راه و بی راه

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم تو یک شهری مرد راست و درستی بود و طوری میان مردم به جوانمردی معروف بود که همه به اش می گفتند راه. روزی این بابا هوای سفر زد به سرش و اسب تند و چابکی
سه‌شنبه، 5 بهمن 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: Plato
موارد بیشتر برای شما
راه و بی راه
 راه و بی راه
 

نویسنده: محمد قاسم زاده

 

يکي بود، يکي نبود. غير از خدا هيچ کي نبود. در زمان‌هاي قديم تو يک شهري مرد راست و درستي بود و طوري ميان مردم به جوانمردي معروف بود که همه به‌اش مي‌گفتند راه. روزي اين بابا هواي سفر زد به سرش و اسب تند و چابکي خريد. تهيه و تدارک سفر را ديد و بار و بنديلش را گذاشت تو خورجين و خورجين را بست ترک اسب و از دروازه‌ي شهر زد بيرون که چند صباحي برود و دنيا را بگردد. رفت و رفت تا يک ميدان آن طرف‌تر ديد سوار ديگر هم دارد مي‌رود. خودش را رساند به سوار و بعد از سلام و احوال‌پرسي پي برد اين بابا هم مثل خودش مسافر است. راه خوشحال شد که حالا همسفري پيدا کرده و سختي راه برايش آسان مي‌شود. کمي که جلوتر رفتند، راه از همسفرش پرسيد: «اسمت چي هست؟»
مرد گفت: «بي‌راه».
راه گفت: «بي‌راه که نشد اسم. هيچ اسم خوبي نيست.»
بي‌راه گفت: «من چه کار کنم؟ اين اسمي است که بابا و ننه‌ام رويم گذاشته‌اند. مردم هم به اين اسم صدايم مي‌کنند.»
راه خيلي تعجب کرد، اما ديگر هيچي نگفت. بي‌راه گفت: «اين از اسم من. حالا تو بگو اسمت چي هست؟»
راه گفت «اسم من راه است.»
راه و بي‌راه همين‌طور رفتند و رفتند تا رسيدند به چشمه‌اي که درختي کنارش بود و ديدند سايه برگشته و فهميدند ظهر شده. راه گفت: «اين جا محل باصفايي است. بهتر است پياده بشويم و ناهاري با هم بخوريم.»
بي‌راه قبول کرد و رفيق‌ها از اسب پائين آمدند و بي‌راه گفت: «ما که حالا حالاها شريک و رفيق راهيم. تو سفره‌ات را پهن کن. هرچي داري، با هم مي‌خوريم و مال تو که تمام شد، آن وقت من سفره‌ام را مي‌آرم جلو.»
راه قبول کرد و گفت با هم اين حرف‌ها را ندارند. سفره‌ي نانش را پهن کرد و قمقمه‌ي آبش را گذاشت وسط. همين‌طور از سفره‌ي راه خورد تا چند روزي گذشت و ته سفره‌ي راه درآمد و نوبت رسيد به بي راه که بايد مرد و مردانه سفره‌اش را جلو خودش و رفيق راهش پهن مي‌کرد تا هرچي داشت، با هم مي‌خوردند. اما بي‌راه اين کار را نکرد و آن روي خودش را نشان داد و همان روز اول، وقت ناهار از اسبش پياده شد و بدون هيچ تعارفي، رفت گوشه‌اي و پشتش را کرد به راه و غذايش را خورد.
راه دو روزي صبر کرد و هيچ به روي خودش نياورد. آخر سر از گشنگي و تشنگي طاقتش تمام شد و گفت: «رفيق! قرارمان اين نبود.»
بي‌راه گفت: «اين حرفها را بگذار کنار، من آدم عاقلي‌ام. هرچه حساب کردم، ديدم اگر باهات شريک آب و نانم بشوم، آذوقه‌ام زودتر تمام مي‌شود و گرسنه مي‌مانم.»
راه پکر شد و دلش گرفت و گفت: «حالا که تو رفاقت سرت نمي‌شود، آب ما تو يک جو نمي‌رود.»
راه راهش را کج کرد به طرف ديگري و از بي‌راه جدا شد. رفت و رفت تا تنگ غروب رسيد به آسياب خرابه‌اي. اسبش را ول کرد تو علف‌ها و خورجينش را برداشت و رفت تو آسياب تا شب آنجا راحت بگيرد بخوابد. اين طرف و آن طرف نگاه کرد و ديد گوشه‌ي آسياب پستويي است که تخته سنگي گذاشته‌اند جلوش، از بغل تخته سنگ رفت تو و خورجينش را گذاشت زير سرش و گرفت خوابيد.
نصفه‌هاي شب با صداي خش‌خشي از خواب پريد و از لاي تخته سنگ نگاه کرد و ديد‌ اي دل غافل! شير و پلنگ و گرگ و روباهي آمده‌اند تو آسياب. شير گفت: «رفقا! بوي آدمي‌زاد مي‌آيد.»
