مسیر جاری :
خرس تالا و جادوگر بزرگ
ساآمیها كنار رودخانه چادر زده بودند. خرس بدجنسی به نام "تالا" در آن اطراف میگشت. خیلی آرام و بی سر و صدا قدم بر میداشت و پشت سنگها مخفی میشد. تالا منتظر بود تا اگر بچه آهویی، سگی و یا بچهی
پیرزنِ تاراق-توروقی
یكی بود، یكی نبود. پیرمرد و پیرزن فقیری نزدیك رودخانهای زندگی میكردند. آنها دو دختر داشتند. دختر بزرگ "لاگا" و دختر كوچكتر "دییوو" نام داشت. به جز پیرمرد، مرد دیگری در خانه نبود، برای همین، دخترها
تایتریش
روزی روزگاری، پیرمرد و پیرزنی در ارابهای نمدی زندگی میكردند. آنها همیشه از جایی به جایی دیگر كوچ میكردند. پیرمرد حیوانات را به چرا میبرد و پیرزن به كارهای خانه میرسید. آن دو فرزندی نداشتند تا در
سه دختر
در زمانهای قدیم، درست در وسط جنگل، كلبهای قرار داشت. پیرزن مهربانی همراه با سه دخترش، در این كلبه زندگی میكرد.
چگونه اوسكیوس اُول، خان را در بازی برد
در زمانهای قدیم پیرمردی زندگی میكرد. او پسری داشت به نام "اوسكیوس اُول". پس از سالها، پیرمرد از دنیا رفت و برای تنها پسرش، سی اسب، سی گوسفند و سی گاو به جا گذاشت. اوسكیوس اُول خواهر و
پیرمرد دانا
نمیدانم قصهای كه برای شما تعریف میكنم به همین صورت بوده یا نه، اما من آن را همانطور كه شنیدهام، برایتان نقل میكنم.
گلنار
در زمانهای قدیم، پادشاهی بود كه سه پسر داشت. پادشاه روزی به دست هریك از آنها تیر و كمانی داد و گفت: «هر یك تیری بیندازید. تیر هركدام به خانهی هركس افتاد دختر آن خانه را به عقد او در خواهم آورد!»
كوزهی روغن
یكی بود، یكی نبود. یك روز روباهی در صحرا میگشت كه با گرگی رو به رو شد و با خودش گفت: «هیچ فكر نمیكردم در این صحرا جز من حیوان دیگری هم باشد.»
میوهی سحرآمیز و وزیر كینهجو
یكی بود، یكی نبود. در زمانهای قدیم، پادشاهی طوطیای داشت كه میتوانست پیشگویی كند. پادشاه به طوطی خیلی دلبستگی داشت و به این خاطر، وزیر حسودیاش میشد.
مار چهل سر
یكی بود، یكی نبود. در سرزمینی دو مار بزرگ زندگی میكردند. یكی از مارها چهل سر و یك دم، و آن دیگری چهل دم و یك سر داشت. روزی از روزها در محل زندگی مارها آتشسوزی شد. مار یك سر پا به فرار