرد و گفت حالا چه انعامی باید به این پسره بدهد؟ وزیر گفت: «پادشاهی که یک جفت آهو به آن خوشگلی و یک جفت گربهی سمور و تختی به این قشنگی داشته باشد، بهتر است زنش هم دختر شاه پریان باشد. این پسر باید برود و دختره را بیاورد. اگر این کار را نکند، انگار کاری نکرده. اگر دختره را آورد، هرچی بهاش بدهید کم است. وقتی دختر شاه پریان زن پادشاه باشد، آنوقت میشوید پادشاه آدمها و پریان.»
پادشاه کلاه خودش را قاضی کرد و دید وزیر چه حرف جالبی میزند و از هوش وزیر خوشش آمد که خیر و صلاح او را میخواهد. رو کرد به پسره و گفت باید برود و دختر شاه پریان را بیاورد. اگر این کار را بکند، میشود وزیر دست راستش، ده روز هم برای این کار وقت دارد.
خضر نبی در خواب پسر
پسره تا این را شنید، دنیا دور سرش چرخید و راه افتاد به طرف خانه و یک چشمش اشک بود و یک چشمش خون. با اوقات تلخ آمد خانه و افتاد و مثل سنگ خوابید. باز خضر پیغمبر به خوابش آمد و پرسید باز چی شده که گریه میکند؟ پسره گفت تو پیغمبر خدایی و همه چیز را میدانی. چه بگویم که این وزیر کمر به کشتن من بسته و حالا باید دختر شاه پریان را برای این پادشاه جفنگ بیاورم. خضر گفت فردا برود و به پادشاه بگوید ده روز کم است و باید چهل روز وقت بدهد.
از قصر که آمد بیرون، راه میافتد و میرود. تو بیابان مردی را میبیند. و گوی و جفتهای دارد و با جفته گوی را تا آن سر بیابان میاندازد و خودش میرود و گوی را که هنوز به زمین نیامده، میگیرد. با این بابا رفیق میشود و راه میافتد. تو راه این دفعه پیرمردی میبیند که رو یک پا ایستاده و قلهی کوهی را گرفته رو دوشش، با این مرد هم دوست میشود و سه نفری میروند تا میرسند به رودخانهی پر آبی که دو فرسخ پهنا دارد و آبش میرود سوراخی، به پیرمرد میگویی سنگ را بگذارد دم سوراخ و آب را برگرداند. دو تا مورچه از سوراخ میآیند بیرون و با مورچهها هم رفیق میشود و به راهشان میروند. مورچهها هم یک دسته مو بهاش میدهند. از آنجا که رفتند، به شهری میرسند که مردمش از قحطی به جان آمدهاند، چون مردی پیدا شده و هرچی آسیابها گندم آرد میکنند، او همه را میلیسد و چیزی نمیگذارد که مردم وصلهی شکمشان کنند. این مرد را هم با خودش برمیدارد و میرود و میرسد به شهری که دختر شاه پریان آن جاست. دختره پنج تا سؤال ازش میپرسد و او باید با این آدمها و مورچههایی که همراهش برده، به آنها جواب بدهد. دختره هم قبول میکند که بیاید.
از قصر که آمد بیرون، راه میافتد و میرود. تو بیابان مردی را میبیند. و گوی و جفتهای دارد و با جفته گوی را تا آن سر بیابان میاندازد و خودش میرود و گوی را که هنوز به زمین نیامده، میگیرد. با این بابا رفیق میشود و راه میافتد. تو راه این دفعه پیرمردی میبیند که رو یک پا ایستاده و قلهی کوهی را گرفته رو دوشش، با این مرد هم دوست میشود و سه نفری میروند تا میرسند به رودخانهی پر آبی که دو فرسخ پهنا دارد و آبش میرود سوراخی، به پیرمرد میگویی سنگ را بگذارد دم سوراخ و آب را برگرداند. دو تا مورچه از سوراخ میآیند بیرون و با مورچهها هم رفیق میشود و به راهشان میروند. مورچهها هم یک دسته مو بهاش میدهند. از آنجا که رفتند، به شهری میرسند که مردمش از قحطی به جان آمدهاند، چون مردی پیدا شده و هرچی آسیابها گندم آرد میکنند، او همه را میلیسد و چیزی نمیگذارد که مردم وصلهی شکمشان کنند. این مرد را هم با خودش برمیدارد و میرود و میرسد به شهری که دختر شاه پریان آن جاست. دختره پنج تا سؤال ازش میپرسد و او باید با این آدمها و مورچههایی که همراهش برده، به آنها جواب بدهد. دختره هم قبول میکند که بیاید.