پلنگ گفت: «پرت و پلا نگو، آدمي زاد جرأت نمي‌کند پا بگذارد اينجا.»
گرگ گفت: «آمدن به اين جور جاها، دل مي‌خواهد.»
روباه گفت: «آدمي‌زاد عقل دارد. جايي نمي‌خوابد که آب برود زيرش، مطمئن باشيد غير از ما هيچ کي اين جا نيست و مي‌توانيم راحت حرف‌مان را بزنيم.»
شير گفت: «رفقا! هر کي چيز تازه‌اي مي‌داند، تعريف کند.»
پلنگ گفت: «رو پشت بام همين آسياب، جفتي موش لانه دارند. تو لانه‌شان پر اشرفي است. شب‌ها وقتي هوا خوب تاريک مي‌شود، اشرفي‌ها را از تو لانه درمي‌آورند پهن مي‌کنند رو زمين و تا کله‌ي سحر رو اشرفي‌ها غلت مي‌زنند. هوا که روشن مي‌شود، آنها را مي‌برند تو لانه‌شان.» پلنگ که حرفش را تمام کرد، گرگ گفت: «دختر پادشاه اين شهر ديوانه شده و پادشاه گفته هر کي بتواند اين دختره را درمان کند، دختره را با نصف دارايي‌اش مي‌دهد به او. اما تا حالا هيچ حکيمي نتوانسته دواي دردش را پيدا کند.»
شير پرسيد: «دواي دردش چي هست؟»
گرگ گفت: «نيم فرسخ بالاتر از اين جا چوپاني زندگي مي‌کند که سگ زبر و زرنگي دارد و سگه را خيلي دوست دارد. مغز سر اين سگه دواي درد دختره است.»
حرف گرگ که تمام شد، روباه گفت: «يک فرسخي اين جا خرابه‌اي هست که يک زماني قصر پادشاهي بوده. تو اين خرابه هفت خم خسروي طلا و جواهر زير خاک است و کسي ازش خبر ندارد.»
حيوان‌ها حرف‌هاشان را زدند و کمي استراحت کردند و از آسياب زدند بيرون. راه صبر کرد تا خوب دور شدند. از پشت تخته سنگ آمد بيرون و رفت پشت بام آسياب و ديد بعله، موش‌ها زمين را با اشرفي فرش کرده‌اند و دارند رو آنها غلت مي‌زنند. راه سنگي برداشت پرت کرد طرف موش‌ها. جانورها فلنگ را بستند و راه همه‌ي اشرفي‌ها را جمع کرد و ريخت تو خورجين و شب را که صبح کرد، اول وقت رفت سراغ چوپان. نيم فرسخي که راه رفت، همانطور که گرگ گفته بود، ديد چوپاني آن جاست و سگه دارد از گله‌اش مواظبت مي‌کند. رفت جلو حال و احوالي کرد و باهاش که دوست شد، گفت: «عمو جان! اين سگ را مي‌فروشي؟»
چوپان گفت: «نه. اين سگ رفيق باوفا و انيس و مونسم است و از گله و چادرم محافظت مي‌کند. مگر عقلم را از دست داده‌ام که بفروشمش.»
راه گفت: «اگر بفروشي‌اش، عوضش پول خوبي به‌ات مي‌دهم که هر کاري مي‌تواني باهاش بکني.»
چوپان تا اسم پول را شنيد، دست و پاش شل شد و گفت: «مثلاً چه قدر مي‌خواهي بدهي؟»
راه گفت: «هرچي تو بخواهي.»
چوپان گفت: «پنجاه اشرفي.»
راه گفت: «دادم.»
چوپان گفت: «فروختم.»
راه پنجاه اشرفي داد و قلاده‌ي سگ را گرفت و راه افتاد طرف شهر، تا رسيد شهر، ديد همه غصه دارند. راه از مردي پرسيد: «چرا مردم اين شهر همه گرفته و دمغ‌اند. مگر اتفاقي افتاده؟»
مرد گفت: «الان چند روز است دختر پادشاه ديوانه شده و هر کاري مي‌کنند خوب نمي‌شود. پادشاه هم حکم کرده مردم بايد غصه‌دار بشوند.»
راه گفت: «چرا برايش حکيم نمي‌آورند؟»
مرد گفت: «خدا پدرت را بيامرزد. هر حکيمي بوده، رفته بالا سر دختره و نتوانسته کاري بکند. ديگر تو اين شهر حکيمي پيدا نمي‌شود.»
راه گفت: «چه طور؟»
مرد گفت: «حکيم‌ها را يکي يکي بردند بالا سر دختره. چون نتوانستند درمانش کنند، پادشاه داد سرشان را ببرند.»
راه گفت: «قصر پادشاه را نشان من بده تا بروم دخترش را درمان کنم.»
مرد گفت: «به نظرم مي‌خواهي مادرت را به عزايت بنشاني.»
راه گفت: «تو چه کار به اين کارها داري. نشاني قصر پادشاه را بده.»
مرد نشاني را داد و راه رفت به در بان‌هاي قصر پادشاه گفت بروند به پادشاه بگويند حکيمي آمده که مي‌تواند دخترش را درمان کند.»
