نویسنده: محمد قاسم زاده
روزي بود، روزگاري بود. در زمانهاي قديم يک بابايي بود که هر روز ميرفت شکار و چند پرنده ميزد و شکم خودش و زن و بچههايش را سير ميکرد. سالها گذشت و اين بابا پير شد و قوت از دست و پايش رفت. روزي ناخوش شد و افتاد تو رختخواب و هر روز که ميگذشت، حالش بدتر ميشد. روزي زنش را صدا زد و گفت اگر مرد، او برود گوشهي صندوقخانه را بکند. يک کوزه سکهي طلا آنجا چال کرده. آن را بردارد و خرد خرد خرج کند تا پسرشان، ابراهيم بزرگ شود. وقتي ابراهيم بزرگ شد، تير و کمانش را به او بدهد تا برود پي کار پدرش. اما به پسره سفارش کند که راه دوري نرود و همين دوروبر شهر شکار کند. شکارچي مُرد و زن رفت و زمين را کند و کوزهي سکهها را از جايي که شوهرش گفته بود، بيرون آورد و سکهها را کم کم خرج کرد.
چند سالي گذشت و پسره بزرگ شد. يک شب که مادر و پسر نشسته بودند و با هم حرف ميزدند، مادره حرف را کشيد به آنجا که پدرش وصيت کرده که تير و کمانش را بردارد و مثل خودش برود شکار، اما زياد از خانه دور نشود. پسره خوشحال شد و آن شب با خيال راحت خوابيد و صبح که شد، تيروکمان را برداشت و رفت پي شکار، رفت و رفت و يک وقت ديد آفتاب غروب کرده و حسابي از شهر دور شده. رفت رو تپهاي و دوروبرش را نگاه کرد، ديد يکي دو ميدان آن طرفتر باغ پردار و درختي هست که سرتاسرش را چراغهاي کوچک و بزرگ روشن کرده، انگار به جاي ميوه چراغ دارد. جلوتر از همهي چراغها، دو تا چراغ خيلي بزرگ بود که نورشان جلو باغ را روشن کرده بود. ابراهيم به اين فکر افتاد که تيري بزند به چراغ اولي، ببيند چي پيش ميآيد. تيري به کمان گذاشت و انداخت به طرف چراغ. تير رفت و خورد وسط چراغ. يکهو فريادي از تو باغ بلند شد که زمين و زمان را لرزاند. ابراهيم تا صدا را شنيد، مثل بيد لرزيد و ترسيد. اما ترسش که ريخت به خودش گفت هرچه باداباد! تيري هم ميزند به چراغ دومي. اين بار هم تا تير خورد به چراغ دومي، باز صداي بلند و نکرهاي از تو باغ بلند شد و زمين را لرزاند. ابراهيم ترسان و لرزان راه افتاد و رفت توي باغ، که چشمش افتاد به جانور بزرگي که نوک موهايش مثل يک چراغ ميدرخشيد. و آن دو چراغ بزرگ هم چشمهاي جانور بودند که ابراهيم با تير زده و جانور را کشته بود. معطلي نکرد و زود پوست جانور را که مثل چلچراغ ميدرخشيد، کند و راه افتاد به طرف خانه. وقتي رسيد به خانه که صبح شده بود و مادرش که نگران و چشم به راه بود، او را بغل کرد و بوسيد.
ابراهيم ساعتي خوابيد و بيدار که شد، پوست را برداشت و رفت به بازار پوست فروشيها تا بفروشدش. ابراهيم داشت با پوست فروشي سر قيمت پوست چانه ميزد که رئيس شبگردهاي داروغه رسيد و چشمش افتاد به پوست و ديد مثل چراغ ميدرخشيد. از قيمتش پرسيد و ابراهيم گفت هزار تومان ميفروشدش، رئيس شبگردها گفت اين پوست که اين قدر نميارزد؟ ابراهيم زير بار نرفت. در اين وقت داروغه از راه رسيد. وقتي فهميد پوست مال ابراهيم است. به رئيس شبگردها دستور داد ابراهيم را با پوست به خانهي داروغه ببرد. ابراهيم را بردند به خانهي داروغه. ابراهيم ديد عجب خانهي قشنگي است. دورتادورش را صندلي گذاشته بودند و رو هر صندلي سرداري نشسته بود. داروغه به رئيس شبگردها فرمان داد صد تومان به ابراهيم بدهند و بيرونش کنند. ابراهيم صد تومان را گرفت و از ترس جانش ديگر چيزي نگفت. وقتي داشت ميرفت، رئيس شبگردها به او گفت خوب يادت باشد که پوست را به او نداد و بايد منتظر باشد که تلافياش را سرش درميآورد.