خوشحالی پسر
پسره تا این حرفها را شنید، بیدار شد و از خوشحالی تا صبح نخوابید و آفتاب که زد و دنیا را روشن کرد، شال و کلاه کرد و رفت به قصر پادشاه و چهل روز مهلت گرفت و از آنجا که بیرون آمد، راه افتاد و پشت به شهر و رو به بیابان رفت و رفت تا رسید به آن مردی که گوی و جفتهای تو دستش بود و جفته را میزد زیر گوی و میانداخت هوا و خودش هم میرفت آن ور بیابان و گوی را تو هوا میگرفت.
این بابا پاهایی داشت به چه بلندی، پسر صیاد رفت و به این مرد گفت با او دوست میشود؟ مرد قبول کرد و با هم راه افتادند تا رسیدند به آن پیرمردی که رو یک پا ایستاده بود و قله کوه را گرفته بود رو دوشش، رفت و دل پیرمرد را به دست آورد و آن را هم با خودش همراه کرد و رفتند.
سر راهشان رودخانهی پهنی بود و آبش میرفت سوراخی، به پیرمرد گفت سنگ را بگذارد دم سوراخ، تا پیرمرد با سنگ سوراخ را بست، دو تا مورچه آمدند بیرون و با پسره چاق سلامتی کردند و یک دسته مو بهاش دادند و گفتند هروقت تو کارش گره افتاد، این مو را آتش بزند تا آنها زود حاضر بشوند. پسره موها را گرفت و با رفیقهایش راه افتاد. سر راهشان رسیدند به شهر قحطی زده و آدمی را پیدا کردند که آرد مردم را یک جا میخورد. این بابا هم با آنها رفیق شد.
این بابا پاهایی داشت به چه بلندی، پسر صیاد رفت و به این مرد گفت با او دوست میشود؟ مرد قبول کرد و با هم راه افتادند تا رسیدند به آن پیرمردی که رو یک پا ایستاده بود و قله کوه را گرفته بود رو دوشش، رفت و دل پیرمرد را به دست آورد و آن را هم با خودش همراه کرد و رفتند.
سر راهشان رودخانهی پهنی بود و آبش میرفت سوراخی، به پیرمرد گفت سنگ را بگذارد دم سوراخ، تا پیرمرد با سنگ سوراخ را بست، دو تا مورچه آمدند بیرون و با پسره چاق سلامتی کردند و یک دسته مو بهاش دادند و گفتند هروقت تو کارش گره افتاد، این مو را آتش بزند تا آنها زود حاضر بشوند. پسره موها را گرفت و با رفیقهایش راه افتاد. سر راهشان رسیدند به شهر قحطی زده و آدمی را پیدا کردند که آرد مردم را یک جا میخورد. این بابا هم با آنها رفیق شد.
گفتگوی پسر با دختر شاه پریان
حالا چهار نفر شده بودند و راهشان را کشیدند و رفتند. رفتند و رفتند تا رسیدند به شهری که دختر شاه پریان آنجا زندگی میکرد. پسره دید جلو دروازه از سر آدم چندین و چند مناره درست کردند. هاج و واج ماند و پرسید این سرها را چرا مناره کردهاند؟ گفتند تا حالا چندین و چند هزار نفر آمدهاند خواستگاری دختر شاه پریان و این دختره از هر آدمی بیاید، پنچ تا سؤال میپرسد و هرکی نتواند به سؤالش جواب بدهد، گردنش را میزند و میچیند رو این منارهها.
پسره توکل کرد به خدا و رفیقهایش را گذاشت پشت دروازه و رفت تو شهر و رفت در قصر دختر شاه پریان و اجازه گرفت و رفت خدمتش و گفت برای چه کاری آمده است. دختره گفت: «پسرجان ! دلت به حال خودت و جوانیات بسوزد. چرا پا تو این کار پرخطر گذاشتهای؟ مگر این منارهها را ندیدهای؟»
پسره گفت: «من دانم برای چه کاری آمدهام و سرها را هم دیدهام. آمدهام تو را برای پادشاه بگیرم.»