رئيس دربان‌ها رفت و به پادشاه خبر داد و پادشاه گفت راه را ببرند خدمتش، تا رسيد، به‌اش گفت: «اگر دخترم را درمان کني، دختره و نصف دارايي‌ام مال تو، وگرنه جانت مال من.»
راه قبول کرد و با پادشاه رفت و دختره را ديد و گفت حمام را گرم کنند و يک کاسه شير گاو هم بياورند بگذارند دم دستش، همه را فرستاد بيرون و سگه را کشت و مغز سرش را درآورد و خوب با شير قاتي‌اش کرد و ماليد سر دختره. هنوز کارش تمام نشده بود که دختره يواش يواش حالش جا آمد و گفت: «وا! خاک عالم به سرم. اين مرد غريبه اين جا چه کار مي‌کند.»
راه خوشحال شد و رفت پيش پادشاه گفت: «قربانت گردم! مژده بده که دخترت خوب شد.»
پادشاه خوشحال شد و گفت هنوز سر قولش هست و دستور داد تهيه‌ي بساط عروسي راه و دخترش را ببينند. شهر را چراغان کردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و شب هفتم دختره را براي راه عقد کردند و پادشاه دست دختره را گذاشت تو دست شوهرش و چون پسر نداشت، راه را کرد جانشين خودش.
بزن و بکوب عروسي که خوابيد، راه سوار شد و رفت سراغ گنج‌هايي که روباه نشاني‌اش را داده بود و آنها را از زير خاک درآورد. همان جا قصر قشنگي ساخت و کوه و کمر زيباي دوروبرش را کرد شکارگاه خودش و به خير و خوشي آنجا زندگي کرد.
روزي راه با چند تا غلامش داشت تو دشت شکار مي‌کرد که ديد سواري دارد مي‌آيد طرفش، خوب که نگاه کرد، ديد رفيقش، بي‌راه است. بي‌راه که راه را شناخت، حسابي از جا دررفت و حيران ماند. ديد حال و روز رفيقش زمين تا آسمان فرق کرده. خيلي سرحال آمده. سوار اسبي شده که زين و برگ طلا دارد. لباس زربفت پوشيده و چکمه ساغري پا کرده و ده غلام زرين کمر سوار بر اسب، بيست قدم دورتر از او، پشت سرش صف بسته‌اند. بي راه گفت: «رفيق! خوشت باشد. اين دم و دستگاه را چه طور به هم زدي؟»
راه همه چيز را از سير تا پياز براي او تعريف کرد. بي‌راه اين حرف‌ها را که شنيد، نزديک بود از حسادت بترکد. زود خداحافظي کرد و راه افتاد طرف آسياب خرابه و تنگ غروب رسيد آن جا و يک راست رفت پشت همان تخته سنگي که راه پيش‌تر آنجا خوابيده بود. خود را پنهان کرد و منتظر حيوان‌ها ماند. از قضا، آن شب هم حيوان‌ها قرار گذاشته بودند که بيايند آسياب و با هم صحبت کنند. نصفه‌هاي شب، بي‌راه ديد بعله، سر و کله‌ي شير و پلنگ و گرگ و روباه پيدا شد. شير تا پا گذاشت تو آسياب، گفت: «رفقا! باز هم بوي آدمي‌زاد مي‌آيد.»
پلنگ گفت: «بهتر است اين خبر را بشنويد. امروز آن دو تا موشي را ديدم که رو پشت بام اين آسياب لانه دارند. حال و روزشان خيلي بد بود. خوب که پرس‌وجو کردم، معلوم شد يکي رفته با سنگ زده ناکارشان کرده و اشرفيها را برداشته و رفته.»
گرگ گفت: «خيلي عجيب است! مدتي است سگ چوپان غيبش زده. حتماً يکي او را کشته و مغزش را درآورده.»
روباه گفت: «پس اين را بشنويد. آن خرابه‌اي را که گفتم هفت تا خم خسروي طلا و جواهر دارد، هنوز ده روز نشده، روي خرابه‌اش يک عمارت ساخته‌اند، به چه قشنگي.»
شير گفت: «معلوم مي‌شود آدمي‌زادي اين جا بوده و حرفهاي ما را شنيده. الان هم بوي آدمي‌زاد مي‌آيد.»
روباه پاشد، اين ور و آن ور سر کشيد و داد زد: «رفقا! پيداش کردم.»
اين را گفت و بي‌راه را که داشت از ترس قبض روح مي‌شد، از پشت تخته سنگ کشيد بيرون. شير و پلنگ و گرگ هم پريدند روي بي‌راه و تکه پاره‌اش کردند و هر کدام يک تکه‌اش را خوردند.


منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما