0
مسیر جاری :
تقدیر افسانه‌ها

تقدیر

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم پادشاهی بود به نام الهاک شاه که در شهر سفید فرمانروایی می کرد. روزی در قصرش نشسته بود که یکهو چشمش تو آینه افتاد به صورتش و دید موهای سر و صورتش...
درویش و اژدهای هفت سر افسانه‌ها

درویش و اژدهای هفت سر

روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم درویشی بود که هر روز، از صبح تا غروب تو کوچه و بازار می گشت و روزی در میدان نشسته بود و با مردم حرف می زد که از دور دو گوله آتش به طرف میدان آمد. وقتی رسید، دیدند...
ملکه‌ی خدا افسانه‌ها

ملکه‌ی خدا

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. پادشاهی بود و پسری داشت. روزی این پسره، پسر وزیر را برداشت و با هم زدند به صحرا تا هوایی تازه کنند و اگر بخت با آن ها یار بود، چند تا شکار هم بزنند. همین طور...
سنجر و خنجر افسانه‌ها

سنجر و خنجر

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم پسر پادشاهی بود به اسم سنجر و روزی این پسره از پدر و مادرش قهر کرد و راه افتاد برود دنبال کار خودش. پشت به شهر و رو به بیابان حرکت کرد. رفت و...
مار کوچولو افسانه‌ها

مار کوچولو

روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم زنی بود که شوهرش عمرش را داده بود به شما و از شوهره پسری مانده بود به اسم جمعه. پسره هر روز کله ی سحر بلند می شد و می رفت جنگل و هیزم جمع می کرد و پشته ای می ساخت...
ریزه میزه افسانه‌ها

ریزه میزه

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. یک بابای فقیری بود که با زن و سه تا بچه اش زندگی می کرد و از دار دنیا فقط گاوی داشت. روزی زد و گاو را کشت و شکمبه اش را درآورد، ولی هول شد و شکمبه را سوراخ سوراخ...
پهلوان جو سر افسانه‌ها

پهلوان جو سر

یکی بود، یکی نبود. غیر خدا هیچ کی نبود. در زمانهای قدیم، بابای دهقانی بود و با زن و دخترش تو آبادی زندگی می کرد. روزی این دختره همان طور که داشت خانه را جارو می کرد، یک دانه کشمش رو زمین دید و برش داشت...
پهلوان جوسر و ناپدری دیو افسانه‌ها

پهلوان جوسر و ناپدری دیو

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم زن و مردی بودند که با هم تو دشتی زندگی می کردند. شوهره هر روز می رفت و آهویی شکار می کرد و می آورد تا زنش بپزد و بخورند. روزی خیلی خسته بود و...
نخودی افسانه‌ها

نخودی

روزی، روزگاری در ده قشنگی زن و شوهری زندگی می کردند. این زن و شوهر بچه نداشتند و روز و شب دعا می کردند که خدا بچه ای به آن ها بدهد. روزی زنه همان طور که داشت آبگوشت بار می گذاشت، دید یک دانه نخود از دیزی...
خروس پا افسانه‌ها

خروس پا

روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم پادشاهی بود که هفت تا زن داشت، اما هنوز تیرش به سنگ خورده بود و از هیچ کدام صاحب بچه ای نشده بود تا وقتی سرش را گذاشت زمین و جان داد، جانشین او بشود و تخت و تاجش...