دختره گفت: «حرفی نیست. سؤال اول من این است که نامهای مینویسم و تو باید او را برای همان پادشاه ببری و صبح نشده، جوابش را بیاری. سؤال دوم این که هزار من گندم و هزار من جو و هزار من ارزن را قاطی میکنم و تو باید تا صبح نشده، اینها را جدا کنی و تو سه تا اتاق بریزی، سؤال سوم این است که در یک فرسنگی شهر قلعهی بزرگی است که بهمن جادوگر ساخته و یک فرسخ دور است و هزار و یک برج دارد و هر برجی هزار فرسخ است. باید یک نفر را بفرستی تا این قلعه را یک شبه خراب کند و بریزد زمین، سؤال چهارم این است که یک نفر را بیاری که یک شبه هزار و چهارصد بره و هزار من نان و هزار من برنج را بخورد.»
پسره قبول کرد و آن شب نشست و با دختره گپی زد و وقتی چانهشان گرم افتاد، رو کرد به دختره و گفت نامه را بنویسد تا او برای پادشاه برد و جوابش را بیاورد. دختره قلم گرفت و نامهی بلند بالایی نوشت و داد به پسر صیاد و پسره هم آن را داد به مرد گوی باز و گفت سحر نشده، باید جوابش را بیاورد. این را گفت و این بابا را راهی کرد. به دستور دختره هزار من جو و هزار من گندم و هزار من ارزن را قاطی کردند و به پسره گفت بسم الله جداش کن. از آنجا دختره رفت به آشپزباشی گفت هزار و چهارصد بره و هزار من برنج و هزار من نان آماده کند.
پسره توکل کرد به خدا و رفیقهایش را گذاشت پشت دروازه و رفت تو شهر و رفت در قصر دختر شاه پریان و اجازه گرفت و رفت خدمتش و گفت برای چه کاری آمده است. دختره گفت: «پسرجان ! دلت به حال خودت و جوانیات بسوزد. چرا پا تو این کار پرخطر گذاشتهای؟ مگر این منارهها را ندیدهای؟»
پسره گفت: «من دانم برای چه کاری آمدهام و سرها را هم دیدهام. آمدهام تو را برای پادشاه بگیرم.»
دختره گفت: «حرفی نیست. سؤال اول من این است که نامهای مینویسم و تو باید او را برای همان پادشاه ببری و صبح نشده، جوابش را بیاری. سؤال دوم این که هزار من گندم و هزار من جو و هزار من ارزن را قاطی میکنم و تو باید تا صبح نشده، اینها را جدا کنی و تو سه تا اتاق بریزی، سؤال سوم این است که در یک فرسنگی شهر قلعهی بزرگی است که بهمن جادوگر ساخته و یک فرسخ دور است و هزار و یک برج دارد و هر برجی هزار فرسخ است. باید یک نفر را بفرستی تا این قلعه را یک شبه خراب کند و بریزد زمین، سؤال چهارم این است که یک نفر را بیاری که یک شبه هزار و چهارصد بره و هزار من نان و هزار من برنج را بخورد.»
پسره قبول کرد و آن شب نشست و با دختره گپی زد و وقتی چانهشان گرم افتاد، رو کرد به دختره و گفت نامه را بنویسد تا او برای پادشاه برد و جوابش را بیاورد. دختره قلم گرفت و نامهی بلند بالایی نوشت و داد به پسر صیاد و پسره هم آن را داد به مرد گوی باز و گفت سحر نشده، باید جوابش را بیاورد. این را گفت و این بابا را راهی کرد. به دستور دختره هزار من جو و هزار من گندم و هزار من ارزن را قاطی کردند و به پسره گفت بسم الله جداش کن. از آنجا دختره رفت به آشپزباشی گفت هزار و چهارصد بره و هزار من برنج و هزار من نان آماده کند.

چاره خواستن پسر از مورچهها
پسره رفت گوشهای و موها را آتش زد و آن دو تا مورچه حاضر شدند و پسره گفت دختر شاه پریان چه راهی جلوش گذاشته و آنها باید کمکش کنند. تا صبح هم بیشتر وقت ندارند. مورچهها گفتند برای این کار کوچک این قدر عجله دارد؟ این که کار یک ساعته است؟
این را گفتند و زود تمام مورچههای آن حوالی را خبر کردند و یک ساعته جو و گندم و ارزن را جدا کردند و ریختند تو سه تا اتاق، تا آشپزباشی هم برهها و نان و برنج را آماده کرد، پسره رفت و آدمی را که تو شهر قحطی انداخته بود، آورد و نشاند و بالای غذا و گفت حالا به جای آرد خالی این غذای درست و حسابی را بخورد.