روزي داروغه در خانه نشسته بود و نگاهي به اطراف انداخت و از ديدن خانه خيلي سر کيف شد و شروع کرد به تعريف از خانه که چه خانهي قشنگي! چه پردههاي قشنگي! چه سردارهاي شجاعي و شبگردهاي دلاوري! رئيس شبگردها بلند شد و گفت: «بله قربان! اما اين خانه چيزي کم دارد.»
داروغه پرسيد: «چي کم دارد؟»
گفت: «اين خانه يک سيب ميزند و به ميرقصد و به ميزند و سيب ميرقصد کم دارد.»
داروغه گفت: «اين سيب و به که ميرقصند، کجا پيدا ميشود؟»
رئيس شبگردها گفت: «در هفت پر کنهي هند. آوردنش هم فقط کار ابراهيم است.»
داروغه يک غلامي فرستاد و ابراهيم را آورد خانهي داروغه. داروغه به ابراهيم گفت بايد برود به هفت پرکنهي هند و به و سيبي را که ميزنند و ميرقصند، بياورد. چهل روز هم فرصت دارد که اين کار را بکند. ابراهيم از ترس قبول کرد. داروغه گفت هرچي لازم داشت، بگويد تا برايش آماده کنند.
ابراهيم رفت به خانه و نشست و خوب گريه کرد و همه چيز را براي مادره گفت. مادرش گفت غصهاي به دلش راه ندهد که خدا بزرگ است. شب که شد، گفت حالا بهتر است بگيرد بخوابد. ابراهيم خوابيد و خضر پيغمبر آمد به خوابش و گفت فردا صبح بايد برود پيش داروغه و بگويد هفت قطار شتر برنج، هفت قطار شتر روغن، هفت قطار شتر قند، هفت قطار شتر چايي و هفت قطار شتر آرد ميخواهد. اينها را بگيرد و در خانه بگذارد تا در نبود او، مادرش آذوقه داشته باشد. بعد ميرود و چوب دوشاخهاي پيدا ميکند و از دروازهي شهر ميرود بيرون. آنجا سه تا صلوات ميفرستد و تو دلش ميگويد يا خضر پيغمبر! مرا بر به هفت پر کنهي هند، آنجايي که سيب و به بزن و برقص هست. وقتي رسيد آن جا، باغي ميبيند. در باغ باز است. اما روي زمين پر از ديو است که همه خوابيدهاند. از رو ديوها رد ميشود و ميرسد به حوض بزرگي که کنارش دو تا درخت هست. دو شاخه را مياندازد بيخ سيب و ميپيچاند. سيب يکهو داد ميزند چيد چيد. ديوها همانطور که خوابيدهاند، بي اين که سرشان را بلند کنند، ميگويند کي چيد؟ سيب ميگويد چوب چيد. ديوها ميگويند چوب که سيب نميچيند؟ به اين صورت سيب را ميچيند. بعد هم ميرود سراغ آن يکي درخت و همينطور به را هم ميچيند. به هم همان حرفها را ميزند و ديوها همان جواب را ميدهند. سيب و به را برميدارد و بي اين که پشت سرش را نگاه کند، از باغ ميآيد بيرون. آنجا سه تا صلوات ميفرستد و ميرسد دم دروازهي شهر خودش و به خانه ميرود و خوب استراحت ميکند و سر چهل روز ميرود پيش داروغه و سيب و به را ميدهد به او.
ابراهيم فردا صبح تا از خواب بلند شد و شروع به کار کرد و تمام کارهايي که خضر پيغمبر به او گفته بود، يکي يکي کرد و راه افتاد و رفت به هفت پر کنهي هند و سيب و به از ميان ديو برداشت و آورد. به خانه که رسيد، چند روزي استراحت کرد تا شد چهل روز. بعد سيب و به را برداشت و رفت پيش داروغه و هر دو را دودستي داد به او. رئيس شبگردها نگاهي به ابراهيم انداخت و سرش را تکان داد. داروغه تا ديد از سيب صداي دينگ دينگ تار بيرون ميزند و به هم به سازش ميرقصد، مات و مبهوت ماند. دست کرد و صد سکهي طلا داد به ابراهيم و روانهاش کرد که برود.
