مسیر جاری :
راه و بی راه
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم تو یک شهری مرد راست و درستی بود و طوری میان مردم به جوانمردی معروف بود که همه به اش می گفتند راه. روزی این بابا هوای سفر زد به سرش و اسب تند...
خیر و شر
روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم دو پسر بودند یکی اسمش خیر بود و آن یکی هم شر. روزی بچه ها جمع شده بودند و بازی می کردند و باید یکی اوستای بازی شان می شد. قرعه انداختند و به اسم شر درآمد. اما از...
شاه عباس
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم رمالی بود و این بابا زن نجیب و سربه راهی داشت که هر روزه قالی می بافت و از هر انگشتش یک هنر می ریخت و رمال از این زن صاحب دختری شده بود. به خیر...
عروس پادشاه و دیو هفت سر
روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم پسر پادشاهی بود که با پسر وزیر دوست جان جانی بود. صبح از قصر می زدند بیرون و شهر و دوروبرش را می گشتند. روزی پسر پادشاه رو کرد به پسر وزیر و گفت بروند کشور همسایه...
دختر شیر افکن
روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم شاه زاده ای بود که سن و سالی ازش گذشته بود، می گویند سی و پنج ساله بود و هنوز عزب اوغلی مانده بود و هر چه زن پادشاه به اش می گفت به فکر امروز و فرداش باشد و زنی...
سیمرغ
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. مرد فقیر و نداری بود و با زن و بچه هایش زندگی می کرد. این بابا آن قدر بی کار ماند و ویلان گشت تا آخر سر زنش به جان آمد و گفت برود دنبال کاری. این طور ول ول گشتن...
شاه عباس و دختر شاه پریان
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم پیرمرد تنهایی بود. این بابا خانه ی بزرگی داشت و شب که می شد کتاب مخصوص خودش را می آورد و شروع می کرد به خواندن. همین که کتاب را باز می کرد، دختری...
بسه و خوسه و کلیلک
روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم زن و شوهر پیری بودند که بچه نداشتند. هر چه دوا درمان کردند، فایده ای نداشت و آخر سر رضا دادند به خواست خدا. تا این که روزی درویشی آمد خانه ی آن ها و پیرمرد رفت پیشوازش....
زبان بسته
یکی بود، یکی نبود. در زمان های قدیم یک بابای خارکنی بود که زنی و سه تا دختر داشت. روزی این بابا مثل هر روز خدا رفت کوه و بیابان و از این جا و از آن جا خار می کند و پشته ای جمع کرد و طناب آورد که پشته را...
هفت خواهران و دیو
روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم مادری بود و هفت تا دختر داشت. مادره که سرش را گذاشت زمین و عمرش را داد به شما، بعد از مدتی دیو رفت سراغ دخترها و اول یکی از خواهرها را انداخت رو کول و راه افتاد...