این بابا هم نشست به لمباندن و پسره هم رفت پیش دختر شاه پریان و دوباره چانهشان گرم شد که یک مرتبه از تو آشپزخانه جیغ و دادی رفت هوا و آشپزباشی آمده خدمت دختره و گفت این دیگر چه آدمی است؟!
هرچی را آن همه کارگرش پختهاند، خورده و باز میگوید سیر نشده. دختره دید این پسره از قماش آن آدمهایی نیست که از کلهشان مناره ساخته و مرد کار است. گفت بروند ببیند این دیگر چه جانوری است. رفتند تو حیاط قصر و دیدند بله، همه را لمبانده و نشسته کناری تا برایش باز هم بپزند. از آنجا میخواست به اتاقش برگردد که خبر دادند پیک پسره رفته و جواب نامه را آورده. دختره که خط پادشاه را میشناخت، نگاهی به نامه کرد و دید پادشاه به خط خودش جوابش را نوشته.
این را گفتند و زود تمام مورچههای آن حوالی را خبر کردند و یک ساعته جو و گندم و ارزن را جدا کردند و ریختند تو سه تا اتاق، تا آشپزباشی هم برهها و نان و برنج را آماده کرد، پسره رفت و آدمی را که تو شهر قحطی انداخته بود، آورد و نشاند و بالای غذا و گفت حالا به جای آرد خالی این غذای درست و حسابی را بخورد.
این بابا هم نشست به لمباندن و پسره هم رفت پیش دختر شاه پریان و دوباره چانهشان گرم شد که یک مرتبه از تو آشپزخانه جیغ و دادی رفت هوا و آشپزباشی آمده خدمت دختره و گفت این دیگر چه آدمی است؟!
هرچی را آن همه کارگرش پختهاند، خورده و باز میگوید سیر نشده. دختره دید این پسره از قماش آن آدمهایی نیست که از کلهشان مناره ساخته و مرد کار است. گفت بروند ببیند این دیگر چه جانوری است. رفتند تو حیاط قصر و دیدند بله، همه را لمبانده و نشسته کناری تا برایش باز هم بپزند. از آنجا میخواست به اتاقش برگردد که خبر دادند پیک پسره رفته و جواب نامه را آورده. دختره که خط پادشاه را میشناخت، نگاهی به نامه کرد و دید پادشاه به خط خودش جوابش را نوشته.
اتاق های پر از ارزن و جو
پسر صیاد تا دید دختره از جواب نامه راضی شده، گفت بروند و ببینند ارزن و گندم و جو جدا شده یا نه. دختره با پسر صیاد راه افتاد و رفتند. دیدند هر سه اتاق پر شده از ارزن و جو و گندم و یکی هم قاطی آن یکی نیست. پسره گفت حالا بروند ببیند پیرمرده چه کار کرده. سوار اسب شدند و رفتند بیرون شهر و تا رسیدند آنجا دیدند پیرمرد گرفته خوابیده و صدای خرخرش تا آسمان رفته. پسره لگدی زد به پای پیرمرد و از خواب بیدارش کرد و گفت چرا به جای کار، کپهاش را گذاشته؟
پیرمرد بلند شد و نگاهی به اطرافش کرد و رفت طرف قلعه و شانهاش را زد زیر قلعه و بلندش کرد و انداختش نیم فرسخ آن طرف تر، که یکهو صدایی بلند شد و زمین طوری لرزید، انگاری زلزله آمده.
دختر تا این کار پیرمرد را دید، دستی به شانهی پسره زد و گفت آفرین! تو از قماش آدمهایی نیستی که من میشناسم. لایق همه چیزی، با هم برگشتند به شهر و یک هفتهای با هم نشستند به گپ و گفت و روز هشتم با جلال و کیابیا، راه افتادند تا بروند خدمت پادشاه.
از آن طرف به پادشاه خبر دادند چه نشستهای که پسره دارد با دختر شاه پریان میآید. پادشاه تا اسم دختر شاه پریان را شنید، قند تو دلش آب شد و به وزیر دستور داد کله گندههای دربار و شهر را بردارد و برود پیشواز این جوان که کار بزرگی برایش کرده. وزیر به زمین و زمان و این پسرهی سرتق لعنت فرستاد و رفت بیرون دروازه و تا رسیدند، دختر شاه پریان را با پسره ورداشت و آورد خدمت پادشاه. پادشاه دستور داد هفت شب و هفت روز جشن بگیرند. جشن و بزن و بکوب که تمام شد، رو کرد به وزیر و گفت این پسره خیلی خدمت کرده و تا امروز چیزی نصیبش نشده.