ابراهيم هنوز به نيمه راه نرسيده بود که رئيس شبگردها صداش کرد و گفت تا به حال او را فرستاده جايي که هر تکه تنش نصيب ديوي شود، حالا او چه طور سالم برگشته، خدا ميداند، ولي اين دفعه خوابي برايش ديده و او را جايي ميفرستد که ديگر برنگردد. ابراهيم برگشت به خانه پيش مادرش و چند روزي را به خير و خوشي گذراند.
چند روز بعد داروغه نشسته بود تو خانه و نگاهي انداخت به دوروبرش و گفت به به! عجب خانهي خوشگلي! عجب عجب! رئيس شبگردها که کنارش ايستاده بود، گفت واقعاً خانهي خوشگلي است، اما اگر اين خانه مرغ سخنگويي داشت، هيچ چيزش کم نبود. اين کار هم فقط از دست ابراهيم ساخته است. داروغه باز فرستاد دنبال ابراهيم. ابراهيم آمد و وقتي فهميد که بايد برود شهر عجوز و مجوز و مرغ سخنگو را بياورد و چهل روز هم بيشتر مهلت ندارد. خداحافظي کرد و برگشت به خانه. اين دفعه نشست و حسابي زار زد. مادرش گفت گريه چارهي کار نيست و بهتر است توکل کند به خدا.
شب که خوابيد، باز خضر پيغمبر آمد به خواب ابراهيم و گفت صبح برود پيش داروغه و همان چيزهايي را که آن دفعه خواسته، دوباره بخواهد. اين دفعه فقط دو شيشه گلاب و يک گلابپاش و سه تا کله قند برميدارد و از شهر که زد بيرون، سه تا صلوات ميفرستد و ميرسد به شهر عجوز و مجوز، تو آن شهر باغ خيلي بزرگي ميبيند. در باغ را باز ميکند و ميرود تو، آنجا هزارها آدم ميبيند که همه سنگ شدهاند. اين آدمها قبلاً آمده بودند دنبال مرغ سخنگو، جلو که رفت، وسط باغ چاهي ميبيند. ميرود لب چاه و يک دانه کله قند مياندازد تو چاه و ميگويد اي مرغ سخنگو! بيا بالا. يک وقت ميبيند تا زانوش سنگ شده. نترسد. کله قند دوم را تو چاه مياندازد و ميگويد اي مرغ سخنگو! بيا بالا. اين دفعه تا زير بغلش سنگ ميشود. کله قند سوم را که انداخت، باز همان حرف را ميزند. يکهو مرغ قشنگي با بالهاي طلايي از تو چاه ميآيد بيرون و مينشيند روي شانهاش، تند و تيز گلابپاش را ميگيرد جلو نوک مرغ و سرازيرش ميکند. مرغ گلاب تو دهانش جمع ميکند و ميپاشد به او، گلاب که به تنش خورد برميگردد به حالت اولش، بعد بايد بقيهي گلاب را بريزد رو پر وبال مرغ، مرغ که پرواز کرد و گلاب از رو پر و بالش ريخت رو سنگها، آدمهايي که سنگ شده بودند، همه از حالت سنگي ميآيند بيرون. مرغ هم برميگردد و مينشيند روي شانهي او، وقتي دارد از باغ بيرون ميآيد، آن آدمها دنبال او ميدوند تا مرغ را بگيرند. او بايد سه تا صلوات بفرستد تا فوري برسد دروازهي شهر، وقتي رفت به خانه، يک هفته آنجا بماند، بعد برود سراغ داروغه.
فردا که شد، ابراهيم تمام کارهايي را که خضر پيغمبر به او گفته بود، يکي يکي کرد و راه افتاد و رفت و به همان ترتيب که شنيده بود، مرغ سخنگو را گرفت و آورد و يک هفته صبر کرد و بعد مرغ را براي داروغه برد. داروغه با مرغ حرف زد و ديد که راستي راستي حرف ميزند. خيلي خوشحال شد. صورت ابراهيم را بوسيد و به رئيس شبگردها دستور داد تا دويست سکهي طلا بدهد به ابراهيم. ابراهيم به خانه برگشت و سکهها را به مادرش داد.
