0
مسیر جاری :
زن جگرخوار افسانه‌ها

زن جگرخوار

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان‌های قدیم زنی بود که جگر زن‌های زائو را می‌خورد، ‌اما شوهرش هیچ خبر نداشت زنش چه کاره است. شب که می‌شد، زنه کاسه‌ای آب می‌کرد و وردی می‌خواند و به آب پف...
دو برادر خوانده افسانه‌ها

دو برادر خوانده

یکی بود، یکی نبود. در زمان‌های قدیم دو مرد بودند که با هم صیغه‌ی برادری خوانده بودند. اسم یکی علی بود و اسم آن یکی عمرو. این دو نفر سری از هم جدا بودند، ‌اما خانه‌شان تو دو تا آبادی دور از هم بود. علی...
چشمه‌ی خورشید افسانه‌ها

چشمه‌ی خورشید

روزی بود، روزگاری بود. در زمان‌های قدیم مرد تاجری بود که جز زن و دخترش کس و کاری نداشت و همین که این بابا سرش را گذاشت زمین و عمرش را داد به شما، زن و دخترش ماندند و دنیایی به این بزرگی. ‌اما زنه از فال...
چشمه پری افسانه‌ها

چشمه پری

روزی بود، روزگاری بود. یک آبادی بود که هیچ کی اسمش را نمی‌داند. مردم این آبادی همه با هم کار می‌کردند و هر محصولی برمی‌داشتند، بین خودشان تقسیم می‌کردند. ‌اما زد و یک سال که داشتند گندم و جو را درو می‌کردند،...
دیو و چوپان افسانه‌ها

دیو و چوپان

روزی بود، روزگاری بود، در زمان‌های قدیم اربابی بود که مردم آبادی از ظلمش به ستوه آمده بودند، ‌اما دم نمی‌زدند. این ارباب گوسفندهای زیادی داشت و دو برادر هم بودند که برای ارباب چوپانی می‌کردند. این دو تا...
خیانت آدمی‌زاد افسانه‌ها

خیانت آدمی‌زاد

روزی بود، روزگاری بود. یک بابایی بود که بار سفر را بست و راه افتاد و رفت و رفت تا رسید به بیابانی. این طرف و آن طرف را نگاه کرد تا چشمش افتاد به چاهی و رفت تا آب بکشد و تشنگی خودش و شترش را بنشاند. اول...
جهانگیر افسانه‌ها

جهانگیر

یکی بود، یکی نبود. در زمان‌های قدیم مردی بود به اسم قورکاکا و این بابا سه پسر داشت به اسم ورمن کاکا، زورکاکا و جهانگیر. دو پسر بزرگش سرشان به کار زراعت گرم بود، ‌اما سومی از صبح تا شب می‌رفت مکتب و شب...
مرغ یک پا دارد افسانه‌ها

مرغ یک پا دارد

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. جانم که شما باشید، تو یکی از آبادی‌های اصفهان درویشی بود و این بابا دوروبر آبادی و شهر می‌گشت تا بلکه شاگرد برای خودش گیر بیاورد. ‌اما هر چی بیش‌تر می‌گشت، کم‌تر...
کج کردی، خوب کج کردی افسانه‌ها

کج کردی، خوب کج کردی

در زمانی که حضرت موسی زندگی می‌کرد، مردی بود که آب کشی می‌کرد و هر روز خدا در کوچه و بازار می‌گشت و داد می‌زد تا یکی او را برای آب کشی ببرد. این مرد زندگی سختی داشت و آن قدر درنمی‌آورد که چرخ زندگی‌اش...
مرغ تخم طلا افسانه‌ها

مرغ تخم طلا

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان‌های قدیم یک بابای خارکنی بود که زنی داشت و دو تا پسر. اسم یکی را گذاشته بود سعد و یکی را هم سعید. خارکن بی چاره هر روز کله‌ی سحر بلند می‌شود و می‌رفت...