حالا چه انعامی به او بدهد؟ وزیر گفت: «پادشاه راست میگوید. دو تا آهوی خوشگل و یک جفت گربهی سمور و تخت عاج و از همه مهمتر زنی دارد که دختر شاه پریان است و همهی اینها را این پسره حاضر و آماده کرد. اما هنوز یک چیز مانده. پدر قبلهی عالم و پدر من که وزیرش بوده، مدتی پیش عمرشان را دادهاند به پادشاه. ما نمیدانیم تو آن دنیا چه کار میکنند. این پسره باید برود و از آنها خبری بیاورد. این کار را که بکند، دیگر لایق همه چیز است. کاغذی از این دنیا میبرد و جوابش را میآورد. این کار را که کرد، شهر را چراغانی میکنند و پادشاه هم با دختر شاه پریان عروسی میکند.»
پیرمرد بلند شد و نگاهی به اطرافش کرد و رفت طرف قلعه و شانهاش را زد زیر قلعه و بلندش کرد و انداختش نیم فرسخ آن طرف تر، که یکهو صدایی بلند شد و زمین طوری لرزید، انگاری زلزله آمده.
دختر تا این کار پیرمرد را دید، دستی به شانهی پسره زد و گفت آفرین! تو از قماش آدمهایی نیستی که من میشناسم. لایق همه چیزی، با هم برگشتند به شهر و یک هفتهای با هم نشستند به گپ و گفت و روز هشتم با جلال و کیابیا، راه افتادند تا بروند خدمت پادشاه.
از آن طرف به پادشاه خبر دادند چه نشستهای که پسره دارد با دختر شاه پریان میآید. پادشاه تا اسم دختر شاه پریان را شنید، قند تو دلش آب شد و به وزیر دستور داد کله گندههای دربار و شهر را بردارد و برود پیشواز این جوان که کار بزرگی برایش کرده. وزیر به زمین و زمان و این پسرهی سرتق لعنت فرستاد و رفت بیرون دروازه و تا رسیدند، دختر شاه پریان را با پسره ورداشت و آورد خدمت پادشاه. پادشاه دستور داد هفت شب و هفت روز جشن بگیرند. جشن و بزن و بکوب که تمام شد، رو کرد به وزیر و گفت این پسره خیلی خدمت کرده و تا امروز چیزی نصیبش نشده.
حالا چه انعامی به او بدهد؟ وزیر گفت: «پادشاه راست میگوید. دو تا آهوی خوشگل و یک جفت گربهی سمور و تخت عاج و از همه مهمتر زنی دارد که دختر شاه پریان است و همهی اینها را این پسره حاضر و آماده کرد. اما هنوز یک چیز مانده. پدر قبلهی عالم و پدر من که وزیرش بوده، مدتی پیش عمرشان را دادهاند به پادشاه. ما نمیدانیم تو آن دنیا چه کار میکنند. این پسره باید برود و از آنها خبری بیاورد. این کار را که بکند، دیگر لایق همه چیز است. کاغذی از این دنیا میبرد و جوابش را میآورد. این کار را که کرد، شهر را چراغانی میکنند و پادشاه هم با دختر شاه پریان عروسی میکند.»

وزیر جفنگ و پادشاه الدنگ
پادشاه دید وزیر بد حرفی نمیزند. با این کار خبری هم از پدرش میگیرد که آن دنیا چه کار میکند. رو کرد به پسره و گفت باید این کار را بکند. پسره گفت فردا میآید و جوابش را میدهد.
این دفعه خیالش راحت بود که تنها نیست و خضر پیغمبر کمکش میکند. زندگیاش هم از این رو به آن رو شده بود. شب پیش مادرش نشست و همین طور که از هر دری حرف میزدند، گفت شکر خدا که تو زندگی کم و کسری ندارند، اما این وزیر جفنگ و پادشاه الدنگ هر روز برایش خوابی میبینند و دست از سرش برنمیدارند.
مادره که تا آن روز از چیزی خبر نداشت، پرسید پادشاه با او چه کار دارد؟ پسره هم نشست و از سیر تا پیاز همه چیز را برای مادره تعریف کرد که تا به حال چه جانی برای این دو تا نمک نشناس کنده و دیناری بهاش ندادهاند. حالا هم که این سفر را پیش پای او گذاشتهاند. مادره گفت: «اگر این کار را هم بکنی، اینها باز بامبولی سوار میکنند و چیز دیگری میخواهند. بهتر است فکری به حال خودت بکنی.»