رئيس شبگردها شب و روز به اين فکر بود که چه طور سر ابراهيم را زير آب کند. دنبال فرصت بود تا اين که روزي به داروغه گفت ديشب تو خواب مرحوم پدر داروغه را ديده و او گفت چرا اين پسر ناخلف، در اين چند سال که او مرده، يک نفر را نميفرستد پيشش تا ببيند او چه حالي دارد. داروغه ناراحت شد و گفت چه کار بايد بکند، مگر ميشود کسي را فرستاد آن دنيا، رئيس شبگردها گفت پدر داروغه خودش راهش را نشان داده و گفته بايد سر قبرش را باز کنند و يک نفر را که داروغه بهاش اطمينان دارد، بگذارند تو قبر، همين که آن آدم را گذاشتيد و رفتيد، فرشتهاي ميآيد و او را ميبرد پيش پدر. اين کار هم فقط از عهدهي ابراهيم برميآيد نه کس ديگري، داروغه راضي شد. زود چند تا غلام را فرستاد دنبال ابراهيم که او را بياورند. تا ابراهيم رسيد به خانهي داروغه، او گفت بايد برود آن دنيا و از پدرش خبري بياورد. ابراهيم حيران و مات ماند که چه بگويد. با يک عالم غم و غصه برگشت و تا مادره پي برد داروغه چي خواسته، گفت هيچ ناراحت نباشد که خدا بزرگ است.
شب که ابراهيم خوابيد، خضر پيغمبر آمده به خوابش گفت فردا صبح يک نقب از خانهي خودش به قبر پدر داروغه بزند. وقتي نقب حاضر شد، برود پيش داروغه بگويد حاضر است برود آن دنيا. داروغه هم دستور ميدهد سر قبر پدرش را بکنند. آن وقت تو را ميگذارند وردست پدرش و رو قبر را ميپوشانند، او بايد زود از راه نقب برگردد به خانهاش و چندروزه نقب را پر کند. کاغذي با مهر و امضاي پدر داروغه زير بالش گذاشته، چند روزي که گذشت، کاغذ را ميبرد پيش داروغه و به دست خودش ميدهد. ديگر کاري نداشته باشد.
ابراهيم زود دست به کار شد و نقب را کند و رفت پيش داروغه و گفت حاضر است برود آن دنيا. او را گذاشتند وردست پدر داروغه و او زود از راه نقب برگشت و بنا کرد پر کردن نقب. کارش که تمام شد، چند روزي هم صبر کرد و بعد کاغذ را پيش داروغه برد و داد دست خودش. داروغه تا چشمش افتاد به مهر و امضاي باباش، خيلي خوشحال شد و هزار سکه طلا داد به ابراهيم و صورتش را بوسيد. همين که ابراهيم رفت، نامه را خواند. تو نامه نوشته شده بود: اي پسر! چرا غريبه ميفرستي پيش من. من ميخواستم چيزهايي بگويم که فقط به آشنا ميشود بگويي، هيچکس بهتر از رئيس شبگردها نيست که پروردهي خود من است. او را بفرست پيش من چند پيغام مهم دارم. فوري اين کار را بکن.
داروغه رئيس شبگردها را خواست و گفت بايد برود پيش پدرش، رئيس شبگردها هرچه کرد، نتوانست رأي داروغه را برگرداند. ديد دارد ميافتد تو چاهي که خودش کنده. رفت پيش ابراهيم و با خواهش و التماس پرسيد که حالا چه خاکي بايد به سرش بکند. ابراهيم گفت بايد همانطور که او رفت، شبگرد هم برود. مرد بخت برگشته رفت و چهل روز مهلت داروغه هم تمام شد. به دستور داروغه سر قبر را کندند و رئيس شبگردها را گذاشتند وردست پدرش، ابراهيم گفت بايد يک ني بگذارند تا او بتواند نفس بکشد. ني را گذاشتند و سر قبر را بستند. مردم که رفتند، ابراهيم رفت و داد چند تا عمله آب انبار خانهاش را خالي کردند و لجنهاي آن را برد و از راه ني ريخت به قبر پدر داروغه.
يک هفتهاي که گذشت، داروغه و شبگردها آمدند سرقبر را کندند ديدند پر از لجن شده و جز دو تا استخوان چيزي آن جا نيست. داروغه ابراهيم را خواست و پرسيد. پس چرا رئيس شبگردها نيامده؟ ابراهيم گفت حتماً نافرماني کرده و پدر داروغه هم عصباني شده و دستور داده هرچه لجن تو بهشت بوده، بيارند و بريزند تو قبر و رئيس شبگردها هم زير لجنها مرده.
شب ابراهيم خوابيده بود که خضر پيغمبر آمد به خوابش و گفت آن جانوري که شکار کرده بود، اسمش بود جانور ارگنج، آن باغ هم طلسم بود که بايد به دست او طلسمش شکسته ميشد. تا او جانور را کشت و طلسم را شکست، او که جناب خضر باشد، از شجاعت ابراهيم خوشش آمد و تو تمام کارها به او کمک کرد. فردا داروغه را ميفرستد دنبال او تا بشود رئيس شبگردها. خوب حواسش را جمع کند که به کسي ظلم نکند.
فردا ابراهيم را کردند رئيس شبگردها و تا وقتي اين کار دست او بود، به کسي ظلم نکرد.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.
چند سالي گذشت و پسره بزرگ شد. يک شب که مادر و پسر نشسته بودند و با هم حرف ميزدند، مادره حرف را کشيد به آنجا که پدرش وصيت کرده که تير و کمانش را بردارد و مثل خودش برود شکار، اما زياد از خانه دور نشود. پسره خوشحال شد و آن شب با خيال راحت خوابيد و صبح که شد، تيروکمان را برداشت و رفت پي شکار، رفت و رفت و يک وقت ديد آفتاب غروب کرده و حسابي از شهر دور شده. رفت رو تپهاي و دوروبرش را نگاه کرد، ديد يکي دو ميدان آن طرفتر باغ پردار و درختي هست که سرتاسرش را چراغهاي کوچک و بزرگ روشن کرده، انگار به جاي ميوه چراغ دارد. جلوتر از همهي چراغها، دو تا چراغ خيلي بزرگ بود که نورشان جلو باغ را روشن کرده بود. ابراهيم به اين فکر افتاد که تيري بزند به چراغ اولي، ببيند چي پيش ميآيد. تيري به کمان گذاشت و انداخت به طرف چراغ. تير رفت و خورد وسط چراغ. يکهو فريادي از تو باغ بلند شد که زمين و زمان را لرزاند. ابراهيم تا صدا را شنيد، مثل بيد لرزيد و ترسيد. اما ترسش که ريخت به خودش گفت هرچه باداباد! تيري هم ميزند به چراغ دومي. اين بار هم تا تير خورد به چراغ دومي، باز صداي بلند و نکرهاي از تو باغ بلند شد و زمين را لرزاند. ابراهيم ترسان و لرزان راه افتاد و رفت توي باغ، که چشمش افتاد به جانور بزرگي که نوک موهايش مثل يک چراغ ميدرخشيد. و آن دو چراغ بزرگ هم چشمهاي جانور بودند که ابراهيم با تير زده و جانور را کشته بود. معطلي نکرد و زود پوست جانور را که مثل چلچراغ ميدرخشيد، کند و راه افتاد به طرف خانه. وقتي رسيد به خانه که صبح شده بود و مادرش که نگران و چشم به راه بود، او را بغل کرد و بوسيد.
ابراهيم ساعتي خوابيد و بيدار که شد، پوست را برداشت و رفت به بازار پوست فروشيها تا بفروشدش. ابراهيم داشت با پوست فروشي سر قيمت پوست چانه ميزد که رئيس شبگردهاي داروغه رسيد و چشمش افتاد به پوست و ديد مثل چراغ ميدرخشيد. از قيمتش پرسيد و ابراهيم گفت هزار تومان ميفروشدش، رئيس شبگردها گفت اين پوست که اين قدر نميارزد؟ ابراهيم زير بار نرفت. در اين وقت داروغه از راه رسيد. وقتي فهميد پوست مال ابراهيم است. به رئيس شبگردها دستور داد ابراهيم را با پوست به خانهي داروغه ببرد. ابراهيم را بردند به خانهي داروغه. ابراهيم ديد عجب خانهي قشنگي است. دورتادورش را صندلي گذاشته بودند و رو هر صندلي سرداري نشسته بود. داروغه به رئيس شبگردها فرمان داد صد تومان به ابراهيم بدهند و بيرونش کنند. ابراهيم صد تومان را گرفت و از ترس جانش ديگر چيزي نگفت. وقتي داشت ميرفت، رئيس شبگردها به او گفت خوب يادت باشد که پوست را به او نداد و بايد منتظر باشد که تلافياش را سرش درميآورد.
روزي داروغه در خانه نشسته بود و نگاهي به اطراف انداخت و از ديدن خانه خيلي سر کيف شد و شروع کرد به تعريف از خانه که چه خانهي قشنگي! چه پردههاي قشنگي! چه سردارهاي شجاعي و شبگردهاي دلاوري! رئيس شبگردها بلند شد و گفت: «بله قربان! اما اين خانه چيزي کم دارد.»
داروغه پرسيد: «چي کم دارد؟»
گفت: «اين خانه يک سيب ميزند و به ميرقصد و به ميزند و سيب ميرقصد کم دارد.»
داروغه گفت: «اين سيب و به که ميرقصند، کجا پيدا ميشود؟»
رئيس شبگردها گفت: «در هفت پر کنهي هند. آوردنش هم فقط کار ابراهيم است.»
داروغه يک غلامي فرستاد و ابراهيم را آورد خانهي داروغه. داروغه به ابراهيم گفت بايد برود به هفت پرکنهي هند و به و سيبي را که ميزنند و ميرقصند، بياورد. چهل روز هم فرصت دارد که اين کار را بکند. ابراهيم از ترس قبول کرد. داروغه گفت هرچي لازم داشت، بگويد تا برايش آماده کنند.
ابراهيم رفت به خانه و نشست و خوب گريه کرد و همه چيز را براي مادره گفت. مادرش گفت غصهاي به دلش راه ندهد که خدا بزرگ است. شب که شد، گفت حالا بهتر است بگيرد بخوابد. ابراهيم خوابيد و خضر پيغمبر آمد به خوابش و گفت فردا صبح بايد برود پيش داروغه و بگويد هفت قطار شتر برنج، هفت قطار شتر روغن، هفت قطار شتر قند، هفت قطار شتر چايي و هفت قطار شتر آرد ميخواهد. اينها را بگيرد و در خانه بگذارد تا در نبود او، مادرش آذوقه داشته باشد. بعد ميرود و چوب دوشاخهاي پيدا ميکند و از دروازهي شهر ميرود بيرون. آنجا سه تا صلوات ميفرستد و تو دلش ميگويد يا خضر پيغمبر! مرا بر به هفت پر کنهي هند، آنجايي که سيب و به بزن و برقص هست. وقتي رسيد آن جا، باغي ميبيند. در باغ باز است. اما روي زمين پر از ديو است که همه خوابيدهاند. از رو ديوها رد ميشود و ميرسد به حوض بزرگي که کنارش دو تا درخت هست. دو شاخه را مياندازد بيخ سيب و ميپيچاند. سيب يکهو داد ميزند چيد چيد. ديوها همانطور که خوابيدهاند، بي اين که سرشان را بلند کنند، ميگويند کي چيد؟ سيب ميگويد چوب چيد. ديوها ميگويند چوب که سيب نميچيند؟ به اين صورت سيب را ميچيند. بعد هم ميرود سراغ آن يکي درخت و همينطور به را هم ميچيند. به هم همان حرفها را ميزند و ديوها همان جواب را ميدهند. سيب و به را برميدارد و بي اين که پشت سرش را نگاه کند، از باغ ميآيد بيرون. آنجا سه تا صلوات ميفرستد و ميرسد دم دروازهي شهر خودش و به خانه ميرود و خوب استراحت ميکند و سر چهل روز ميرود پيش داروغه و سيب و به را ميدهد به او.
ابراهيم فردا صبح تا از خواب بلند شد و شروع به کار کرد و تمام کارهايي که خضر پيغمبر به او گفته بود، يکي يکي کرد و راه افتاد و رفت به هفت پر کنهي هند و سيب و به از ميان ديو برداشت و آورد. به خانه که رسيد، چند روزي استراحت کرد تا شد چهل روز. بعد سيب و به را برداشت و رفت پيش داروغه و هر دو را دودستي داد به او. رئيس شبگردها نگاهي به ابراهيم انداخت و سرش را تکان داد. داروغه تا ديد از سيب صداي دينگ دينگ تار بيرون ميزند و به هم به سازش ميرقصد، مات و مبهوت ماند. دست کرد و صد سکهي طلا داد به ابراهيم و روانهاش کرد که برود.
ابراهيم هنوز به نيمه راه نرسيده بود که رئيس شبگردها صداش کرد و گفت تا به حال او را فرستاده جايي که هر تکه تنش نصيب ديوي شود، حالا او چه طور سالم برگشته، خدا ميداند، ولي اين دفعه خوابي برايش ديده و او را جايي ميفرستد که ديگر برنگردد. ابراهيم برگشت به خانه پيش مادرش و چند روزي را به خير و خوشي گذراند.
چند روز بعد داروغه نشسته بود تو خانه و نگاهي انداخت به دوروبرش و گفت به به! عجب خانهي خوشگلي! عجب عجب! رئيس شبگردها که کنارش ايستاده بود، گفت واقعاً خانهي خوشگلي است، اما اگر اين خانه مرغ سخنگويي داشت، هيچ چيزش کم نبود. اين کار هم فقط از دست ابراهيم ساخته است. داروغه باز فرستاد دنبال ابراهيم. ابراهيم آمد و وقتي فهميد که بايد برود شهر عجوز و مجوز و مرغ سخنگو را بياورد و چهل روز هم بيشتر مهلت ندارد. خداحافظي کرد و برگشت به خانه. اين دفعه نشست و حسابي زار زد. مادرش گفت گريه چارهي کار نيست و بهتر است توکل کند به خدا.
شب که خوابيد، باز خضر پيغمبر آمد به خواب ابراهيم و گفت صبح برود پيش داروغه و همان چيزهايي را که آن دفعه خواسته، دوباره بخواهد. اين دفعه فقط دو شيشه گلاب و يک گلابپاش و سه تا کله قند برميدارد و از شهر که زد بيرون، سه تا صلوات ميفرستد و ميرسد به شهر عجوز و مجوز، تو آن شهر باغ خيلي بزرگي ميبيند. در باغ را باز ميکند و ميرود تو، آنجا هزارها آدم ميبيند که همه سنگ شدهاند. اين آدمها قبلاً آمده بودند دنبال مرغ سخنگو، جلو که رفت، وسط باغ چاهي ميبيند. ميرود لب چاه و يک دانه کله قند مياندازد تو چاه و ميگويد اي مرغ سخنگو! بيا بالا. يک وقت ميبيند تا زانوش سنگ شده. نترسد. کله قند دوم را تو چاه مياندازد و ميگويد اي مرغ سخنگو! بيا بالا. اين دفعه تا زير بغلش سنگ ميشود. کله قند سوم را که انداخت، باز همان حرف را ميزند. يکهو مرغ قشنگي با بالهاي طلايي از تو چاه ميآيد بيرون و مينشيند روي شانهاش، تند و تيز گلابپاش را ميگيرد جلو نوک مرغ و سرازيرش ميکند. مرغ گلاب تو دهانش جمع ميکند و ميپاشد به او، گلاب که به تنش خورد برميگردد به حالت اولش، بعد بايد بقيهي گلاب را بريزد رو پر وبال مرغ، مرغ که پرواز کرد و گلاب از رو پر و بالش ريخت رو سنگها، آدمهايي که سنگ شده بودند، همه از حالت سنگي ميآيند بيرون. مرغ هم برميگردد و مينشيند روي شانهي او، وقتي دارد از باغ بيرون ميآيد، آن آدمها دنبال او ميدوند تا مرغ را بگيرند. او بايد سه تا صلوات بفرستد تا فوري برسد دروازهي شهر، وقتي رفت به خانه، يک هفته آنجا بماند، بعد برود سراغ داروغه.
فردا که شد، ابراهيم تمام کارهايي را که خضر پيغمبر به او گفته بود، يکي يکي کرد و راه افتاد و رفت و به همان ترتيب که شنيده بود، مرغ سخنگو را گرفت و آورد و يک هفته صبر کرد و بعد مرغ را براي داروغه برد. داروغه با مرغ حرف زد و ديد که راستي راستي حرف ميزند. خيلي خوشحال شد. صورت ابراهيم را بوسيد و به رئيس شبگردها دستور داد تا دويست سکهي طلا بدهد به ابراهيم. ابراهيم به خانه برگشت و سکهها را به مادرش داد.
رئيس شبگردها شب و روز به اين فکر بود که چه طور سر ابراهيم را زير آب کند. دنبال فرصت بود تا اين که روزي به داروغه گفت ديشب تو خواب مرحوم پدر داروغه را ديده و او گفت چرا اين پسر ناخلف، در اين چند سال که او مرده، يک نفر را نميفرستد پيشش تا ببيند او چه حالي دارد. داروغه ناراحت شد و گفت چه کار بايد بکند، مگر ميشود کسي را فرستاد آن دنيا، رئيس شبگردها گفت پدر داروغه خودش راهش را نشان داده و گفته بايد سر قبرش را باز کنند و يک نفر را که داروغه بهاش اطمينان دارد، بگذارند تو قبر، همين که آن آدم را گذاشتيد و رفتيد، فرشتهاي ميآيد و او را ميبرد پيش پدر. اين کار هم فقط از عهدهي ابراهيم برميآيد نه کس ديگري، داروغه راضي شد. زود چند تا غلام را فرستاد دنبال ابراهيم که او را بياورند. تا ابراهيم رسيد به خانهي داروغه، او گفت بايد برود آن دنيا و از پدرش خبري بياورد. ابراهيم حيران و مات ماند که چه بگويد. با يک عالم غم و غصه برگشت و تا مادره پي برد داروغه چي خواسته، گفت هيچ ناراحت نباشد که خدا بزرگ است.
شب که ابراهيم خوابيد، خضر پيغمبر آمده به خوابش گفت فردا صبح يک نقب از خانهي خودش به قبر پدر داروغه بزند. وقتي نقب حاضر شد، برود پيش داروغه بگويد حاضر است برود آن دنيا. داروغه هم دستور ميدهد سر قبر پدرش را بکنند. آن وقت تو را ميگذارند وردست پدرش و رو قبر را ميپوشانند، او بايد زود از راه نقب برگردد به خانهاش و چندروزه نقب را پر کند. کاغذي با مهر و امضاي پدر داروغه زير بالش گذاشته، چند روزي که گذشت، کاغذ را ميبرد پيش داروغه و به دست خودش ميدهد. ديگر کاري نداشته باشد.
ابراهيم زود دست به کار شد و نقب را کند و رفت پيش داروغه و گفت حاضر است برود آن دنيا. او را گذاشتند وردست پدر داروغه و او زود از راه نقب برگشت و بنا کرد پر کردن نقب. کارش که تمام شد، چند روزي هم صبر کرد و بعد کاغذ را پيش داروغه برد و داد دست خودش. داروغه تا چشمش افتاد به مهر و امضاي باباش، خيلي خوشحال شد و هزار سکه طلا داد به ابراهيم و صورتش را بوسيد. همين که ابراهيم رفت، نامه را خواند. تو نامه نوشته شده بود: اي پسر! چرا غريبه ميفرستي پيش من. من ميخواستم چيزهايي بگويم که فقط به آشنا ميشود بگويي، هيچکس بهتر از رئيس شبگردها نيست که پروردهي خود من است. او را بفرست پيش من چند پيغام مهم دارم. فوري اين کار را بکن.
داروغه رئيس شبگردها را خواست و گفت بايد برود پيش پدرش، رئيس شبگردها هرچه کرد، نتوانست رأي داروغه را برگرداند. ديد دارد ميافتد تو چاهي که خودش کنده. رفت پيش ابراهيم و با خواهش و التماس پرسيد که حالا چه خاکي بايد به سرش بکند. ابراهيم گفت بايد همانطور که او رفت، شبگرد هم برود. مرد بخت برگشته رفت و چهل روز مهلت داروغه هم تمام شد. به دستور داروغه سر قبر را کندند و رئيس شبگردها را گذاشتند وردست پدرش، ابراهيم گفت بايد يک ني بگذارند تا او بتواند نفس بکشد. ني را گذاشتند و سر قبر را بستند. مردم که رفتند، ابراهيم رفت و داد چند تا عمله آب انبار خانهاش را خالي کردند و لجنهاي آن را برد و از راه ني ريخت به قبر پدر داروغه.
يک هفتهاي که گذشت، داروغه و شبگردها آمدند سرقبر را کندند ديدند پر از لجن شده و جز دو تا استخوان چيزي آن جا نيست. داروغه ابراهيم را خواست و پرسيد. پس چرا رئيس شبگردها نيامده؟ ابراهيم گفت حتماً نافرماني کرده و پدر داروغه هم عصباني شده و دستور داده هرچه لجن تو بهشت بوده، بيارند و بريزند تو قبر و رئيس شبگردها هم زير لجنها مرده.
شب ابراهيم خوابيده بود که خضر پيغمبر آمد به خوابش و گفت آن جانوري که شکار کرده بود، اسمش بود جانور ارگنج، آن باغ هم طلسم بود که بايد به دست او طلسمش شکسته ميشد. تا او جانور را کشت و طلسم را شکست، او که جناب خضر باشد، از شجاعت ابراهيم خوشش آمد و تو تمام کارها به او کمک کرد. فردا داروغه را ميفرستد دنبال او تا بشود رئيس شبگردها. خوب حواسش را جمع کند که به کسي ظلم نکند.
فردا ابراهيم را کردند رئيس شبگردها و تا وقتي اين کار دست او بود، به کسي ظلم نکرد.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.