پسره بلند شد و رفت تو رختخواب، اما از فکر و خیال خواب به چشمش نرفت. همین طور که با خودش کلنجار میرفت، فکری به کلهاش افتاد و صبر کرد و همین که صبح شد، راه افتاد و رفت قصر و به پادشاه گفت دستور بدهد هزار شتر، ده روز تمام هیزم بیارند و بیرون دروازه انبار کنند. پادشاه که میدانست این پسره عرضهی همه کاری را دارد، زود دستور داد این کار را بکنند. روز دهم رفت و گفت نجارهای شهر بیایند و رو این کوه هیزم تخت بزرگی بسازند. نجارها زود دست به کار شدند و تخت را ساختند.
پسره رفت به پادشاه گفت باید خودش و وزیر بروند رو تخت بنشینند تا نامهی پدر هر دو به دستشان برسد. البته باید تمام لشکر و کله گنده و خوانندگان و نوازندگان هم بیایند و جشن و سروری برای این کار راه بیندازند. پادشاه و وزیر که نمیدانستند چه فکری به کلهی این پسره افتاده، رفتند و رو تخت نشستند. به نوازندگان و خوانندگان هم گفت دست به کار بشوند و برای پادشاه و وزیرش بزنند و بخوانند. وقتی مجلس گرم شد، رفت زیر این کوه و از چهار طرف آتشش زد. پادشاه و وزیر برای گرفتن نامه، رفتند وردست پدرشان.
پسره وقتی آنها را داد دست عزرائیل و روانهشان کرد، رفت و به تخت پادشاهی نشست و دستور داد هفت روز و هفت شب جشن بگیرند و شب هفتم با دختر شاه پریان عروسی کرد و به مراد دلش رسید.
این دفعه خیالش راحت بود که تنها نیست و خضر پیغمبر کمکش میکند. زندگیاش هم از این رو به آن رو شده بود. شب پیش مادرش نشست و همین طور که از هر دری حرف میزدند، گفت شکر خدا که تو زندگی کم و کسری ندارند، اما این وزیر جفنگ و پادشاه الدنگ هر روز برایش خوابی میبینند و دست از سرش برنمیدارند.
مادره که تا آن روز از چیزی خبر نداشت، پرسید پادشاه با او چه کار دارد؟ پسره هم نشست و از سیر تا پیاز همه چیز را برای مادره تعریف کرد که تا به حال چه جانی برای این دو تا نمک نشناس کنده و دیناری بهاش ندادهاند. حالا هم که این سفر را پیش پای او گذاشتهاند. مادره گفت: «اگر این کار را هم بکنی، اینها باز بامبولی سوار میکنند و چیز دیگری میخواهند. بهتر است فکری به حال خودت بکنی.»
پسره بلند شد و رفت تو رختخواب، اما از فکر و خیال خواب به چشمش نرفت. همین طور که با خودش کلنجار میرفت، فکری به کلهاش افتاد و صبر کرد و همین که صبح شد، راه افتاد و رفت قصر و به پادشاه گفت دستور بدهد هزار شتر، ده روز تمام هیزم بیارند و بیرون دروازه انبار کنند. پادشاه که میدانست این پسره عرضهی همه کاری را دارد، زود دستور داد این کار را بکنند. روز دهم رفت و گفت نجارهای شهر بیایند و رو این کوه هیزم تخت بزرگی بسازند. نجارها زود دست به کار شدند و تخت را ساختند.
پسره رفت به پادشاه گفت باید خودش و وزیر بروند رو تخت بنشینند تا نامهی پدر هر دو به دستشان برسد. البته باید تمام لشکر و کله گنده و خوانندگان و نوازندگان هم بیایند و جشن و سروری برای این کار راه بیندازند. پادشاه و وزیر که نمیدانستند چه فکری به کلهی این پسره افتاده، رفتند و رو تخت نشستند. به نوازندگان و خوانندگان هم گفت دست به کار بشوند و برای پادشاه و وزیرش بزنند و بخوانند. وقتی مجلس گرم شد، رفت زیر این کوه و از چهار طرف آتشش زد. پادشاه و وزیر برای گرفتن نامه، رفتند وردست پدرشان.
پسره وقتی آنها را داد دست عزرائیل و روانهشان کرد، رفت و به تخت پادشاهی نشست و دستور داد هفت روز و هفت شب جشن بگیرند و شب هفتم با دختر شاه پریان عروسی کرد و به مراد دلش رسید.
نویسنده: محمد قاسم زاده
منبع داستان :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.